در طول سالیان متمادی نظریات بسیاری برای کاویدن فرآِیندهای دخیل در یادگیری تدوین شده است. اکثر نظریات یادگیری بر اهمیت روشی که یادگیری ارایه میشود، تاکید دارند.
فرارو-در طول سالیان متمادی نظریات بسیاری برای کاویدن فرآِیندهای دخیل در یادگیری تدوین شده است. اکثر نظریات یادگیری بر اهمیت روشی که یادگیری ارایه میشود، تاکید دارند.
به گزارش فرارو، روشهای بسیار متفاوتی برای یادگیری، چه در قالب رسمی و چه در قالب غیررسمی، وجود دارد: به عنوانی جزوی از یک گروه، همچون وضعیت کلاسی، یک به یک، در وضعیت شاگرد و مربی، و خودآموزی.
علاوه بر این، افراد در شرایط متفاوت و در برهههای متفاوت زندگی خود، به شکلی متفاوت یاد میگیرند. در اینجا به سه رویکرد یادگیری عمده خواهیم پرداخت. اکثر نظریات یادگیری ذیل یکی یا بیشتر از این رویکردها قرار میگیرند.
این رویکردهای یادگیری، عبارتند از:
رویکرد رفتارگرایانه: که پیرامون واکنش یادگیرنده به یک شکل از محرک شکل میگیرد.
رویکرد شناختی: بر دانش و حفظ دانش تاکید دارد.
رویکرد انسانگرایانه: اساس آن توصیح تجربۀ فردی است.
اساس این رویکرد بر این نظر استوار است که یادگیرنندگان به محرکی در محیط خود پاسخ میدهند. بنابراین، نقش تسهیلکنندۀ یادگیری آن است که محرکی مرتبط و مفید ارایه دهد تا یادگیرنده به آن پاسخ دهد و دانش یا تجربۀ لازم را کسب کند.
رویکرد رفتارگرایانه حول این اعتقاد پدید آمده که رفتار مناسب را میتوان از طریق تکرار مستمر یک وظیفه در کنار بازخورد از سوی معلم (تسهیلکنندۀ یادگیری)، آموزش داد. بازخورد مثبت، موفقیت را تشویق و تقویت میکند و بازخورد منفی و تصحیح فوری، موجب نهی از تکرار یک اشتباه یا رفتار نامطلوب میشود.
در سال ۱۹۲۷ پاولوف آزمایش مشهورش با سگها را انجام داد. پاولوف با ارتباط دادن ساعت غذا دادن به سگها و صدای زنگ، به سگها «آموخت» که هنگامی که صدای سنگ را میشنوند، دهانشان بزاق ترشح کند. او بعدتر غذا را حذف، اما سگها همچنان با شنیدن صدای زنگ بزاق ترشح میکردند. به عبارت دیگر، رفتار یاد گرفته شده، نتیجۀ یک سری از رویدادهای تجربه شده است، نه یک فرآیند فکر شدۀ آگاهانه. پاولوف کشفی کرد که نام «شرطیسازی کلاسیک» نامیده شده است.
این نوع از شرطیسازی را در طول آموزش میتوان برای پیشبرد اعمال تکراری استفاده کرد، مثلاً نگاه کردن به آینه و بستن کمربند پیش از رانندگی.
ارتباط میان محرک-پاسخ را میتوان با تقویت، موثرتر کرد. این ایده، زیربنای نظریات بیاف اسکینر است. تقویت میتواند به شکل مثبت یا منفی عمل کند. یک تقویت مثبت هر چیزی است که به تقویت پاسخ مطلوب بیانجامد. در آموزش، جایی که هدف یادگیری باشد، میتوان این کار را از طریق تحسین لفظی، نمرۀ خوب یا ایجاد احساس موفقیت انجام داد. از طرف دیگر، اگر تحسین لفظی را متوقف کنیم، اثری منفی خواهد داشت و انگیزۀ یادگیری کاهش خواهد یافت.
نمونۀ اخیرتر رویکرد رفتارگرایی را در کارهای گانیه میتوان یافت. گانیه در تئوری آموزشی خود، بیان میدارد که یادگیری به شیوۀ سلسه مراتبی روی میدهد. او یک مدل ۸ مرحلهای ارایه میدهد که هر مرحله از آن به یک گونه از یادگیری مرتبط است که بر نحوۀ ارایۀ آموزش تاثیر میگذارد. گانیه میگوید که یادگیر در یک سطح تنها در صورتی امکانپذیر است که یادگیری در سطح پیشین صورت گرفته باشد.
هشت نوع یادگیری گانیه عبارتند از:
یادگیری/ تشخیص علامت (تشخیص اینکه چیزی اتفاق میافتد).
یادگیری محرک/ پاسخ (یادگیری پاسخ به محرک).
یادگیری زنجیرۀ حرکتی (یادگیری ترتیب اعمال مورد نیاز).
یادگیری زنجیرۀ کلامی (مرتبط کردن کلامات در ترتیب).
تمایز چندگانه (انتخاب پاسخهای مرتبط به یک محرک خاص).
یادگیری مفهوم (ایجاد پاسخ مشترک به یک طبقه از محرکها).
اکتساب قواعد (پیوستن مفهومها برای هدایت رفتار).
حل مسئله (ترکیب قواعد برای تشکیل یک قابلیت جدید).
تئوری اجتماعی، پیشرفتۀ تئوری رفتارگرایی اولیه است. بر مبنای این نظریه، افراد به صورت مستقیم و غیرمستقیم میتوانند با مشاهدۀ دیگران، یاد بگیرند. برای اینکه یادگیری در کلکسیون رفتاری آنان جذب شود، بایستی آن را به شکل مثبت تقویت کرد.
سه مرحله در این ترتیب وجود دارد:
توجه به یک الگو متمرکز میشود (نظیر یک بچه یا پدر با مادر).
یادگیری از طریق مشاهدۀ رفتار الگو و پیامدهای آن صورت میگیرد (مثلاً بچه استفادۀ پدرش را از تلفن میبیند).
یادگیرنده تحلیل میکند و یادگیری را کدگذاری میکند. اگر تقلید از الگو امکانپذیر باشد، این موضوع در مرحلۀ تقویت کمککننده است (مثلاً اگر کودک بتواند کارهای پدرش را تقلید کند، یادگیری تقویت میشود).
رویکرد یادگیری اجتماعی، تاکید ویژهای بر یادگیری از دیگران، از طریق تعاملات میانفردی (چه رو در رو یا در قالب تیم) دارد. یک مشکل این رویکرد این است که مردم هر چیزی که میبینند را تقلید نمیکنند، بلکه به عنوان فرد، در مورد آنچه که میخواهند تقلید کنند، انتخابگرانه عمل میکنند.
از نظریههای رفتارگرایانه اینگونه بر میآید که قاطعیت معلم بیشترین اهمیت را داشته و یادگیرنده یک فرد منفعل است که انتخاب چندانی به غیر از اینکه به نحوی که از پیش تعیین شده، واکنش نشان دهد، ندارد.
در مقابل، نظریههای شناختی بر نقش ذهن فعال در پردازش فرصتهای یادگیری و پیشرفت تاکید دارند.
مربی (در صورت حضور) و یادگیرنده هر دو درگیر دانش میشوند؛ نقش مربی این است که با انتخاب بهترین روش، در شاگرد درک ایجاد کند.
در زیر، خلاصۀ کار دو تن از نظریهپردازان بزرگ شناختی را میخوانید:
جان دویی (۱۹۳۸) باور دارد که یادگیری یعنی «یادگیری فکر کردن». او میگوید که فرآیند یادگیری فراتر از انجام یک وظیفه یا فعالیت است؛ یادگیری نیازمند تامل و یادگیری از تامل در موضوع است. به نظر دویی، هدف تفکر رسیدن به یک وضعیت تعادل است که فرد را قادر میسازد مسائل را حل کند و افراد را برای مسائل بیشتر آماده کند.
دویی که اغلب نامش در کنار «آموزش و پرورش پیشرو» آورده میشود، اشکال سنتی آموزش را که بر مبنای تقویت اطلاعات شکل گرفته بودند و دانشآموز در آنها نقشی منفعلانه داشت را رد کرد و بیان داشت که این نوع از یادگیری سطحی است. او گفت که یادگیری تنها زمانی اتفاق میافتد که دانشآموز نقشی فعال در فرآیند داشته باشد. برای آنکه یادگیری صورت پذیرد بایستی برای هر فرد معنادار باشد و دانشآموزان باید نسبت به اطلاعات ارایه شده تفکر انتقادی داشته باشند؛ آنها باید بتوانند اطلاعات را «تجربه» کنند و یک راه برای تسهیل این موضوع، استفاده از تجربیات گذشته است. از این رو شاید بتوان دویی را از قدیمیترین طرفداران یادگیری تجربی دانست.
معلمان و مربیانی که از رویکرد دویی در یادگیری استفاده میکنند، نقش کلیدی در پیشرفت یادگیرنده بر عهده دارند، اما نقششان نسبت به نقش معلم در مدل رفتارگرایان غیرمستقیمتر است. برای مثال، مربی در این مدل وظیفه خواهد داشت که جلسات را به گونهای برنامهریزی کند تا دانشآموز به تعامل با مطالب ارایه شده و تامل در آنها تشویق شده و همچینین جوی پدید آورد که دانشآموزان بتوانند در آن به یادگیری خود شکل دهند.
نظریهپرداز دیگری که رویکرد شناختی را توسعه داده، بلوم است. از نظر او، یادگیری در «دامنۀ شناختی» که مربوط به حافظه و درک است و هم در «دامنۀ عاطفی» که پیرامون تغییرات احساسی و عاطفی در نتیجۀ یادگیری است، اتفاق میافتد. بلوم معتقد است که یادگیری موازی میان دامنههای شناختی و عاطفی بسته به درجۀ دشواری، به صورت همافزایانه اتفاق میافتد. میزان استفادۀ یادگیرندگان از دامنههای شناختی و عاطفی به فرد بستگی دارد.
مثالهای هر یک از این دامنهها عبارتند از:
شناختی: دانش، درک، کاربرد، تحلیل و سنتز، ارزشیابی
عاطفی: دریافت، پاسخ، ارزشگذاری، مفهوم سازی، سازماندهی
نظریههای انسانگرایانه که جدیدتر هستند، با الهام از اینکه نظریات قطبی پیرامون درست و غلط اکنون در جوامع استحاله شده و اکنون با طیف متنوعی از حقایق که بالقوه ارزش یکسان دارند مواجهیم، یعنی رویکرد پلورالیستی، پدید آمده است. تاکید بر ارزش نهادن بر گوناگونی در بسیاری از سازمانها و جامعه، انعکاسی از این ایدئولوژی است.
تاکید بر یادگیری فعالانه، در قلب رویکردهای انسانگرایانه به یادگیری قرار دارند. اصطلاحات «آندراگوژی» و «پداگوژی» تفاوت میان مدلهای قدیمیتر تدریس با رویکرد معمولتر امروزی پررنگ میکند.
واژگان پداگوژی و آنداگوژی از ریشۀ به ترتیب از واژهها «بچه» و «مرد» گرفته شدهاند.
پداگوژی بر آموزش تاکید دارد؛ دانش به صورت رسمی از کسی که میداند به کسی که نمیداند منتقل میشود. این نوع مدل اغلب در وضعیتهای نهادی، که از لحاظ مدیریتی، کنترل کردن تجربۀ یادگیری آسانتر است صورت میگیرد و در آن از تواناییها و نیازهای فرد در ورود به یادگیری خودهدایتی غفلت میشود. متاسفانه، این مدل میتواند باعث ایجاد مقاومت یا عصیان، به خصوص در بچههای سن بالاتر، افراد بالغ و بزرگسالان شود.
