صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۱۲۹۲۲۹
پاسدارها به هر زبانی می‌شود از مردم می‌خواهند بنشینند، اما انگار کسی به زبانی دیگر به آنها می‌گوید مگر چند بار قرار است رهبر به شهرتان بیاید اهالی اسفراین؟! بایست و زل بزن به جایگاه که لحظه دیدار نزدیک است.
تاریخ انتشار: ۰۰:۳۷ - ۲۳ مهر ۱۳۹۱
پاسدارها به هر زبانی می‌شود از مردم می‌خواهند بنشینند، اما انگار کسی به زبانی دیگر به آنها می‌گوید مگر چند بار قرار است رهبر به شهرتان بیاید اهالی اسفراین؟! بایست و زل بزن به جایگاه که لحظه دیدار نزدیک است.

به گزارش خبرنگار مهر، آسمان بجنورد در چهارمین روز میزبانی از رهبر معظم انقلاب حسابی ابری‌ست. تا اسفراین یک ساعت راه داریم و هر قدر این مسیر را بیشتر طی می‌کنیم، ابرها بیشتر می‌شوند. باد هم با خودش مسابقه گذاشته است در وزیدن. از حالا می‌شود حدس زد که اگر این ابرها باریدن بگیرند، چه شعاری از بین لب‌های مردم اسفراین بیرون خواهد ریخت.

ابتدای جاده شیرویه کلی آدم منتظر ماشین‌اند تا خودشان را به اسفراین برسانند. ورودی یکی از روستاهای میانه راه هم پُر از افرادی است که دو طرف خیابان جمع شده اند و پرچم و سینی اسپند به دست، منتظرند تا حتی برای چند لحظه از رهبر انقلاب در مسیر اسفراین استقبال کنند.

میدان ورودی اسفراین هم عشایر ایستگاه صلواتی زده اند و در بسته های کوچک، صبحانه پخش می‌کنند. چادر صلواتی عشایر از همان سیاه چادرهای معروف‌شان است. می‌گویند دیشب در اسفراین غوغا کرده اند جوانان با کاروان‌های شادی؛ اما امروز صبح هم تتمه این کاروان‌ها در خیابان پرچم می‌چرخانند و بوق می زنند. یکی از اینها با زرنگی می‌خواهد پشت کاروان گروه خبری وارد استادیوم شود که خب، البته بچه‌های حفاظت حواس‌شان جمع‌تر از این حرف‌هاست.

ورزشگاه شهید مولایی اسفراین از چند ساعت قبل زیر قدم‌های مردم این شهر رفته است، اما الان که ساعت از 9 گذشته دیگر کمتر جایی خالی مانده است. قسمت خانم‌ها که ظاهرا کوچک‌تر از آقایان است پر شده و تازه واردها باید به همان گوشه و کنار نزدیک درب ورودی قناعت کنند. باران نم‌نم شروع می‌کند به باریدن؛ هوای بارانی بچه‌های باسابقه را به یاد خاطرات سفر چالوس می‌اندازد. اما هوای بارانی مردم ورزشگاه را یاد شعار مردم چالوس می‌اندازد: «باران رحمت آمد/ رهبر ما خوش آمد»

*مجری می‌خواند:

بسیجی ام به امید ظهور پنجره ام

و بازمانده نسل هزار حنجره ام

هنوز عهد و مرامی که داشتم دارم

و جان نیمه تمامی که داشتم دارم

 و مردم می‌خوانند:

ای پسر فاطمه منتظر تو هستیم...

ورود چند نفر به جایگاه و آوردن صندلی آقا و میزان کردن میکروفن، مردم را به صرافت می اندازد که آقا آمده است. بلند می‌شوند، هجوم می‌آورند جلو و پر شورتر از قبل شعار می‌دهند. افرادی که جلوی جمعیت هستند، بین مردم و داربست‌ها گیر افتاده‌اند و فشار عجیبی را تحمل می‌کنند. پاسدارها به هر زبانی می‌شود از مردم می‌خواهند بنشینند، اما انگار کسی به زبانی دیگر به آنها می‌گوید مگر چند بار قرار است رهبر به شهرتان بیاید اهالی اسفراین؟! بایست و زل بزن به جایگاه که لحظه دیدار نزدیک است.

رفته‌ام بالای سکوی مخصوص فیلمبردارها و عکاس‌ها و از این بالا صورت‌ها را اسکن می‌کنم. آقا وارد می‌شود و مردم گُر می‌گیرند. در اولین لحظات صداها چیزی بین داد و فریاد است. کم‌کم افرادی که زودتر به خودشان مسلط شده‌اند، شروع می‌کنند به شعار دادن و اینگونه است که فریاد آرام آرام جای خودش را به شعار می‌دهد. بین همه شعارها، این «دسته گل محمدی/ به شهر ما خوش آمدی» بیشتر به دل می‌چسبد. دست و دل‌بازی میزبانی که همه دار و ندارش را پای میهمانش ریخته است، در این شعار قدیمی موج می‌زند. شهرمان را به پای قدومت قربان میکنیم، ای سلاله پیامبر(ص)...

از این بالا که نگاه می‌کنم حداقل پنج نفر را در حال گریه کردن می‌بینم. پیرمردی که عکس رهبر را در دست گرفته و دو دستش را در فضا تکان می‌دهد و زیر لب چیزی می‌گوید و می‌گرید؛ پسر جوان بیست و چند ساله‌ای که یک پایش در گچ است و صورتش را با دو دست پوشانده و شانه هایش می‌لرزد، سه پسر نوجوان که ریز ریز گریه می‌کنند و بینی سرخ شده از سرما و گریه کردن را پاک می‌کنند. بعد از سخنرانی سراغ این سه نفر رفتم و پرسیدم چرا گریه می‌کردید؟ یکی از آنها دوباره زد زیر گریه و یکی دیگر جواب داد: بالاخره مهر رهبر تو دلمونه!

آقا از زلزله سال 47 «دهنه اجاق» می‌گوید و به مردم اسفراین آشنایی می‌دهد. رهبر صحبت‌های خود در جمع مردم بجنورد را باز می‌کند و از مختصات پیشرفت در جهان‌بینی اسلامی می‌گوید. باران هم شدت گرفته است، همان باران رحمتی که پا به پای رهبر این مردم خوش آمده بود. زمین چمن که نه، زمین پوشیده از چمن زرد و خشک شده، حالا نم می‌کشد اما هنوز صبر این مردم ته نکشیده است. گونی‌های آبی زیرانداز را روی سر می‌کشند، پدرها با کت و کاپشن‌شان بچه‌ها را می‌پوشانند، عکاس‌ها هر جور شده تکه نایلونی پیدا می‌کنند تا دوربین را از خیس شدن حفظ کنند و حتی یکی از پایین یک کاپشن برای فیلمبردار بینوای صدا و سیما پرت می‌کند بالا، اما به جز چند نفر کسی حاضر نمی‌شود لحظه ای زودتر از آقا از جایش بلند شود.

آقا که دعا می‌کنند و بلند می‌شوند. مردم بلند که نه، از جا می‌پرند و دوباره شعار می‌دهند. آقا می‌رود و مردم اسفراین می‌مانند با یک دنیا شیرینی که از این دیدار یک ساعته زیر زبان‌شان مانده و حالا حالاها می‌توانند مزمزه‌اش کنند.
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر: