دونالد ترامپ خواهان بازگشت به امریکای دهه 50 است، درست قبل از دوران نئولیبرالیسم
فرارو-مارتین جیکس، از سال 1931 به بعد غرب بدترین بحران مالی خود را در سالهای 2007 و 2008 تجربه کرد، اما در کمال ناباوری بحرانی که سنگ بنای دیرین ایدئولوژی نئولیبرالیم را به لرزه درآورد عواقب کوتاه مدت ناچیزی داشت. البته ظاهرا نئولیبرالیسم از این بحران بدون کوچکترین خراشی جان سالم به در برد.
با مهیا کردن کمکهای مالی دولتی برای بانکها در دو سوی اقیانوس اطلس به ندرت مدیران بانکی به خاطر جرمهایی که مرتکب شده بودند تحت پیگرد قرار گرفتند و بهای رفتارشان را طبق روال معمول مالیات دهندگان پرداخت کردند.
در کشورهای آنگلوساکسون سیاستهای اقتصادی عمدتا بر سیاستهای پولی، خصوصا سیاستهای تسهیل کمی تکیه داشتهاند. (Quantitative Easing یا تسهیل کمی نوعی سیاست نامتعارف پولی است که بر مبنای آن بانکهای مرکزی به منظور افزایش نقدیندگی و در نهایت رشد اقتصادی اقدام به خرید داراییهای مالی بانکهای بازرگانی و دیگر موسسات مالی میکنند). چنین سیاستهایی به شکست انجامیدهاند. عمر راکد بودن اقتصاد در غرب امروز تقریبا به یک دهه میرسد، بدون اینکه بتوان پایانی برای آن متصور بود.
بعد از گذشت حدود 9 سال، سرانجام در حال برداشت محصول گردباد بحران مالی هستیم. اما چگونه نئولیبرالیسم توانسته در چنین مدت طولانی بدون کوچکترین خراشی جان سالم به در ببرد؟ اگرچه نئویبرالیسم در آزمون دنیای واقعی مردود شد و بدترین فاجعه مالی را بعد از 7 دهه به میراث گذاشت اما به لحاظ سیاسی و روشنفکری تنها نمایش روی پرده در شهر فقط نئولیبرالیسم بوده است.
احزاب راست، چپ و میانهرو همگی نظریههای نئولیبرالیسم را پذیرفته بودند. به عنوان یک نمونه کلاسیک می توان به "کارگر نوین" اشاره کرد (New Labour یا کارگر نوین مربوط به حزب کارگر انگلستان از اواسط دهه 90 تا سال 2010 به رهبری تونی بلر و گردون براون میشود). آنها روش دیگری را برای تفکر و انجام امور بلد نبودند. اصول نئولیبرالیسم دیگر همان عقل سلیم بود؛ نئولیبرالیسم به زبان آنتونیو گرامشی "هژمونیک" بود. اما این هژمونی نتوانسته و نخواهد توانست در آزمون دنیای واقعی نمره قبولی بگیرد.
اولین نشانههای پیامدهای گستردهتر سیاسی با تغییر افکار عمومی بر ضد بانکها، مدیران بانکها و بازرگانان متنفذ قابل مشاهده بود. دهها سال بود که امکان نداشت از آنها خطایی سر بزند؛ دهها سال آنها مایه افتخار، حلّال همیشگی مشکلات آموزشی، درمانی و به عنوان سرمشقی براي روزگار ما بودند و آنطور که به نظر میرسید این موضوع تقریبا در همه مسائل صادق بود. اما امروز فروغ ستاره بختشان و همچنین جایگاه سیاسیشان رو به خاموشی است. از بین رفتن اعتماد و اعتقاد به لیاقت طبقه ممتاز و بهره مند حاکم ناشی از همین بحران مالی سرآغازی شد بر یک بحران سیاسی گسترده تر.
