bato-adv
کد خبر: ۵۹۷۲۹۰

راز انگشتر حاج قاسم

راز انگشتر حاج قاسم
یوسف افضلی دوست و همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب «معمار حرم» روایت می‌کند: اومدیم بریم خونه ما، اتفاقی جلوی خونه مون، یه شخص عرب رو که حالا نمی‌دونم؛ عراقی بود یا لبنانی، دید. بغلش کرد و بوسید و شروع کردن باهم عربی صحبت کردن. تو همین اثنا، انگشترش رو از انگشتش درآورد و گذاشت تو دست ایشون. بعد باهم خداحافظی کردن و حاجی اومد تو خونه ما.
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۳ - ۱۲ دی ۱۴۰۱

اومدیم بریم خونه ما، اتفاقی جلوی خونه مون، یه شخص عرب رو که حالا نمی‌دونم؛ عراقی بود یا لبنانی، دید. بغلش کرد و بوسید و شروع کردن باهم عربی صحبت کردن. تو همین اثنا، انگشترش رو از انگشتش درآورد و گذاشت تو دست ایشون. بعد باهم خداحافظی کردن و حاجی اومد تو خونه ما.

به گزارش ایسنا، «معمار حرم» عنوان کتابی است که به زودی توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس و با مشارکت ستاد بازسازی عتبات عالیات منتشر می‌شود؛ این کتاب شامل ۷۶ روایت از فعالیت‌های شهید سلیمانی است که در ۱۰ فصل، به تبیین زندگی و زمانه حاج قاسم از تولد تا شهادت و از قنات ملک تا بغداد با تأکید و تمرکز بر فعالیت‌های عتباتی آن شهید بزرگوار می‌پردازد و سپس ورود ایشان به سپاه و دوران دفاع مقدس و پس از آن در تأمین امنیت کشور در درون و برون مرزها.

حاج قاسم

یوسف افضلی دوست و همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی در کتاب «معمار حرم» روایت می‌کند:

سردار انگار خودش می‌دانست که این سفر، سفر آخرش است. خانواده‌اش می‌گفتند؛ قبل از سفر آخرشان به سوریه، برای اولین بار، سه روز ما را به باغ شهید باهنر کرج برد. در این سه روز، محل کارش و حتی دفتر آقا نرفت و فقط با خانواده‌اش و دخترهایش و دامادهایش بود. این‌ها را کامل آماده کرده بود.

ایشان دوستی داشت به نام آقای خالقی که روحانی و بچه زرند کرمان است. خیلی به هم نزدیک بودند. حدود سی سال پیش باهم عقد اخوت بسته بودند. ایشان تعریف می‌کرد: سردار یک هفته قبل از اینکه شهید بشه، به من زنگ زد، گفت: کجایی؟ گفتم: قم. گفت: میام حرم یه زیارتی بکنم، بعدش میام خونه شما سری می‌زنم و بعد برمی‌گردم.

اومد، باهم رفتیم حرم، زیارت کردیم و شهادتش رو از حضرت معصومه (س) خواست. بعد با خادمین حضرت معصومه (س) خوش‌وبشی کرد و خسته نباشید گفت. می‌گفت: خوش به سعادت شما که اینجا کارمی کنین، ما رو دعا کنین.

اومدیم بریم خونه ما، اتفاقی جلوی خونه مون، یه شخص عرب رو که حالا نمی‌دونم؛ عراقی بود یا لبنانی، دید. بغلش کرد و بوسید و شروع کردن باهم عربی صحبت کردن. تو همین اثنا، انگشترش رو از انگشتش درآورد و گذاشت تو دست ایشون. بعد باهم خداحافظی کردن و حاجی اومد تو خونه ما.

رفتیم تو یه چایی خوردیم و حاج قاسم یه استراحتی کرد و بعدش گفت: من می‌خوام برم. تا میدون ۷۲ تن قم ایشون رو بدرقه کردم؛ اما دلم نیومد، ترکشون کنم. گفتم: من هم با شما میام تهران. دوست دارم بیشتر با شما باشم.

حاجی گفت: برای چی میای؟ گفتم: میخوام احوال فلانی رو بپرسم. تو راه که داشتیم باهم صحبت می‌کردیم، حاجی برگشت بهم گفت: اگه اتفاقی برای من افتاد، این انگشتر من رو بزارین تو قبرم! خیلی از این انگشتر خاطره دارم. باهاش نماز شب خوندم و خیلی جا‌ها رفتم زیارت!

من فکر می‌کنم این دست حاج قاسم به خاطر اینه که ایشون دوست داشت؛ انگشترش تو دستش باشد و ما اون رو هم با دستش بزاریم تو قبر. رمز این دست با اون انگشترش بود.

 

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین