bato-adv

آن چه که خاستگاه بشریت می‌تواند و نمی‌تواند به ما بگوید

آن چه که خاستگاه بشریت می‌تواند و نمی‌تواند به ما بگوید
هنوز چیز‌های زیادی برای آموختن درباره دوره پیشا تاریخ وجود دارد، اما نمی‌توانیم از آن برای توضیح جوامع کنونی یا توجیه جوامعی که می‌خواهیم داشته باشیم استفاده نماییم. چنین داستان‌هایی در مورد خاستگاه انسان جذاب هستند، زیرا جوامعی را که داریم توضیح می‌دهند یا جوامعی را که می‌خواهیم داشته باشیم توجیه می‌کنند. با این وجود، ملاحظات تاریخ بشر در سراسر دوره‌ای بسیار طولانی نیز باعث ایجاد پیش بینی‌های تاسف باری شده است. در جنگ جهانی دوم فناوری که مدت‌ها توسط باستان شناسان به عنوان معیار پیشرفت بشر مورد توجه قرار می‌گرفت به طور نامحدودی با کشتار جمعی انسان‌ها پیوند خورد.
تاریخ انتشار: ۰۰:۲۴ - ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۳

آن چه که خاستگاه بشریت می‌تواند و نمی‌تواند به ما بگوید (نشریه معتبره)فرارو- مایا جاسانوف؛ نویسنده، مورخ و استاد تاریخ دانشگاه هاروارد است. حوزه تدریس و مطالعات او از تاریخ امپراتوری بریتانیا تا تاریخ جهانی را شامل می‌شود. او برنده جوایز متعددی بوده از جمله برنده جایزه کتاب جورج واشینگتن برای اثر "تبعید آزادی" و برنده جایزه کاندیل برای اثر محافظان سپیده دم.

به گزارش فرارو به نقل از نیویورکر، در تابستان سال ۱۸۵۶ میلادی کارگران معدن سنگ آهک در نزدیکی دوسلدورف در حال پاکسازی گل و لای غار بودند که فسیل یک جمجمه را پیدا کردند. شکل جمجمه بلند و بیضوی، با سینوس‌های پهن و برآمدگی سنگین روی حدقه چشم بود. کارگران گمان می‌کردند که جمجمه متعلق به نوعی خرس بوده است. با این وجود، پس از بررسی جمجمه توسط یک معلم مدرسه محلی مشخص شد او نظر دیگری دارد.

او گمان می‌کرد جمجمه کشف شده متعلق به نوعی از انسان بوده که پیش‌تر کشف نشده بود. "ویلیام کینگ" زمین شناس بریتانیایی که جمجمه را در کنار جمجمه شامپانزه‌ها و ساکنان جزایر آندامان در اقیانوس هند قرار داد با نظر آن معلم موافق بود. او اعلام کرد که جمجمه به گونه‌ای کاملا جدید تعلق دارد که او  آن را "هومو نئاندرتالنسیس" نامید که هم نام دره نئاندر محل یافتن آن بود.

اعلام این موضوع تقریبا همزمان با چاپ کتاب "درباره خاستگاه گونه ها" نوشته "چارلز داروین" در سال ۱۸۵۹ میلادی بود و دانشمندانی را که در حال بررسی نظریه انتخاب طبیعی کتاب بودند هیجان زده ساخت. "توماس هنری هاکسلی" زیست شناس بریتانیایی داروینیست وجود فسیل‌ها را دلیلی می‌دانست که "ما باید در دوره‌های طولانی بازترین تخمینی را که تاکنون از قدمت انسان انجام شده بسط دهیم". آن دوران طولانی به زودی نامی به خود گرفت: "پیشا تاریخ" که به دوره‌ای پیش از زمانی اطلاق می‌شد که انسان وجود خود را به صورت نوشتاری ثبت کرده بود.

از زمان کشف آثار برجای مانده از نئاندرتال‌ها زمان آغاز پیشا تاریخ بشر به مراتب بیش‌تر به عقب کشیده شده است. استخوان‌های مرد جاوا که در دهه ۱۸۹۰ و استخوان‌های انسان پکنی که در دهه ۱۹۲۰ میلادی کشف شدند نشان می‌دادند که انسان‌ها از آسیا در فاصله هفتصد هزار تا ۱.۵ میلیون سال پیش ظاهر شده اند. کاوش‌های قرن بیستم و کشف گونه استرالوپیتکوس یا میمون‌های جنوبی در آفریقای جنوبی، تانزانیا و اتیوپی جایی که چهل درصد از اسکلت گونه جنوبی کپی آسا به نام لوسی در سال ۱۹۷۴ بازیابی شد خاستگاه انسان‌ها را به حدود ۳.۲ میلیون سال پیش از آفریقا منتقل کرد نظریه که امروز نیز رایج است.