در دو سوی اقیانوس اطلس اما ریشههای این بحران سیاسی بسیار عمیقتر از یک بحران مالی و احیایی تحقق نیافته پس از تقریبا یک دهه است. ریشههای آن در قلب پروژه نئولیبرالی است که از اواخر دهه 70 با ظهور سیاسی رونالد ریگان و مارگارت تاچر آغاز شد. پروژهای که ایده بازار آزاد جهانی برای کالا، خدمات و سرمایه را در بطن خود داشت. مقررات بانکی که مربوط به دوران رکود دهه 30 بودند در دهه 90 در امریکا و در سال 1986 در بریتانیا لغو شدند. متعاقبا شرایطی به وجود آمد که منجر به بحران مالی 2008 شد.
ایدههایی که بر اساس آنها برابری مورد تمسخر و ایده نشت ثروت از بالا به پائین ( trickle-down economics تئوری که بر مبنای آن ثرومندتر شدن سرمایه داران – مثلا با مالیات کمتر- در نهایت با سرمایه گذاری، اشتغال زایی و هزینههای مصرفی این افراد به نفع افراد کم درآمد تمام میشود) مورد تشویق قرار گرفت. کوچک سازی ابعاد دولت با نکوهش دولت به عنوان غل و زنجیری برای داد و ستد، به میزان دلخواه انجام شد. مهاجرت تشویق شد، مالیاتها کاهش یافت و از فرار مالیاتی شرکتها چشم پوشی شد.
باید به این نکته توجه داشت که براساس معیارهای تاریخی، نئولیبرالیسم رکورد درخشانی را از خود به جای نگذاشته است. در غرب پویاترین دوران رشد بعد از جنگ جهانی دوم بازه پایان جنگ تا اوایل دهه هفتاد میلادی است؛ دوران سرمایه داری با سیاستهای رفاه اجتماعی و کینزیگرایی. زمانی که نرخ رشد دو برابر دوران نئولیبرالی بود، یعنی از 1980 تا کنون.
عکسی از رونالد ریگان و مارگارت تاچر، کسانی گه آغازگر دوران نئولیبرالیسم بودند. (عکس از آرشیو بتمان، سال 1984)
با این وجود تاکنون نکبت بارترین ویژگی نئولیبرالیسم رشد سرسام آور نابرابری بوده است. چیزی که تا همین اواخر کم و بیش تکذیب میشد. در دو سوی اقیانوس اطلس و به صورت چشمگیرتری در امریکا، این نابرابری با سرعتی اعجابآور تبدیل به یکی از مهمترین مشکلات سیاسی شده است. مسئلهای که بدون هیچ گونه استثنایی محرک نارضایتی سیاسی بوده و هم اکنون در حال محاصره غرب است. با نگاهی به دلایل آماری، بی توجهی به این مسئله آن هم در این مدت طولانی مایه تعجب و حتی تکان دهنده است. توضیح این مسئله را میتوان فقط در هژمونی بسیار گسترده نئولیبرالیسم و ارزشهای آن یافت.
اما امروز واقعیت تمام طرحهای دکترینال را نقش بر آب کرده است. در بازه زمانی 1948 تا 1972 تمامی اقشار جامعه در امریکا رشد مشابه و قابل ملاحضهای را در کیفیت زندگیشان تجربه کردند. ده درصد پایین جامعه درحالی کاهش محسوس درآمد واقعی (درآمد افراد با در نظر گرفتن نرخ تورم) را در حد فاصل سالهای 1972 تا 2013 تجربه کردند که کسی به گرد پای 10 در صد بالا نمیرسید. در امریکا میانگین درآمد واقعی یک کارگر مرد کمتر از میزان درآمد همان کارگر در مقایسه با چهار دهه پیش است. درآمد 90 درصد پایین جامعه به مدت 30 سال راکد بوده است.
تصویری با تفاوت نه چندان زیاد را در انگلستان هم میتوان مشاهده نمود که با جدیتر شدن چنین مسائلی از زمان بحران مالی همراه بوده است. به طور متوسط 65 تا 70 درصد خانوارها در 25 اقتصاد با درآمد بالا راکد بودن یا کاهش درآمد را در فاصله سالهای 2005 تا 2014 تجربه کردهاند.
