روزمرگی
وقتی کوچکیم میخواهیم، زودی بزرگ شیم و وقتی بزرگ میشیم، میخوایم به دوران طلایی کودکی بازگردیم! این تراژدی را چه از سر بخوانیم چه از ته فرقی نمیکند، عموم آدمها تجربه اش کرده اند. اما هیچگاه از نسلی به نسل دیگر این تجربه تلخ قاعده نشده است که بدانیم این مسیری که می رویم بی بازگشت است...
روزمرگی
به اندازه تعداد روزهای عمر وروجک سینما نرفتهام. دلم میخواهد وروجک خیلی زود سینما رفتن را یاد بگیرد. یا دست کم سینما هم برایش مثل ماشین، خوابآور باشد. به هر حال باید همکاری کند تا دوباره فیلمها را داغ داغ ببینم. فیلمی که دیدنش دیر شده مثل چای یخ کرده است. از دهان افتاده. هر که خواسته دیده. هرچه خواسته نقد شده. حالا آتشش خوابیده است. البته تمام اینها دلیل نمی شود که فیلم را هرچند دیر، ولی ندید. همان طور که چای یخ زده را نباید برگرداند. به هر حال آش کشک خاله است باید خورده شود. این آسمان ریسمانها را بافتم که بگویم "هیس" را دیدم. نه به عنوان مخاطب عام و از نگاه منتقد. "هیس" را فقط با دید مادرانه دیدم.