نام رنان را توی دفترچهاش، در زیر گفته خودش مینویسد. «من و رنان بر یک عقیده بودیم!»
شادمانه توضیح میدهد: «نامش را با مداد نوشتم. ولی امشب با جوهر قرمز رویش مینویسم.» لحظهای دفترچهاش را با وجد مینگرد و من منتظرم که گفتههای دیگری برایم بخواند. ولی با احتیاط میبنددش و در جیبش میچپاند. بیگمان میپندارد که همین مقدار سعادت برای یک بار کافی است. به حالتی خودمانی میگوید: «چقدر دلپذیر است که گاهی وقتها بشود اینطور با فراغخاطر حرف زد.» این ستایش ناشیانه، همانطور که میشد پنداشت، گفتوگوی سرد و بیروح ما را در هم میشکند. سکوتی طولانی پیش میآید. از موقع ورود زوج جوان، محیط رستوران دگرگون شده است. دو مرد سرخ رو خاموش ماندهاند...
مواظب بودم که کوچکترین حرکتی نکنم. اما لازم نبود جم بخورم تا پشت درختها ستونهای آبی رنگ و پایه چراغ غرفه نوازندگان و پیکره ولدا را در وسط انبوهی از بوتههای غار ببینم. همه آن اشیا... چطور بگویم؟ آنها ناراحتم میکردند. دلم میخواست که با شدت کمتر وجود داشته باشند؛ به طرزی خشکتر، انتزاعیتر، با خودداری بیشتر. درخت شاه بلوط خودش را به چشمهایم میفشرد. زنگاری تا نیمه تنش را میپوشانید. پوسته سیاه و متورم به چرم جوشیده میمانست. غلغل آب چشمه ماسکره به گوشهایم فرو میریخت و آنجا آشیانه میساخت، آنها را با آه میآکند. سوراخهای دماغم با بویی سنز و گندیده لبریز بود. همه چیزها نرم و سبکبال، خودشان را ول کرده بودند که به سوی وجود بروند؛ مانند آن زنهای خستهای که خودشان را به دست خنده وامینهند و با صدایی گریان میگویند: «خندیدن خوب است».
آنها روبهروی هم گسترده بودند، از روی پستی راز وجودشان را برای یکدیگر فاش میکردند. فهمیدم که بین لاوجود یا وفور وجود آمیز میانگینی نیست. اگر کسی وجود میداشت، میبایست تا آن حد وجود داشته باشد؛ تا حد کبک، تا حد تورم، تا حد مستهجن بودن. در دنیای دیگر، دایرهها و نواهای موسیقی خطوط خالص و دقیقشان را حفظ میکنند ولی وجود یک خمیدگی است.
درختها، ستونهای آبی شب، غلغل شادمانه یک چشمه، بوهای زنده، هرمهای کوچک گرمایی که در هوای سرد موج میزند، مرد مو سرخی که روی نیمکتی به گواردن نشسته بود...
برشی از رمان «تهوع»