هر یک از این اکتشافات به پاسخ به یک سوال تاریخی کمک کرد: انسان چگونه انسان شد؟ چه چیزی انسان‌ها را انسان ساخته است؟ کینگ مطمئن بود که مغز نئاندرتال‌ها "از درک تصورات اخلاقی و خداباورانه‌ای که انسان‌ها را از سایر حیوانات متمایز می‌سازد ناتوان بوده است". هاکسلی به نوبه خود با خوشحالی پذیرفت که "انسان از نظر ماهیت و ساختار با حیوان یکسان است" و انسان‌ها را صرفا از نظر "گفتار معقول و منطقی" شگفت انگیز دانست.

دانشمندان دیگر ادعا کرده اند که انسان به تنهایی قدرت تولید نماد‌های غیر مفید را دارد یا این که انسان‌ها به تنهایی ابزار‌هایی را نه صرفا برای انجام وظایف فوری شبیه روشی که شامپانزه‌ها از چوب برای به دست آوردن مورچه‌ها استفاده می‌کنند بلکه برای ساختن ابزار‌های دیگر برای استفاده در آینده می‌سازند.

محبوب‌ترین روایت از متمایز بودن انسان امروزی از "یووال نوح هراری" است که اشاره می‌کند "انسان خردمند" هفتاد هزار سال پیش موجودی کم اهمیت بود که بیش از جانداران دیگر تاثیری بر محیط نداشت.

او می‌کوشید تنها حیات خود را در میان موجودات دیگر حفظ کند، اما براثر تحولات زیستی و تغییرات تطبیقی دیگر با محیط مانند کشف آتش، کار گروهی، ساختن ابزار و ... به راس هرم جانداران صعود کرد. ضرورت تطبیق سریع با محیط زیست، احساس ترس، حس غلبه جویی بر محیط و سایر موجودات انسان را بسیار بیرحم، تهاجمی و خطرناک ساخت و در آن زمان او خود را خدا و ارباب جهان تصور می‌کرد.

هراری در بخش پایانی کتاب اش موضوع ادعای خدایی انسان را مطرح می‌کند و استدلال می‌گوید علیرغم آن که انسان تا کنون کار‌های شگفت‌انگیزی انجام داده هم چنان ناخشنود و ناراضی است و نمی‌داند با قدرتی که دارد چه کند. ما تبدیل به خدایان خودساخته‌ای شده ایم که به دنبال چیزی جز آسایش و شادی خود نیستیم و تازه هرگز هم به رضایت خاطر نمی‌رسیم.

آیا چیزی خطرناک‌تر از خدایانِ ناخشنود و ولنگار که نمی‌دانند چه می‌خواهند وجود دارد؟ در واقع هراری بر این نکته تاکید می‌کند که دلیل برتری انسان بر سایر موجودات داشتن شعور و آگاهی بالاتر در مقایسه با آنان نبوده بلکه انسان‌ها قادر به همکاری مشترک در سطوح جمعیتی بالاتری می‌باشند و آن چه باعث چیرگی انسان بر محیط پیرامون خود شده آگاهی بین‌الاذهانی بوده در غیر این صورت انسان به تنهایی شاید نسبت به سایر موجودات کم توان‌تر بوده است.

"استفانوس جرولانوس" مورخ در اثر خود تحت عنوان "اختراع پیشا تاریخ" می‌نویسد:"روشنفکران اروپایی در دو قرن و نیم گذشته به پیشا تاریخ روی آورده اند تا چیز‌هایی مانند ساختار خانواده ها، اساس دولت‌ها و رواج زندگی را توضیح دهند. داستان منشاء انسان واقعا هرگز مربوط به گذشته نبوده است. پیشا تاریخ مربوط به امروز می‌باشد و همیشه بوده است". وقتی مردم در مورد زمان‌های دور می‌نوشتند چه چیزی را در مورد زمان خود فاش می‌کردند؟