توضیح دلایل این مشکلات دشوار نیست؛ دوران جهانیشدن افراطی که به صورت سیستماتیک به نفع صاحبان سرمایه و به ضرر نیروی کار بوده است. توافقهای بین المللی تجاری که پشت درهای بسته و با حضور شرکتها و در غیاب اتحادیههای کارگری و شهروندان بسته میشوند. از آخرین نمونههای چنین توافقهایی میتوان به تیپیپی (TPP مخفف قرارداد همکاری کشورهای حاشیه اقیانوس آرام) و تیتیآیپی (TTIP مخفف قرارداد همکاری تجاری و سرمایه گذاری کشورهای حاشیه اقیانوس اطلس) اشاره کرد. حملات سیاسی حقوقی به اتحادیههای کارگری و تشویق مهاجرتهای گسترده به امریکا و به اروپا که بازوی کمکی بود برای خنثی کردن قدرت چانهزنی نیروی داخلی کار؛ و در نهایت شکست در بازآموزی درست کارگرانی که در نتیجه این مسائل شغلشان را از دست داده بودند.
به بیان توماس پیکتی: در غیاب فشار برابر و خنثی کننده، به طور طبیعی کاپیتالیسم میل به ایجاد نابرابری دارد. در حد فاصل سالهای 1945 تا اواخر دهه 70 مسابقه جنگ سرد احتمالا بزرگترین نوع این چنین فشارهای محدود کننده بود. بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی این نوع فشارها ابدا وجود نداشتهاند. لازم به ذکر است که با افزایش روزافزون واکنش مردم، چنین رژیمهایی که فقط یک برنده نهایی دارند بقایشان به لحاظ سیاسی ناپایدار خواهد شد.
بخش بزرگی از جامعه امریکا و بریتانیا امروز در حال شورش بر علیه وضعیت موجودشان هستند. مصداق عینی چنین شورشی را میتوان در حمایت از ترامپ و سندرز در امریکا و برکزیت در بریتانیا مشاهده کرد. این شورش عمومی اغلب با سیاه نمایی و بیتوجهی پوپولیسم نامیده میشود و یا به تعبیر فرانسیس فوکویاما در مقاله ای شاخص که اخیرا در فارین افیر منتشر شده است: "پوپولیسم برچسبی است که سیاست مداران بر سیاستهایی که بر خلاف میلشان و مورد حمایت شهروان عادی است میزنند." پوپولیسم جنبشی است بر علیه وضعیت موجود و نمایانگر آغاز یک وضعیت جدید که البته به طور کلی ضدیتش آشکارتر از حمایتش از یک وضعیت است. پوپولیسم میتواند واکنشگرا یا ترقی خواه باشد، اما بیشتر ملغمه ای از هردو است.
از برکزیت میتوان به عنوان بهترین نمونه از این دست نام برد. برکزیت سنگ بنای سیاستهای بریتانیا را از دهه 70 زیر و رو کرد. هرچند به صورت نمادین برکزیت مربوط به اتحادیه اروپا بود اما در حقیقت این همه ماجرا نبود. فغانی از جانب کسانی که احساس میکنند شکست خوردهاند و از قافله جا ماندهاند، کسانی که از سال 1980 کیفیت زندگیشان یا بدون تغییر بوده و یا بدتر شده است، کسانی که با مهاجرتهای گستردهای که هیچ کنترلی بر آنها ندارنداحساس میکنند موطنشان را گم کردهاند و کسانی که به طور روز افزون در بازار غیر دایمی کار امنیت مالیشان را از دست میدهند. شورش آنها قشر ممتاز و بهره مند حاکم را زمینگیر کرده که تلفات آن از پیش شامل استعفا نخست وزیر قبلی (دیوید کامرون) و نخست وزیری جدید (ترزا می) شد که در ظلمت به دنبال الهامی مقدس است.
