bato-adv
کد خبر: ۱۷۶۸۱۱
روزمرگی

ما قاتلین بالفطره...

وقتی کوچکیم می‌خواهیم، زودی بزرگ شیم و وقتی بزرگ می‌شیم، می‌خوایم به دوران طلایی کودکی بازگردیم! این تراژدی را چه از سر بخوانیم چه از ته فرقی نمی‌کند، عموم آدمها تجربه اش کرده اند. اما هیچگاه از نسلی به نسل دیگر این تجربه تلخ قاعده نشده است که بدانیم این مسیری که می رویم بی بازگشت است...
تاریخ انتشار: ۱۷:۴۰ - ۲۸ دی ۱۳۹۲
فرارو-روزمرگی؛ زهرا فدایی؛ وقتی کوچکیم می‌خواهیم، زودی بزرگ شیم و وقتی بزرگ می‌شیم، می‌خوایم به دوران طلایی کودکی بازگردیم! این تراژدی را چه از سر بخوانیم چه از ته فرقی نمی‌کند، عموم آدمها تجربه اش کرده اند. اما هیچگاه از نسلی به نسل دیگر این تجربه تلخ قاعده نشده است که بدانیم این مسیری که می رویم بی بازگشت است...

تمدن جدید هم بر پای این عجله شیطانی بر پا شده است. باید تند و سریع رسید. ما تک تک روزها و شبهایی که برای رسیدن به چیزی باید صرف شود، را می کشیم تا در تک شب وصال خوش باشیم. حکایت ما حکایت قاتلین است که دستمان به خون آغشته است. ما زمان را می کشیم تا روزی بر سر قبرش مویه کنیم! اما مسئله این است که ما قاتل به دنیا آمده‌ایم یا محیط ما را چنین کرده است.

من فکر می کنم ما قاتلین بالفطره‌ایم....

داخلی-خانه -روز
مایکروویو رو "پرسی اسپنسر" اختراع کرده؛ خیلی هم اتفاقی. اما من مطمئنم اگر اسپنسر اختراع نمی‌‍کرد، وروجک حتما این کار را می‌کرد. البته نه به این خاطر که این بچه یک مخترع بالقوه است نه، فقط به این خاطر که این جوجه تیغی طاقت گرسنگی ندارد. به محض مخابره اعلام گرسنه‌ای توسط معده کوچک نازش به مغز عزیزش، آلارمی مثل دزدگیر مغازه‌های جواهر فروشی بلند می‌شود!

اسپنسر یک روز موقع آزمایش لوله خلاء، ناغافل شکلات توی جیبش آب می‌شود. اون هم کار و زندگی‌ را می‌گذارد کنار، بی‌معطلی یک جعبه فلزی دردار می‌سازد که غذا درونش خیلی زود پخته می‌شود. اما وروجک من حتما از مسیر تصادف به این اختراع بزرگ نمی‌رسید! 

غذایش روی گاز دارد قل می زند و وروجک صبر ندارد. آلارمش همسایه طبقه بالا را الان به یاد غم و غصه‌هایش انداخته است به یاد متلک شمسی جون و رنگ مو سوسن و مهمونی هفته دیگه الهام خانم!

دخترم طاقت نمی‌آورد غذا روی گاز پخته شود. حتی نمی‌تواند دندان سر جگر بگذارد که شیر آرام آرام بجوشد. احتمالاً به محض این که دست چپ و راستش را تشخیص دهد بدون آنکه بداند چرا مایکروویو برایش محبوب‌ترین اختراع بشر خواهد شد. و فست فود لذیذترین قوت جهان!

اما من مادر هستم و این دکترها هر روز توی صدا و سیمای ضرغامی فارغ از این آلودگی کوفتی هوا و پارازیت می‌گویند "این زود پخته‌ شدن‌ها و زود جوشیدن‌ها "سرطان‌زا" است!"

کم‌طاقتی وروجک برایم مسئله است. چندتایی مطلب خوانده‌ام. اما به نظرم تمام این تئوری‌پردازی‌ها به درد بچه‌هایی می‌خورد که حداقل «وروجک» نباشند.

