
اگر سرنخ نوروز را بگیریم و پیوسته به گذشته بازگردیم میبینیم که نوروز همیشه هست یعنی تا جایی که عقل متعارف یاری دهد، نوروز دیده میشود. اگر در تاریخ چهارنعل به عقب برگردیم، در هر فراز و فرودی نوروز را میبینیم که چونان درخت سروی قد برافراشته و بر تلاشهای ما برای گشودن راز خویش خنده میزند. آدرس نوروز را از هر زمان که بپرسی، تو را به زمانی دیرتر از خود حوالت میدهد.
فرارو- قاسم توکلی؛ از عجایب «نوروز» همین بس که این جشن علیرغم آنکه سرآغازی زمانی برای رویدادها محسوب میشود، خود فاقد مبداء تاریخی است! نوروز برای ما زمان را کرانمند ساخته، اما خود همچنان بیرون از کرانههای زمان باقی مانده است، به این معنا که ما از منظر علم تاریخنگاری مستند نمیدانیم نخستین بار کجا و چه کسانی نوروز را بنیان گذاشتند! هر بار که تاریخ را به بازپرسی بگیریم، ما را به اسطوره حواله میدهد. ازین روی ریشه آگاهی ما درباره این رویداد مهم تاریخی در غبار اساطیری فرورفته است.
به گزارش فرارو؛ اگر سرنخ نوروز را بگیریم و پیوسته به گذشته بازگردیم میبینیم که نوروز همیشه هست یعنی تا جایی که عقل متعارف یاری دهد، نوروز دیده میشود. اگر در تاریخ چهارنعل به عقب برگردیم، در هر فراز و فرودی نوروز را میبینیم که چونان درخت سروی قد برافراشته و بر تلاشهای ما برای گشودن راز خویش خنده میزند. آدرس نوروز را از هر زمان که بپرسی، تو را به زمانی دیرتر از خود حوالت میدهد. از شلیک توپ مروارید در لحظه تحویل سال و جشنهای «خلعت بخشی» دوران قاجار تا جشنهای گلریزان و نوروز سلطنتی در اصفهان دوران صفوی؛ نوروز همواره در جامعه ایران به عنوان مبداء تقویم شمسی در کنار تقویم قمری حضور داشته است. نوروز حتی در دوران مغول نیز برگزار میشد و چنان این رسم، مغولان را خوش آمده بود که بعضاً نام فرزندانشان را نوروز («امیر نوروز») میگذاشتند. نوروز با مغولها به هندوستان رفت و با ترکان عثمانی سر از بالکان و اروپای شرقی درآورد.
به ضرس قاطع میدانیم که نوروز در دربارهای خوارزمشاهی، سلجوقی و غزنوی و بویژه سامانی حضوری باشکوه داشته است. هر گاه به کتب تاریخی دو هزار سال گذشته مراجعه کنیم، نوروز را رویداد مشترک ثبت شده در تمام آنها مییابیم. از تاریخ بیهقی تا شاهنامه فردوسی، از آثارالباقیه ابوریجان بیرونی تا تاریخ طبری و حتی متون ساسانی قبل از اسلام، باز هم نوروز در هر جای و بر هر گاه هست. در نهایت به جایی میرسیم که متن مکتوبی درباره نوروز نیست، اما باز هم نوروز هست! آری نوروز روی کاغذ نیست، اما روی سنگ هست! نوروز را روی «سنگ نگاره پیشکش آوران» تخت جمشید در عصر هخامنشی هم میتوانیم ببینیم و آنجا دقیقاً جایی است که کرانههای روشن تاریخ در بیکرانههای مه آلود اسطوره محو میشود.
اکنون که به کرانههای تاریخ رسیدیم، لاجرم باید وارد فضای اسطوره شویم. اکنون زمان آن فرارسیده که عینک علم را از چشم و کفشهای عینیت را از پای درآوریم تا وارد اقیانوس بیکران اسطوره شویم. سفینه ما در این سفر مهیج، شاهنامه ابوالقاسم فردوسی است. اما چرا فردوسی؟ چون او حکیمی است که در خردمندی و خردگراییاش هیچ شکی نداریم. فردوسی چنان دلبسته خِرَد است که شاهنامه را با ستایش شایستهای از خرد آغاز میکند: «به نام خداوند جان و خرد// کزین برتر اندیشه برنگذرد» و سپس همینطور یک نفس، حدود ۳۰ بیت از دیباچه شاهنامه را پیوسته با ستایش خرد میپیماید! آری فردوسی شخصی است که صلاحیت کافی برای کاوش در اساطیر را دارد، چون امانت دار خوبی است و البته تمام همُّ و غم اش آن است که اسطوره هایش، همچون افسانههای آبکی جن و پری دستپخت معاصرینش از کار درنیاید. به همین دلیل پیش از آغاز عصر اساطیری زنهار میزند که:
تو این را دروغ و فسانه مخوان// به یکسان روش در زمانه مدان
از او هرچه اندر خورد با خرد// دگر بر ره رمز، معنا برد!
نکته جالب آنکه در آغاز شاهنامه سخن از روزِ نو هست، اما هنوز این روز نو تبدیل به «نوروز» نشده است. در این روزِ نو که مصادف با اول فروردین است «امر سیاسی» کرانمند میشود و بدین ترتیب نهاد دولت برای نخستین بار توسط کیومرث (گیومرت) تاسیس میشود:
سخنگوی دهقان چه گوید نخست// که تاج بزرگی به گیتی که جست؟
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد؟ // ندارد کس آن روزگاران به یاد!
مگر کز پدر یاد دارد پسر// بگوید تو را یکبهیک دربهدر
که نام بزرگی که آورد پیش// که را بود از آن برتران پایه بیش
پژوهندۀ نامۀ باستان// که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت که «آیین تخت و کلاه» // کیومرث آورد و او بود شاه!
در اساطیر شاهنامه، کیومرث نهاد دولت را تاسیس میکند و نخستین پادشاه است. او بر جامعهای بدوی، کوه نشین و پلنگینه پوش ۳۰ سال حکومت میکند و سپس تخت شاهی را به نوه خودش هوشنگ (فرزند سیامک) وامی گذارد. هوشنگ ۴۰ سال با «هوش و فر» پادشاهی میکند ابداعات بسیار انجام میدهد، دد و دام را رام میکند و قوانین مهمی میگذارد. هوشنگ کاشف آتش، این «فروغ ایزدی» است تا بدین ترتیب در دوران او «جشن سده» تاسیس شود و مدنیت توسعه یابد. پس از هوشنگ، «طهمورِث (طهمورِت) دیوبند» بر تخت مینشیند. طهمورث بخش مهمی از عمر خویش را به مبارزه با دیوها و سرکوب آنها اختصاص میدهد و البته بسیار هنرها و فنون نیکو نیز از دیوانی که به اسارت گرفته میآموزد، از جمله نوشتن به ۳۰ زبان مختلف! طهمورِث با کمک وزیر خردمند خودش («یکی پاک دستور») به نام «شَهرَسپ» به غایتِ الگوی پیامبرشاه آرمانی نزدیک میشود:
چنان جان شاه پالوده شد از بدی// کزو تابید فرّه ایزدی!
سرانجام دوران ۳۰ ساله طهمورِث هم به پایان میرسد و نوبت به چهارمین پیامبرشاه پیشدادی یعنی جمشید (یَما، یَمه، جم، جمّ شید) میرسد تا در دوران او روزِ نو به نوروز بدل گردد. عصر اساطیری و دورۀ سلسله پیشدادیان با حکومت ۷۰۰ ساله جمشید و تاسیس جشن بزرگ نوروز به اوج خود میرسد. اکنون دیوها از مقام دشمن انسانها، به مقام بنده و بردۀ ایشان تقلیل یافتهاند. جامعۀ بدوی عصر کیومرث حالا بدل به جامعهای شهرنشین و البته کاملاً طبقاتی شده است. جمشید علاوه بر همه ابداعات و هنرهایی که میآفریند، افراد جامعه را نیز به چهار طبقه اصلی تقسیم میکند: آثوربان (کاتوزیان یا روحانیون)، نیساریان (جنگاوران)، بِسودی (برزیگران) و اَهتوخَشی (پیشه وران). سپس او با استفاده از دیوهای معمار که هندسه میدانستند کاخها و شهرهای عظیم آباد نمود:
بفرمود پس دیو ناپاک را// به آب اندر آمیختن خاک را
هر آنچ از گِل آمد چو بشناختند// سبک خشت را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد // نخست از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند// چو ایوان که باشد پناه از گزند
همکاری جمشید و دیوها بالا میگیرد و او علاوه بر زمین، ابتدا با ابداع کشتی فرمانروای آبها و سرانجام با پرواز، ارباب آسمانها میشود. جمشید با بهرهمندی از نیروی دیوها تختی میسازد و خود سوار بر آن پرواز میکند و تحقق عملی این آرزوی دیرین بشر (پرواز کردن) چنان جامعه نخستین را خوش میآید که آن روز را جشن گرفته و تحتعنوان «نوروز» گرامی میدارند:
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت// چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که، چون خواستی، دیو برداشتی// ز هامون به گَردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا// نشسته بر او شاهِ فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او// شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند// مر آن روز را «روز نو» (نوروز) خواندند
سر سال نو هرمز فرودین// بر آسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند// میو جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار// به ما ماند از آن خسروان یادگار!