برکزیت نشانگر شورش طبقه کارگر بود. (عکس از مارک توماس) در امریکا و بریتانیا موج پوپولیسم نشان دهنده بازگشت طبقات اجتماعی به عنوان نیرویی فعال در سیاست است که البته این موضوع در امریکا بسیار چشمگیرتر است. دههها بود که "طبقه کارگر" موضوعی حاشیهای در گفتمان سیاسی امریکا محسوب میشد. بیشتر امریکاییها خود را متعلق به طبقه متوسط جامعه میدانستند -بازتابی از شور و شوقی آرزومندانه در بطن جامعه امریکایی. بر اساس یک نظر سنجی که توسط موسسه گالوپ انجام شده است، در سال 2000 تنها 33 درصد مردم امریکا خود را جزو طبقه کاگر میدانستند، حال آنکه در سال 2015 این رقم به 48 درصد رسید یعنی تقریبا نیمی از جمعیت امریکا.
برکزیت نیز عمدتا شورش طبقه کارگر بود. تا به امروز در دو سوی اقیانوس اطلس، نیروی طبقات اجتماعی رو به زوال بوده است؛ به دلیل مواجهه با تنوعی از هویتها و مسائل جدید مانند جنسیت، نژاد، تمایلات جنسی و محیط زیست. بازپیدایی طبقات اجتماعی به دلیل گستره وسیع آن که تمام هویتها و مسائل دیگر از آن بی بهرهاند، این پتانسیل را دارد که صحنه سیاست امروز را بازتعریف کند.
بازگشت طبقات اجتماعی را نباید با جنبشهای کارگری اشتباه گرفت. این دو هممعنی نیستند. این مهم را میتوان به وضوح در امریکا و به طور فزایندهای در بریتانیا مشاهده کرد. صد البته در نیم قرن گذشته شکاف فزایندهای بین این دو در بریتانیا به وجود آمده است. ظهور دوباره طبقه کارگر که در سیستم سیاسی بریتانیا حق اظهار نظر دارد -بالاخص با رای برکزیت- را میتوان ابراز نارضایتی و اعتراض در یک فرم ابتدایی دانست که تعلق خاطر بسیار کمی به جنبش کارگری دارد.
البته حزب یوکیپ (Ukip یا حزب استقلال بریتانیا) نقشی به مهمی حزب کارگر در شکلدهی چنین نگرشی ایفا کرده است – در رابطه با مهاجرت و اتحادیه اروپا. در ایالات متحده سندرز و ترامپ هر دو به یک اندازه اظهاراتی در رابطه با شورش طبقه کاگر داشته اند. طبقه کاگر به هیچ کسی تعلق ندارد؛ جهتگیری طبقه کاگر فاصله بسیاری با یک موضوع از پیش تعیین شده دارد و بنا بر تفکر مطلوب پیشین جریان چپ، تابعی از سیاست است.
دوران نئولیبرالی از دوجهت صدمه دیده است. اول رشد اقتصادی است که هیچگاه پر مایه نبوده و امروز روزهای تیره و تار خود را سپری میکند. اروپا به زحمت بزرگتر از آن چیزی است که در آستانه بحران های اقتصادی 2007 بود. عمکرد ایالات متحده به مراتب بهتر بوده اما همچنان رشد ناچیزی را تجربه میکند. به عقیده اقتصاد دانانی همچون لی سامرز چشم انداز آینده به احتمال زیاد رکود مزمن (secular stagnation) خواهد بود.
اما بدتر از آن این باور غالب است که چنین احیای ضعیف و شکنندهای به مصابه فراخوان بحرانهای اقتصادی دیگر است. به بیان دیگر، نئولیبرالیسم غرب را به دنیای بحران زدهای بازگردانده است که در دهه 30 تجربه کردهایم. با چنین پیش زمینهای اصلا تعجب آور نیست که در غرب اکثریت مردم باور دارند فرزندانشان در آینده وضعیت بدتری از خودشان خواهند داشت. دوم کسانی هستند که دیگر قائل به تعظیم در برابر سرنوشتشان نیستند – این گروه در حال شورش آشکار هستند. ما شاهد پایان دوران نئولیبرالیسم هستیم. نئولیبرالیسم هنوز نمرده است اما در گیر و دار جان دادن است؛ درست مانند دوران سوسیال دموکراتیک در طول دهه هفتاد.