در آغاز، "ژان ژاک روسو" معتقد بود انسان‌ها چیزی جز "دو پا برای دویدن" و "دو دست برای دفاع از خود" ندارند. آنان زبانی نداشتند جز "فریاد ساده طبیعت" و هیچ علاقه‌ای فراتر از غذا خوردن، برقراری رابطه جنسی و خوابیدن نداشتند. او "وضع طبیعی" یا زمانی که فناوری وجود نداشت را ساده، مسالمت آمیز و برابری خواهانه و در مقابل قید‌ها و محدودیت‌های به اصطلاح تمدن بشری تصور می‌کرد. او معتقد بود در وضع طبیعی انسان‌ها ذهن خود را راحت‌تر درک می‌کردند و به همین خاطر به سوی ویژگی‌های اساسی زندگی رضایت بخش می‌رفتند. جرولانوس می‌نویسد: "امکان قلمداد کردن انسان‌های پیشا تاریخ به عنوان اجداد مدرن و ارزیابی زمان حال در آینه پیشا تاریخ وجود دارد".

روشنفکران اروپایی در دوران روسو به دنبال شواهدی بودند که نشان دهد اوضاع واقعا چگونه بوده است. زبان‌ها یک سرنخ ارائه می‌دهند. در کلکته در دهه ۱۷۸۰ میلادی "ویلیام جونز" فیلولوژیست (لغت شناس) بریتانیایی متوجه شد که زبان سانسکریت با یونانی و لاتین آن چنان قرابت‌های قوی‌ای دارد که زبان‌ها قطعا باید "از منبع مشترکی سرچشمه گرفته باشند".

یک خانواده از زبان‌های "هندواروپایی" به سرعت به شکل درختی تبارشناسانه ترسیم شد که در طول زمان و مکان از شرق به غرب منشعب می‌شود. بینش جونز تاثیر ویژه‌ای بر دانشمندان آلمانی قرن نوزدهم به همراه داشت و برخی از آنان استدلال کردند که هند و اروپایی‌های اصلی که "آریایی ها" نیز نامیده می‌شوند از آسیا آمده اند و شمال اروپا را تحت سلطه خود درآوردند جایی که آنان قبایل ژرمنی را که به سقوط امپراتوری روم ادامه دادند رهبری کرده بودند و همان طور که آریایی‌ها والدین آلمانی‌های باستان بودند آلمانی‌ها والدین اروپای مدرن بودند پیوندی که در لغت آلمانی هندواروپایی تثبیت شده است.

مهاجمان به عنوان نیرو‌های عضلانی و با روحیه‌ای تصور می‌شدند که قلمرو‌های راکد و فاسد را احیا کردند. نظریه پردازان نژادی نازی این عقاید را با تثبیت سرزمین هندواروپایی در شمال آلمان درست یک قدم جلوتر بردند و خیالات موج تازه‌ای از فتح آریایی‌ها را به پیش بردند.

در حالی که ناسیونالیست‌های قاره‌ای بر ریشه‌های پیشا تاریخ برتر خود تاکید می‌کردند محققان در امپراتوری‌های در حال گسترش بریتانیا و آمریکا با شناسایی شیوه‌های پیشا تاریخ در جوامع غیراروپایی معاصر "ماموریت تمدن سازی" را تقویت کردند.

در پایان قرن نوزدهم روشنفکران غربی به طور منظم گذشته انسان را در گروه بندی‌های سه مرحله‌ای به تصویر می‌کشیدند: وحشی، بربر، متمدن؛ آنیمیسم (جاندارانگاری) *، دین، علم؛ عصر حجر، عصر برنز و عصر آهن. تفاوت متفکران در این بود که آیا این مراحل سه گانه نمایان گر پیشرفت هستند یا نه. در یک طرف وارثان هابز قرار داشتند که به شدت از برتری تمدن در مقایسه با توحش دفاع می‌کردند یعنی اگر تمدن به معنای انباشت ثروت خصوصی، استفاده از فناوری صنعتی و جنگ‌های کمتر باشد. در طرف دیگر روسو قرار داشت که در پیشا تاریخ و نمایندگان زنده فرضی آن در میان جوامع غیر غربی اشکال برابری طلبی و هماهنگی را دید که از دید او مدرنیته آن را از بین برده بود.