میتوان ادعا کرد که پداگوژی به نکتۀ اساسی را در نظر نمیگیرد که ارایۀ تعلیم و آموزش لزوماً به معنی اینکه یادگیرنده از تجربه لذت خواهد برد و آن را به خاطر خواهد سپرد نیست و حتی ممکن است نتواند آن را در شرایطی که مفید باشد به کار گیرد.
آندراگوژی، اما، به ما یک مدل پردازشی ارایه میکند که در آن یادگیرنده دانش را با سرعتی که برایش مناسب است کشف میکند و یک معلم، مربی یا تسهیلکننده در این امر او را پیشتیبانی مینماید.
نظریۀ آندراگوژی بر چهار فرض استوار است که جایگاه منحصر بهفرد آن در تقابل با متدهای پداگوژی یا یادگیری سنتی، رقم میزند، این فرضها عبارتند از:
یادگیرنده نیازمند آزادی است تا یادگیری خودش را توسعه دهد.
تجربیات فعلی یادگیرنده برای درک و اینکه یادگیری جدیدی رخ دهد، نقش زیربنایی دارند.
فرد باید آمادۀ یادگیری باشد، نه اینکه انگیزهاش ناشی از ترس یا سرکوب باشد.
جهت یادگیری اهمیت اساسی دارد: به دیگر بیان، یادگیری نباید موضوعمحور باشد، بلکه باید یادگیرنده-محور باشد.
پشتیبانی فردی غیررسمی در نظریۀ آندراگوژی اهمیت دارد، همینطور ایجاد یک محیط گروهی که هم مثبت باشد و هم پذیرا. در میان گذاشتن تجربیات میتواند، یادگیری فردی را، نه تنها برای فرآیندهای شناختی بلکه برای فرآیندهای عاطفی، تعمیق بخشد. روشهای مشارکتی از تجربیات فردی و گروهی استفاده میکنند و به تفکر، افزایش زمان توجه و افزایش خودآگاهی کمک میکنند. یادگیری از این طریق، اغلب «یادگیری تجربی» نامیده میشود.
مدل تجربی یادگیری که دیوید کلب آن را ارایه داده، زیربنای کار آموزشی مدرن برای بزرگسالان است.
کلب باور دارد که یادگیری یک فرآیند پویا (دینامیک) است که ما در آن پیوسته قادریم با گذر از حلقۀ زیر، یادگیری و پیشرفت خود را رقم زده، گسترش دهیم.
تجربۀ ملموس: درگیر شدن در یک فعالیت یا تجربه.
مشاهدۀ متفکرانه: تامل در رابطه با فعالیت یا تجربه.
مفهومسازی مجرد: به دست آوردن دانش و مهارتها از تجربه
آزمودن فعال: امتحان کردن و آزمایش مهارتها و تواناییهای تازه.
چهار جنبۀ حلقۀ یادگیری کلب که در آن تجربه پیوسته مرور میشود و دریافتها به چالش کشیده شده یا رد میشوند، اساس نظریۀ یادگیری تجربی را تشکیل میدهند. این ترتیب را به شکل زیر میتوان تشریح کرد: تجربیات زندگی فرد، اساس مشاهدۀ او را تشکیل میدهند و تفکر در رابطه با آن چه که پیش رویش قرار میگیرد، مشوق یادگیری اوست. این موضوع به نوبۀ خود، با آنچه که فرد از قبل میدانسته، همراه میشود و نقشۀ مفهومی جدیدی را فراهم میآورد که بر اساس آن، اقدامهای تازهای شکل میگیرند که تجربهای جدید را شکل میدهند. حلقه در صورتی کامل میشود که افراد بتوانند مهارتهایی را که یاد گرفتهاند را تمرین کنند تا یادگیری برایشان معنایی حقیقی بیابد.