فراروـشمسالدین محمد بن علی ابن ملک داد، ملقب به شمس تبریزی است که سالروز تولدش مشخص نیست؛ ولی مورخان وفات او را در سال (۶۴۵ هجری) ثبت کردهاند. شمس تبریزی که رندی عالمسوز بود و معمای وجودش با هیچ تذکره تاریخی تاکنون گشوده نشده است، تاثیر بسیار مهمی بر مولانا داشت و شاید بتوان تولد دوباره مولانا را زمانی دانست که با شمس آشنا شد و از طرف دیگر شمس نیز این همه شهرت و محبوبیت را مدیون مولاناست. این آشنایی منجر به خلق اشعار شورانگیزی در ادبیات فارسی شده است. در ادامه این مطلب به بهانه روز هفتم مهرماه که در تقویم ایران به نام روز بزرگداشت شمس تبریزی ثبت شده است، به بررسی اجمالی زندگی و شخصیت شمس میپردازیم؛ پس با ما همراه باشید.
مولانا جایی درباره شمس میگوید: «شمس تبریز! تو را عشق شناسد نه خرد.» از زندگی شمس تا قبل از زمانی که وارد قونیه شد، چیزی نمیدانیم. حتی مشخص نیست که او در چه تاریخی به دنیا آمده است و پدر و مادر و اقوامش چه کسانی بودند. قدیمیترین مدارک درباره شمس در ابتدانامه سلطان ولد و رساله سپهسالار آمده است که در جایی درباره او میگوید: «هیچ آفریدهای را برحال شمس اطلاعی نبوده، چون شهرت خود را پنهان میداشت و خویش را در پرده اسرار فرو میپیچید.» آنچه پیداست، او عاشق سفر بود و عمرش را در سیر و سیاحت گذراند. افلاکی درباره او میگوید: «جماعت مسافران صاحبدل او را پرنده گفتندی جهت طی زمینی که داشته است.»
شمس در روز بیست و هفتم جمادی الاخر سال ۶۴۲ وارد قونیه شد و در روز بیست و یکم شوال ۶۴۳ هجری از قونیه رفت. همین اندازه که او در قونیه بود، برای اینکه مولانا را شیدا و شوریده کند، کافی است. مولانا تا پیش از دیدار او یکی از عالمان و فقیهان و اهالی مدرسه بود که به تدریس علوم دینی مشغولیت داشت. مولانا بعد از دیدار با شمس درس و وعظ را کنار گذاشت و به شاعری و وجد و سماع روی آورد. این تغییر ناگهانی مولانا برای مریدان و افرادی که در رکابش بودند، قابل تحمل نبود؛ بنابراین همگی از شمس تبریزی که مسبب اینها بود، خشمگین شدند. همین شد که شمس پس از ۱۶ ماه تصمیم به ترک قونیه گرفت. در مورد دلیل رفتنش از قونیه کسی چیزی نمیداند، جز اینکه مردم او را ساحر و جادوگر میدانستند و ملامتش میکردند و شاید جانش در خطر بود که تصمیم به ترک قونیه گرفت.
هرچه بود، شمس پس از ترک قونیه به دمشق رفت و مولانا را با درد فراق تنها گذاشت. اگر غزلیات شمس را ورق بزنید، اشعاری که با ترکیب «تو مرو» تکرار شده است، همگی گواه این رنج قلبی در وجود او هستند. مدتی بعد مولانا باخبر میشود که شمس در تبریز است؛ بنابراین شروع به نامه نگاری و فرستادن پیام برای بازگشت شمس میکند. مریدان و شاگردان مولانا که حال روحی او را میدیدند، از رفتار خود نسبت به شمس شرمسار شدند. مولانا فرزند ارشدش، سلطان ولد را به جستسجوی شمس در دمشق فرستاد و سرانجام شمس پس از حدود ۱۵ ماه غیبت دوباره به دعوت سلطان ولد به قونیه بازگشت. باز هم طولی نکشید که شمس گرفتار آتش خشم و تعصب و جهل عوام شد؛ بنابراین دوباره در سال ۶۴۵ هجری از قونیه رفت و اینبار کسی ندانست که به کجا میرود؛ زیرا خودش قبل از سفر به سلطان ولد گفته بود اینبار جایی خواهد رفت که کسی نشانی از او نیابد.
مولانا مدتها به جستجوی شمس پرداخت و بعد از اینکه از یافتن دوباره او ناامید شد، سر به شیدایی برآورد و انبوهی از غزلیات و اشعار دیوان شمس او، درواقع گزارشی از همین روزها و لحظات شیدایی است. عشق مولانا به شمس تبریزی درواقع نشانه عشق انسان به انسان کامل است که از منظر عرفا میتواند در هر عصری تجلی و ظهور داشته باشد که جلوه حق و حقیقت روی زمین است؛ بنابراین دیوان شمس یا دیوان کبیر یکی از آثار مهم ادبیات فارسی است که در هیچ کتابی به اندازه آن حیات و عشق را نمیتوان یافت.
امروزه در خوی مقبرهای به نام مزار شمس تبریزی محل بازدید و زیارت عارفان و علاقهمندان اوست. کسی درباره آخرین مقصد سفر شمس چیزی نمیداند و اگر این مزار حقیقی باشد، نشان میدهد که آخرین مقصد او شهر خوی بوده است. در کتاب مجمل فصیحی که در سال ۸۴۵ هجری تالیف شد، آمده است: «وفات مولانا شمسالدین تبریزی مدفونا به خوی» ریاحی هم در کتاب خود درباره تاریخ شهر خوی به داستان دیدار سلطان سلیمان عثمانی و وزیرش از این شهر و زیارت مقبره شمس تبریزی پرداخته است.
در انتهای این مطلب یکی از اشعار بسیار زیبا و عاشقانه مولانا در غزلیات شمس را میخوانیم که براساس همین رنج فراق و شیدایی سروده شده است:
بیهمگان بسر میشود، بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو، چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو، بی تو بسر نمیشود
جان ز تو جوش میکند، دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند، بی تو بسر نمیشود
خمر و من و خمار من، باغ و من و بهار من
خواب من و قرار من، بی تو بسر نمیشود
جاه و جلال من تویی، ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی، بی تو بسر نمیشود
گاه سوی وفا روی، گاه سوی جفا روی
آنِ منی کجا روی؟ بی تو بسر نمیشود
دل بنهند، برکنی، توبه کنند، بشکنی
این همه خود تو میکنی، بی تو بسر نمیشود
بی تو اگر بسر شدی، زیر جهان زبر شد ی
باغ ارم سَقر شدی، بی تو بسر نمیشود
گر تو سری، قدم شوم، ور تو کفی، علم شوم
ور بروی، عدم شوم، بی تو بسر نمیشود
خواب مرا ببستهای، نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای، بی تو بسر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم، بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟ بی تو بسر نمیشود
هرچه بگویم ای سند! نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود، بی تو بسر نمیشود