حتی اگر فوتبالی هم نباشیم وقتی نام مارادونا را میشنویم اطوارها و حرکات مارادونا ما را با خود میبرد به شهر قصهها.
بله شهر قصهها- در زمانی که میگفتند دست زدن به توپ هند است و خطا محسوب میشود، مارادونا با دست، تنها گل هند تاریخ فوتبال را زد که همگی نهتنها هورا کشیدند بلکه رفتند و جایزه هم به مارادونا دادند و آخر هم نفهمیدیم داور این وسط چه میکرد یا جامجهانی 1986 را به یاد میآوریم که در آن بازی مارادونا یک تنه 7 گل زد.
البته در فوتبال جهان حتما نامهای رکوردشکن دیگری هم وجود دارد که برای برخی از آنان پیشبینی میشود که تا صد سال آینده هم کسی نتواند پا به رکورد آنها بگذارد.
نمونهاش همین پله است که در مطلبی آمده بود که در 1363 بازی 1281 گل زده دارد.
فیفا در سال 2000 میلادی و به مناسبت پایان قرن بیستم دست به انتخاب بهترین فوتبالیست قرن زد و مارادونا همراه پله برزیلی را در صدر قرار داد و عنوان برترین بازیکن قرن را بهطور مشترک به آنها بخشید و البته کمتر کسی هم به درستی این انتخاب شک دارد.
حاشیه در حاشیهاما در این میان مارادونای ما چیز دیگری است.
اصلا حاشیهاش بر متنش چربش دارد و شما هم که میدانید در دنیا چقدر مردم اهل حاشیه یا در حاشیه زیادند!
باری مدیران حاشیهساز یا حاشیهدار مارادونایی در ایران کم نبوده و نیستند و تا روزی که ملاک عملکرد، ظواهر و شنیدهها و شایعات است مدیران مارادونایی نهتنها گلی نخواهند زد بلکه اندک اعتبار به دست آمده گذشته را نیز پنبه کرده بر باد خواهند داد.
در این باره پیتر دراکر در کتاب ارزشمند روزنوشتهای دراکر مینویسد: پیشران اصلی جامعه، مدیریت است و توسعه پیامد آن.
او ریشه توسعهنیافتگی جوامع را در سوءمدیریت میجوید و با قاطعیت بیان میکند که بدون اغراق میتوان گفت کشور توسعهنیافته نداریم، آنچه هست ضعف مدیریت است.
جیم کالینز در کتاب ارزشمند خود «از خوب به عالی» مینویسد این شانس را داشتم که با دیوید پاکارد بنیانگذار شرکت HP (هیولت پاکارد) ملاقات کنم. بهرغم اینکه او یکی از اولین میلیاردرهای خود ساخته بود باز در همان خانه کوچکی که در سال 1957 برای خود ساخته بود زندگی میکرد. خانهای مشرف به یک باغ- دارای آشپزخانهای کوچک با کفپوشی کهنه و یک اتاق نشیمن با مبلمانی ساده.
اینها نشانههای مردی بود که برای گفتن اینکه من یک مدیر هستم- من مهم هستم یا من موفق هستم، نیازی به شاخصههای مادی نداشت. به گفته یکی از دوستانش که به مدت 36 سال با او کار کرده بود تصور او از اوقات خوب زمانی بود که چند تن از دوستانش را فرا میخواند تا دیوار دور مزرعه را تعمیر کنند.
پاکارد اموال و داراییهای غیرمنقول خود به ارزش 6/ 5 میلیارد دلار را وقف یک موسسه خیریه کرد و خانوادهاش یک لوح یادبود با عکسی از او در حالی که با لباسهای مزرعه روی یک تراکتور نشسته بود تهیه کردند، در این لوح هیچ اشارهای به اینکه او یکی از صنعتگران بزرگ قرن بیستم بود و چه و چه نشده بود و تنها نوشته شده بود دیوید پاکارد 1912- دامدار ... او واقعا یک الگوی بزرگ در مدیریت است.
البته در تاریخ شفاهی و مکتوب ایران بسیارند مدیرانی که اگر به درستی مورد تحلیل علمی قرار گیرند خود نمونهای بیبدیل و الگو برای دیگرانند که در این باره شایسته است مطالعات و بررسیهای بهتری صورت گیرد.
اندیشمندانه بیندیشیماما مارادونای ما تمامی ندارد زیرا وقتی کارش در زمین چمن تمام شد و مربی شد باز در حاشیه بود زیرا حرکات، پوشش و گویشش داستان دیگری بود از اینکه درست است که وسط زمین دیگر مارادونای شماره 10 نیستم اما دور زمین را که از من نگرفتهاند.
مارادونا در اشکال گوناگونمارادونا در هر صنفی وجود دارد. خواه معلم باشد، خواه وکیل، خواه پزشک، اصلا فرقی نمیکند مهم این است که در اندیشه و گفتار و کردار مارادونایی باشی.
در مدیریت هم ما تا دلت بخواهد مارادونا داریم (مارادونای وسط زمین و مارادونای دور زمین) البته شما بخوانید مارادوناتر چون بسیاری از مدیران ما هم اهل تخم دوزرده گذاشتن هستند و هم بعد از آن چنان سروصدا به پا میکنند که گویی چه کار بسیار شاقی انجام دادهاند.
مراسم مارادونایییکی از حاشیههای مدیران مارادونایی حاشیههای مراسم آنهاست.
دوستی تعریف میکرد چند روز پیش در مراسم ختم یکی از بستگان دور یکی از مدیران میانی یک سازمان نیمه معروف چنان تاج گل و دستههای گل موج میزد که تصور میکردی در بازار گل وسط شهر هلند در حال قدم زدن هستی.
و چنان انبوه پلاکارد و پارچه نوشته که به همت صنف چاپ دیجیتال تصاویر آن زنده روان را به زیبایی روی پلاستیک چاپ کرده بودند زیاد بود که میشد با آن پارچه نوشتهها یک راهپیمایی چند کیلومتری بدرقه ترتیب داد و خدا میداند چه هزینههای دیگری نیز شده بود که اگر آنها را زیر هم مینوشتند به راستی هزینه زندگی چند خانواده نیازمند را تا یک سال تامین میکرد.
دوستی به شوخی میگفت اگر پول تاج گلها را در زمان زنده بودن آن مرحوم خرج خودش کرده بودند اصلا نمیمرد، این را بگذارید در کنار آگهیهای تسلیت دوستان و شرکتهای همکار که آن هم داستان طنز دیگری است.
نویسنده: بابک بهی