یکی از نشانههای عینی افول نئولیبرالیسم اظهار نظرهای هم صدا و روز افزون روشنفکری است که بر علیه این جریان آغاز شده است. از واسط دهه 70 تا دهه 80 میلادی در مباحث اقتصادی صدای غالب متعلق به طرفداران بازار آزاد و پول گرایان (کسانی که اعتقاد دارند دولت باید میزان نقدینگی در بازار را کنترل و محدود کند) بود. اما پس از بحران مالی در غرب مرکز ثقل مباحث روشنفکری به شدت تغییر کرده است. این امر را به روشنی میتوان در امریکا ملاحضه کرد؛ دایره نفوذ اقتصاد دانانی همچون جوزف اتیگلیتز، پل کروگمن، دانی رادریک و جفری ساکس هر روز بیشتر میشود.
کتاب "سرمایه در قرن بیست و یکم" نوشته توماس پیکتی فروش خارق العاده ای داشته است. کتاب او و همچنین کتاب دیگری از تونی آتکینسون و آنگس دیلتون سوال نابرابری در جامعه را به یک اولویت سیاسی بدل کردهاند. در بریتانیا هم اقتصاد دانی همچون ها جوون چانگ که برای مدت طولانی منزوی شده بود، هم اکنون بسیار بیشتر از کسانی که اقتصاد را شاخه ای از ریاضیات میدانند در کانون توجه قرار گرفته است.
تقریبا هیچکس نتوانست پیروزی جرمی کوربین را را پیش بینی کند در همین اثناء، بعضی از کسانی همچون لارنس سامرز و مارتین ولف از ستون نویسان فایننشال تایمز که طرفداران پر و پا قرص رویکرد نئولیبرالی بودند، امروز منتقدان دو آتشه آن شده اند. باد موافق منتقدان نئولیبرالیسم در حال وزیدن است؛ نئولیبرالها و پول گراها در حال عقب نشینی هستند. در بریتانیا رسانه ها و فضای سیاسی بسیار عقبتر از این جریان هستند. انگشت شمارند کسانی که اذعان به پایان این دوران دارند. نگرشها و فرضیات کهنه هنوز در اکثریت هستند، چه در "برنامه امروز" بی بی سی و چه در مطبوعات دست راستی و یا اعضای حزب کارگر در پارلمان.
پس از استعفای اد میلیبند به عنوان رهبر حزب کارگر تقریبا هیچ کس نتوانست پیروزی جرمی کوربین را در انتخابات بعدی رهبری حزب پیش بینی کند. فرضیات بر اساس پیروزی کسی مانند بلر یا کسی با ترکیبی از خصوصیات متفاوت مانند میلیبند و یا هر کسی به غیر از کوربین بودند. اما جو فکری دستخوش تغییر شد. اعضای جوانی که در مقیاسی بی سابقه به عضویت حزب درآمده بودند، خواهان جدایی بی چون و چرا از کارگر نوین بودند.
یکی از عواملی که جریان چپ نتواست به عنوان پرچمدار روحیه توهم زدایی طبقه کارگر سر برآورد، احزاب سوسیال دموکراتی بودند که با درجات مختلف مریدان نئولیبرالیسم و جهانی سازی افراطی شده بودند. افراطیترین نوع این پدیده در اواخر دهه 90 و دهه اول قرن بیست و یکم کارگر نوینیها و دموکراتها بودند که نگاهبانان پیش قراول نئولیبرالیسم شده بودند. تونی بلیر و بیل کلینتون با مثلث بندی سیاسی Triangulation) یا مثلث بندی اولین بار توسط مشاور ارشد بیل کلینتون به عنوان استراتژی آنها در پیروزی انتخابات 1996 استفاده شد و اصطلاحا به معنای اتخاذ ترکیبی از مواضع اقتصادی جناح راست و مواضع اجتماعی جناح چپ است که با قرارگیری در راستای نقطه سوم میانی سه راس یک مثلث تشکیل میشود) و موضعگیری در خط میانی مظهر عینی این پدیده بودند.
اما همانگونه که دیوید مارکواند در نقد کتاب "دولتمرد نوین" اشاره میکند: حزب سوسیال دموکرات چه معنایی دارد وقتی این حزب نماینده تهی دستان و بی بهرهگان و شکست خوردگان نباشد؟ کارگر نوین کسانی را که به این حزب نیاز داشتند رها کرد، کسانی که به لحاظ تاریخی قرار بود حزب کاگر نماینده آنها باشد. آیا دست کشیدن از حزب کارگر از جانب بخش کثیری که حزب رهایشان کرده بود تعجب آور است؟ گواه درخور زوال کاگر نوین را میتوان در حلول مجدد روح تونی بلیر به عنوان مشاور پول دوست گروهی از روسای جمهور و دیکتاتور های نا مشروع یافت.
جرمی کوربین تمام رقبای مدعی رهبری حزب کاگر از جمله بورنهِم، کوپر وکِندِل را با به دست آوردن 60 درصد آراء کنار زد. کاگر نوین تمام شده بود؛ همانطور که طوطی مانتلی پایتون کارش تمام شده بود. کم بودند کسانی که معنای این اتفاق را درک میکردند. در کمال تعجب و در تضاد با دلیل اصلی شور و اشتیاق اعضاء یکی از سرمقالههای گاردین ضمن استقبال از افزایش تعداد اعضای حزب خواستار حمایت از عیوِت کوپر شد. پیالپی (PLP مخفف حزب پارلمانی کارگر ایرلند) نتیجه انتخابات را قبول نکرد و تا کنون با تمام توان سعی در حذف کوربین داشته است.
مدت زیادی طول کشید تا حزب کارگر با ظهور تاچریسم و آغاز عصری جدید که از اوخر دهه 70 شروع شده بود کنار بیاید. امروز اما حزب کاگر نمیتواند این حقیقت را درک کند که دوران پارادایم تاچری که آنها در قالب کاگر نوین با آغوش باز پذیرفتند سپری شده است. مانند همه، حزب کاگر ناگزیر به تفکری مجدد است. با انزجار از کاگر نوین توجه اعضاء جدید به کسی معطوف شد که هیچگاه کاگر نوین را نپذیرفته بود. جرمی کوربین درست نقطه مقابل تونی بلیر بود؛تجسم شخصیتی قابل اعتماد و با متانت، دقیقا برعکس بلیر.
نقطه قوت و ضعف کوربین در این است که او محصول دوران جدید نیست، بلکه بیشتر تصویري از اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد است. او آلوده میراث کارگر نوین نشده است، چراکه هرگز آن را نپذیرفت. اما به نظر نمیآید او ماهیت دوران جدید را درک کرده باشد. قسمت خطر ناک ماجرا اینجاست که در فضایی سیال و غیر قابل پیشبینی که عاری از هر گونه قطعیت است در او ضعفی هویدا شود.
اگرچه ممکن است حزب کارگر در حال حاضرتحت مراقبتهای ویژه باشد اما محافظه کاران هم خیلی وضعیت بهتری ندارند. مقصر اشتباه محاسباتی بزرگ و غیر مسئولانه در مورد برکزیت دیوید کامرون بود. در خفت بار ترین وضع ممکن او مجبور به استعفا شد. با تفرقه ای که در حزب ناامید محافظه کار ایجاد شده آنها اصلا نمیدانند بعد از برکزیت باید در چه سمت و سویی گام بردارند.
طرفداران برکزیت نمایی خوشبینانه از پشت کردن به بازار رو به افول اروپا و بازار در حال گسترش جهانی به تصویر میکشیدند. منتها آنها به ندرت نام کشورهایی که در ذهن داشتند ذکر میکردند. نخست وزیر جدید به نظر میرسد از نظر تاریخی خصومتی نابهنگام با چین دارد و میخواهد تمام دستاوردهای جرج آزبورن را یک شبه بر باد دهد. اگر دولت از چین رویگردانی کند- بازاری که تا کنون سریع ترین رشد اقتصادی را داشته است- آنها دقیقا میخواهند سراغ چه کشوری بروند؟
با چند دستگی و تفرقه ناشی از برکزیت، اکنون دورنمای ملموس این است که اسکاتلند راه استقلال را در پیش بگیرد. در همین حال به نظر میرسد محافظه کاران درکی از اینکه نئولیبرالیسم در گیر و دار جان دادن است ندارند.