و بدین ترتیب، با کرانمند شدن زمان بیکران، مبداء تاریخ این تمدن نیز از لابه لای اساطیر مشخصمیشود و جامعۀ نخستین اکنون هر آنچه برای تمدن، شهرنشینی، دولتمندی و رفاه و آسایش ضروری است کاملاً در اختیار دارد. نیکسرشتی جمشید در دورۀ نخست حاکمیت وی چنان است که طبق اساطیر اوستایی اهورامزدا حتّی قبل از زردشت، دین زردشتی را ابتدا به او میآموزد! اما بعدها فرّۀ ایزدی به دلیل غرور از وجود جمشید خارج میشود و جمشید از مقام پیامبری معزول میگردد. در وندیداد اوستا، اهورامزدا به زردشت میگوید: «نخستین کسی که پیش از توای زردشت مقدس با وی سخن گفتم و دین اهورامزدا، دین زردشت را به وی آموختم جم زیبا دارندۀ رمۀ انبوه بود... جم چنین پاسخ داد من مخلوقات تو را انبوه سازم و آنها را پاسداری نمایم و قبول دارم بر آنها سلطنت نمایم. در سلطنت من نه باد گرم، نه باد سرد، نه بیماری و نه مرگ هیچکدام نخواهند بود. در این هنگام اهورامزدا یک شمشیر زرنشان با یک جقۀ زرین به وی داد... این بود که جم به سلطنت رسید.» (کتاب «مجموعه قوانین زردشت یا وندیداد اوستا». اثر جیمز دارمستتر ترجمۀ موسی جوان. انتشارات دنیای کتاب ۱۳۸۲. صفحه ۷۷)
سیصد سالِ نخست حاکمیت جمشید ضمن اینکه عصر طلاییِ زیست جهانِ اولیه است اوج شکوه و بالندگی تمدن اساطیری پیشدادیان نیز هست. اما این بلندپروازی و جاه طلبیها سرانجام کار دست جمشید داد. ظاهراً جمشید ظرفیت آن عصر طلایی دوران حاکمیت خود را نداشته است، چون درک و هضم همۀ این پیشرفتهای حیرتانگیز چنان برای او دشوار مینماید که وی سرانجام دچار منیّت شده، ستایش و بندگی یزدان پاک را از یاد برده و خود را «خدا» میخواند:
منی کرد آن شاه یزدان شناس// ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس...
منی، چون بپیوست با کردگار// شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخنگوی با فرّ و هوش// چو خسرو شوی بندگی را بکوش!
به یزدان، هر آن کس که شد ناسپاس// به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر، تیرهگون گشت روز// همی کاست، آن فرّ گیتیفروز
در نتیجۀ این کفرگویی و غرور، فرّۀ ایزدی از وجود جمشید رخت برمیبندد و عدالت و راستی نیز از اندیشه و دستگاه او محو میشود.
در نهایت مردم با مشاهدۀ این منیّت و بوالهوسی جمشید و سکوت بزرگان و موبدان، بر او شوریدند. بتدریج هر فرمانروای محلی از هر گوشه و کناری ادعای خودمختاری و پادشاهی نمود تا اینکه جملۀ مردمان سر از اطاعت جمشید پیچیدند:
از آن پس برآمد ز ایران خروش// پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید// گسستند پیوند از جمّشید
بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی// به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسرویی// یکی نامجویی ز هر پهلُویی
سپه کرده و جنگ را ساخته// دل از مهر جمشید پرداخته
حاصل این تباهی نیز چیزی جز آشوب، هرجومرج و گسترش ظلم و بیداد در سراسر جهان نبود و در این هنگامهی شورش و جنگِ همه علیه همه، پادشاهی ستمگر و اژدهافش به نام ضحاک تازی در «دشت نیزه گذاران» ظهور میکند. ایرانیان که از کافر شدن جمشید «ناپاک دین» و هرج و مرج متعاقب آن به ستوه آمدهاند برای برانداختن جمشید، پایِ ضحاک ماربه دوش را به ایران بازمی کنند:
یکایک ز ایران برآمد سپاه// سوی تازیان برگرفتند راه
شنودند کانجا یکی مهتر است// پر از هول، شاهِ اژدها پیکر است!
سواران ایران همه «شاهجوی» // نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند// وُرا شاه ایران زمین خواندند!
سرانجام با قتل جمشید به دست ضحاک تازی، برای هزار سال آتش جشن و شادی که بواسطه مراسم سده و نوروز پاس داشته میشد از جامعه رخت برمی بندد. دعوت ضحاک به ایران زمین نخستین «گناه عمومی» ایرانیان بود و آنها با تحمل هزار سال حاکمیت وحشت و تاریکی تاوان این گناه عمومی را دادند تا وقتی که کاوه آهنگر و فریدون آنها را دوباره از یوغ بندگی و بردگی رهاندند. اما علیرغم سقوط جمشید، نوروز هرگز سقوط نکرد و این جشن همایونی از او برای ما به یادگار مانده است. جشنی که از ژرفای اساطیر رازآلود برآمده و بر نگین انگشتر تاریخ نشسته و تا ابد میدرخشد.
نوروزتان پیروز...