در ادامه  "کارل مارکس" و "فردریش انگلس" در مطالعات شان دریافتند که کمونیسم بدوی با ظهور ازدواج و تک همسری ویران شده است. جرولانوس خاطرنشان می‌سازد که در هر صورت مردمان "بدوی" واقعی که ماموریت تمدن سازی شامل حال شان می‌شود (افرادی مانند آندامانی‌ها که برخی نئاندرتال‌ها را با آنان مقایسه می‌کنند) اغلب بیش از آن که به عنوان تلفات طبیعی تکامل انسان ناشی از اهداف فتح و نابودی قلمداد شوند به عنوان ناپدید شدگان توصیف می‌شوند.

سپس قتل عام‌های فاجعه بار ناشی از جنگ‌های بزرگ به گمانه زنی تیره تری دامن زد: آیا چیزی وحشیانه درون ما وجود دارد؟ "ارنست هکل" داروینیست آلمانی گمانه زنی کرده بود که در حالی که جنین انسان در رحم مادر از تمام مراحل تاریخ تکامل می‌گذرد ابتدا چیزی شبیه شکاف‌ها و دم‌های آبشش ایجاد می‌کند که سپس ناپدید می‌شوند. اگرچه این نظریه رد شد، اما تاثیر گسترده‌ای به همراه به ویژه بر روی "زیگموند فروید" که این ایده را مطرح می‌کرد که هر فردی دارای یک میراث اولیه به شکل "عقده ادیپ" است که ناخودآگاه را با احساس گناه و سرکوب آزار می‌دهد.

"کارل یونگ" شاگرد فروید نسخه‌ای  فاشیست پسند از یک روان اولیه را در مفهوم "ناخودآگاه جمعی" مطرح کرد که توسط کهن الگو‌های پیشا تاریخ مهر و موم شده بود. غریزه پیشا تاریخ هم چنان توضیحی رایج برای رفتاری بود که به نوعی "غیرانسانی" به نظر می‌رسد. "پل مک لین" دانشمند علوم اعصاب در دهه ۱۹۵۰ میلادی این استدلال را مطرح کرد که مغز انسان حاوی یک هسته "خزنده" است که توسط غریزه اداره می‌شود تصوری که در برخی از توصیفات "دونالد ترامپ" زنده است و به خوبی دیده می‌شود!

امروزه ژنتیک تاثیرگذارترین گزارش از گذشته پیشا تاریخ و تاثیرات آن بر انسان مدرن را ارائه می‌دهد. اگرچه جرولانوس در مورد آن چیزی برای گفتن ندارد، اما توانایی استخراج و توالی یابی DNA باستانی از بقایای انسان‌هایی که مدت‌ها پیش مرده بودند تصویر ما را از خاستگاه انسان و جابجایی جمعیت به طور یکسان تغییر داده است. برای مثال، به جای مسلم فرض کردن فرضیه کوچ انسان از آفریقا در حدود پنجاه هزار سال پیش شواهدی از گذرگاه‌های متعدد انسان‌ها بین اروپا و آفریقا وجود دارد که قدمت آن به حدود چهارصد هزار سال پیش تا بیش از ۱.۸ میلیون سال پیش بازمی گردد.

تحقیقات DNA باستانی به حل این سوال کمک کرده  که هندواروپایی‌ها از کجا سرچشمه گرفته اند و به مکانی در جنوب قفقاز اشاره می‌کنند که از آنجا به هند و استپ اوراسیا و از استپ به شمال اروپا پراکنده شده است. در آن تحقیق حتی نوعی از انسان تباران به نام دنیسووان شناسایی شده اند که بقایای فسیلی کمی از آن وجود دارد.

جرولانوس نشان می‌دهد که تعداد کمی از جمعیت‌ها به اندازه نئاندرتال‌ها دستخوش تغییرات گسترده‌ای شده اند و همین موضوع نگرش‌های غربی در مورد نژاد، بدوی گرایی و وحشی گری را نمایان می‌کند. همان طور که نژادپرستی علمی قرن نوزدهم شتاب گرفت هکل تصاویر نئاندرتال‌ها را به عنوان غارنشینان قوز کرده و نیمه برهنه نشان داد. در اوایل دهه ۱۹۰۰ میلادی زمانی که خشونت‌های استعماری اروپا در آفریقا در جریان بود یک تصویر فرانسوی از یک نئاندرتال او را به عنوان یک گوریل چماق دار نشان می‌داد.