"امریکا را در اولویت قرار دهید" دونالد ترامپ در سخرانی کلیولند در ماه گذشته
هر اندازه هم که وقایع بریتانیا دراماتیک باشند اما قابل مقایسه با آنچه که در ایالات متحده اتفاق افتاده نیستند. اصلا مشخص نبود که ترامپ از کجا سربرآورد و نامزدی حزب جمهوری را ازآن خود کرد که موجب حیرت نه تنها تمام تحلیگران بلکه هم حزبیهای جمهوری خواهش شد. پیام او به وضوح ضد جهانیشدن بود. او باور دارد منافع طبقه کارگر قربانی شرکتهایی شده است که تشویق به سرمایهگذاری در اقسی نقاط دنیا و محروم کردن کارگران امریکایی از مشاغلشان شدهاند. به علاوه استدلال او این است که مهاجرت در ابعاد وسیع قدرت چانه زنی کارگران امریکایی را تضعیف کرده و باعث کاهش دستمزد آنان شده است.
او میگوید شرکتهای امریکایی باید اندوختههای مالیشان را در امریکا سرمایهگذاری کنند. او معتقد است نفتا (Nafta مخفف توافق تجارت آزاد امریکای شمالی) موجب خروج مشاغل از امریکا و انتقال آنها به مکزیک شده است. با همان استدلال او با تیپیپی و تیتیآیپی مخالفت میکند. او همچنین چین را متهم به سرقت مشاغل امریکایی میکند و تهدید به اعمال تعرفه 45 درصدی بر روی واردات از چین میکند.
در تقابل با جهانیشدن ترامپ ملیگرایی اقتصادی را پیش میکشد. "امریکا باید در اولویت باشد". ترامپ بیش از همه برای طبقه کارگر سفید پوست جذابیت دارد. کسانی که تا قبل از ورود ترامپ (و برنی سندرز) به صحنه سیاست (از سال 1980) نادیده گرفته شده بودند و نمایندهای هم نداشتند. بسیار عجیب است که چگونه سیاسیون منافع این افراد را نادیده گرفتهاند درحالیکه دستمزد آنها در 40 سال گذشته روند نزولی داشته است. این قشر به طور فزآیندهای به جمهوری خواهانی رای دادهاند که بیشتر در خدمت افراد بسیار ثرتمند و والاستریت بودهاند. مجریان جهانیشدن افراطی که منافع آنها در تضاد مستقیم با طبقه سفید پوست کارگر بوده است. با از راه رسیدن ترامپ آنها نمایندهشان را پیدا کردند. آنها بودند که باعث پیروزی ترامپ در انتخابات حزب جمهوری شدند.
سندرز هم به نوبه خود با تمام توان در پی اقتصاد ملیگرایانه بوده است. رقیب هیلاری کلینتون فاصله چندانی با به دست آوردن نامزدی حزب دموکرات نداشت. اگر بیش از 700 سوپر نمایندهای (افراد منتخب عالی رتبه حزب دموکرات که هر رای آنها به طور متوسط برابر 10000 رای شهروندان معمولی است) که توسط اعضای کلیدی حزب انتخاب میشوند و با اکثریت قاطعی از کلینتون حمایت کردند وجود نداشتند، او احتمالا پیروز انتخابات حزب دموکرات بود. درست مانند جهوریخواهان، دموکراتها هم به استثنای توجهی که به اتحادیههای صنفی دارند - که غالبا از رای دهندگان حزب دموکرات هستند- مدتهاست که طرفدار جهانیشدن و نئولیبرالیسم هستند.
جمهوری خواهان و دموکراتها اکنون خود را در وضعیتی دوقطبی بین طرفداران و مخالفان جهانیشدن میبینند. وضعیتی که آنها از زمان نئولیبرالیسم ریگان به مدت 40 سال تجربه نکردهاند.
بخش دیگری از جذابیت ملیگرایانه ترامپ –"آمریکا را دوباره با عظمت میکنیم"- مربوط به موضع او در قبال سیاست خارجی است. او معتقد است قدرت طلبی امریکا موجب حیف و میل منابع ملی این کشور شده است. او استدلال میکند که در ائتلاف امریکا با سایر کشورها، با در نظر گرفتن سهم ناچیز طرفهای مقابل، ایالات متحده هزینه نابرابری را متحمل میشود. او برای نمونه به ژاپن، کره جنوبی و اعضای اروپایی پیمان ناتو اشاره میکند.ترامپ به دنبال متعادل کردن و در صورت شکست به دنبال خروج از چنین ائتلافهایی است.
او ادعا میکند به عنوان کشوری رو به افول امریکا دیگر نمیتواند چنین بار مالی را متحمل شود. با اشاره به وضعیت اسفناک زیرساختها در امریکا، ترامپ معتقد است که به جای آباد کردن جهان، سرمایه گذاری باید در داخل امریکا انجام شود. موضع ترامپ نمایانگر نقدی مهم است بر هژمونی امریکا. استدلالهای او نشانگر قطع رابطه بنیادی با نئولیبرالیسم، ایدئولوژی جهانیشدن افراطی که از اوایل دهه حکمفرما بوده و سیاست خارجی پذیرفته شده تمام سالهای بعد از جنگ جهانی دوم است. چنین استدلالهایی نباید به سادگی به خاطر نوع شخصیت گوینده آنها نادیده انگاشته شوند. اما ترامپ یک چپ گرا نیست، بلکه او یک پوپولیست دست راستی است. او با بیگانه هراسی و نژاد پرستی مکزیکیها و مسلمانان را مورد حمله قرار داده است. ترامپ برای طبقه کارگر سفیدپوستی جذابیت دارد که احساس میکنند شرکتها آنها را فریب دادهاند و از مهاجرت اسپانیایی زبانها آسیب دیدهاند. آنها اغلب از سیاه پوستان دل خوشی ندارند و مدتهاست که به آنها به چشم زیر دست نگاه میکنند.
امریکای ترامپ نقطه عطف سقوط در خودکامگی همراه با اجحاف، دیگران را سپر بلای خود کردن، تبعیض، نژادپرستی، خودسری و خشونت خواهد بود. جامعه امریکا ممکن است به شدت پلاریزه و دچار تفرقه شود. تهدید ترامپ درباره اعمال تعرفه 45 درصدی بر روی واردات از چین مطمئنا این کشور را تحریک به اقدامات تلافی جویانهای خواهد کرد که نشانه آغاز عصر جدید اقتصادهای حمایتی خواهد بود.
ترامپ هم ممکن است مانند سندرز در انتخابات ریاست جمهوری شکست بخورد. اما این به این معنی نیست که نیروهای مخالف جهانیشدن افراطی، مهاجرتهای بی حد و حصر، تیپیپی و تیتیآیپی، جریان آزاد سرمایه و مسائلی از این دست، استددلالشان را فراموش میکنند و تضعیف میشوند. در کمی بیش از 12 ماه ترامپ و سندرز ماهیت و کلام استدلالها را دگرگون کردهاند. استدلالهای منتقدان جهانیشدن افراطی که مدتها خریداری نداشت اکنون جان تازه ای گرفتهاند. تقریبا دو سوم امریکاییها موافقند که: "ما به جای توجه بیش از حد به مسائل بین المللی باید تمرکز خود را بر مسائل داخلی معطوف کنیم". گذشته از تمام مسائل دیگر، چیزی که همچنان نیروی محرک تقابل با جهانیشدن افراطی خواهد بود، نابرابری است.
منبع: گاردینترجمه از مجید کریمی