داخلی- آشپزخانه-عصر
جوجه تیغی در حال یخچال‌نوردی است. فریزر را جا به جا در نوردیده است و هر تیکه از قوت لا یموت ما را به گوشه پرتاب کرده است. آن‌ها که از کوه و تپه و صخره بالا می‌روند حداقل یک کلاهی طنابی چیزی دارند اما این جوجه به بندبازها بیشتر شبیه است.

جلو می‌روم و خیلی شمرده توضیح می‌دهم که رضایت بدهد پایین بیاید. لباس بپوشد و منتظر شود تا دایی و زن دایی و پسردایی بیایند و برویم «دَدَر».

هنوز حرفم تمام نشده که مثل تارزان پایین می‌پرد. بدو بدو می‌رود سراغ کمد لباس‌هاش. کلاهش را پیدا می‌کند و باز می‌دود سمت در. بعد شروع می‌کند به ناله کردن که معطل چه هستی!؟ بیا در را باز کن برویم. من را که هاج و واج می‌بیند، به پاهایش اشاره می‌کند؛ یعنی غصه نخور، تو در را باز کن، من کفش هم می‌پوشم.

در تمام مدت ده دقیقه‌ای که باید منتظر بمانیم، مثل صدای ضبط شده بیش از صد بار تکرار می‌کنم که باید منتظر باشیم اول دایی بیاید. در عوض وروجک هم تمام ده دقیقه را پا می‌کوبد و می‌خواهد که در را باز کنم برود. بعد از این همه تکرار، تلفظ درست کلمه «دایی» را یاد می‌گیرد اما بعید می‌دانم چیزی از صبر کردن فهمیده باشد.

داخلی- درون یک مادر- شب
مسئله کم‌طاقتی همچنان لاینحل مانده است. می‌دانم که کودک از سه سالگی به بعد تربیت‌پذیرتر است. اما نمی‌توانم دست روی دست بگذارم که بزرگ شود، آن‌وقت برایش توضیح دهم زندگی دقیقا همان مسیری است که برای رسیدن طی می‌کنیم. و اینکه کوتاه کردن مسیر یعنی کوتاه کردن خود زندگی. و همین بی‌طاقتی‌های دوران کودکی است که بی‌صبری‌های بزرگسالی را رقم می‌زند.

اگر حواسم نباشد این وروجکی که امروز جلوی در یا اجاق گاز پا می‌کوبد که زود باش، فردا جوانی کم‌تحمل می‌شود؛ مثل آن‌هایی که برای زود رسیدن روی تمام زندگی‌شان پا می‌گذارند. البته یاد دادن این حرف‌ها به بچه کوچک که هیچ، به بزرگ‌ترش هم نشدنی است. مخصوصاً اگر بعدها با سؤال‌هایی مواجه شوم که پاسخشان را ندانم.

می‌گویند وقتی سر و کار با کودک می‌افتد، لاجرم زبان کودکی هم باید گشاده شود. حالا من نشسته‌ام و فکر می‌کنم که چه طور از «غوره حلوا ساختن» را به زبان کودکی ترجمه کنم. شاید یک مشت غوره و یک کاسه حلوا بیاورم که بچه جان! تو دو دقیقه آرام بگیر من این یکی را به آن یکی تبدیل می‌کنم. اما یک روز بزرگ می‌شود، یک روز در چشم‌های من خیره می‌شود و می‌پرسد: «تو با آرد و شکر و زعفران بلد نیستی حلوا بپزنی، چرا به من دروغ گفتی که از غوره می‌پزی!؟»

bato-adv
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۴:۰۰ - ۱۳۹۲/۱۰/۲۹
جالب بود.ممنون
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۰۲ - ۱۳۹۲/۱۰/۲۹
توی خیابون ها ماشینا از هم سبقت می گیرن و از چراغ قرمز رد می شن و برای سرع بیشتر بوق میزنن برای هم و ...، این همه عجله واسه چیه هر روز؟
مجله خواندنی ها
انتشار یافته: ۲