با توجه به توالی ژنوم نئاندرتال‌ها در سال ۲۰۱۰ میلادی دانشمندان اکنون بر این باورند که تقریبا همه افرادی که امروزه زندگی می‌کنند دارای مقداری DNA نئاندرتال هستند که معمولا حدود دو درصد از ژنوم در افراد آسیایی، اروپایی و بومی آمریکا و اقیانوسیه را شامل می‌شود. تحقیقات آینده ممکن است مرز گونه‌ای بین نئاندرتال‌ها و هومو ساپینس‌ها را بیش از پیش محو کند. می‌توانید در تالار ریشه‌های انسانی موسسه اسمیتسونین در بخشی با بیش از هفتاد جمجمه فسیلی به اصطلاح "با اجداد خود ملاقات کنید" و تنها اسکلت نئاندرتال را در ایالات متحده ببینید که در غار شانه در در اقلیم کردستان عراق در جریان حفاری در آنجا کشف شده است. باستان شناسان به شواهدی درباره شیوه دفن نئاندرتال‌ها دست یافتند. در نتیجه، با انجانم تحقیقات بیش‌تر شاید بتوان فهمید که ژن‌های نئاندرتال‌ها منشاء رفتار‌های ما مانند احساس تحریک پذیری یا عصبانیت هنگام گرسنگی بوده اند.

این یک واقعیت است که همه وقایع نگاری‌های تاریخ نشانه‌های زمان خود را دارند و دلیلی وجود ندارد که انتظار داشته باشیم کتاب‌های نوشته شده درباره دوره پیشا تاریخ از این قاعده مستثنی باشند. با این وجود، آن چه متمایز به نظر می‌رسد فراوانی گمانه زنی‌ها درباره گذشته عمیق و طرح تخیلات مبتنی بر آن درباره آینده کمابیش دور است.

برای مثال، داروین در اثر "تبار انسان" ابراز امیدواری کرد که همان طور که "قبایل کوچک بیش‌تر در جوامع بزرگ‌تر ادغام و متحد می‌شوند" بشر "غرایز و همدردی‌های اجتماعی خود را نسبت به تمام ملل و نژاد‌ها گسترش خواهد داد" آرزویی که در بیان خواسته‌های نسل‌های انترناسیونالیست لیبرال بازتاب یافته است. سوسیالیست‌ها استفاده از "کمونیسم بدوی" را به عنوان مبنایی برای توزیع مجدد در آینده مفید می‌دانستند و فمینیست‌ها هنگام اشاره به جامعه‌ای پسا پدرسالاری استناد به مادرسالاری پیشا تاریخ و آیین‌های الهه را مفید می‌دانستند. امروزه نیز بیل گیتس و همکاران اش در سیلیکون ولی دنباله رو ایده هراری هستند مبنی بر آن که آینده‌ای تحت کنترل الگوریتم را به تصویر می‌کشند که توسط انسان خداگونه نظارت می‌شود.

چنین داستان‌هایی در مورد خاستگاه انسان جذاب هستند، زیرا جوامعی را که داریم توضیح می‌دهند یا جوامعی را که می‌خواهیم داشته باشیم توجیه می‌کنند. با این وجود، ملاحظات تاریخ بشر در سراسر دوره‌ای بسیار طولانی نیز باعث ایجاد پیش بینی‌های تاسف باری شده است. در جنگ جهانی دوم فناوری که مدت‌ها توسط باستان شناسان به عنوان معیار پیشرفت بشر مورد توجه قرار می‌گرفت به طور نامحدودی با کشتار جمعی انسان‌ها پیوند خورد.

امروزه یک آخرالزمان در صدمات جبران ناپذیر انسان به اقلیم و تنوع زیستی در حال نمایان شدن است که محققان را بر آن داشته تا "آنتروپوسن" را یک دوره سیاره‌ای جدید قلمداد کنند. تجهیز ما سلاح هسته‌ای باعث شده تا درباره احتمال جنگ جهانی سوم گمانه زنی کنیم. هر چقدر هم که درباره خاستگاه بشریت آموخته باشیم پایان دادن به آن به طرز خطرناکی آسان شده است.


*جاندارانگاری یا آنیمیسم آیینی است که گرایندگان به آن اعتقاد دارند تمامی عناصر طبیعت دارای روح و جان و زنده هستند. اغلب این ارواح و جان‌ها به گیاهان و جانوران نسبت داده می‌شود. طبق همین پندار جنبش طبیعت را ارواح و شیاطین سبب می‌شوند. این ارواح برخی موجب بدی و برخی دیگر موجب نیکی هستند. گرایندگان این آیین امروزه در مناطق بدوی نشین همچون غرب آفریقا زندگی می‌کنند.

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین