صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۷۹۷۵۷۵
آنچه که من دیدم و حس کردم، یکی این بود که حاج‌آقا مصطفی خیلی آدم دلسوز نسبت به طلبه‌ها بود. واقعاً عجیب دلسوزی داشت؛ تا جایی که می‌توانست، کمک می‌کرد. ایشان یک شیخ افغان را که عیالوار بود، بعد از اینکه به امام سفارش کرد و امام قبول نکرد، خودش یک‌جوری به او کمک می‌رساند. ظاهراً از ایران کسانی بودند که به حاج‌آقا مصطفی می‌رسیدند. ایشان در خانه‌اش هم تلفن داشت. محل پرداخت قبض تلفن نزدیک خانه ما بود.
تاریخ انتشار: ۰۰:۴۷ - ۲۲ آبان ۱۴۰۳

آیت الله شیخ علی حسن شریفی از شاگردان و همراهان حضرت امام در نجف اشرف و از همراهان صمیمی شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی است.

به گزارش جماران، آیت الله شریفی اهل پاکستان و ساکن شهر مقدس قم است و آثار متعددی که از امام یا درباره امام منتشر شده است را به زبان اردو ترجمه کرده است.

به مناسبت آبان ماه و شهادت حاج آقا مصطفی خمینی درباره شخصیت آن مرحوم با وی مصاحبه‌ای انجام دادیم که مشروح آن در پی می‌آید:

ابتدا بفرمایید چگونه با آیت الله سید مصطفی خمینی آشنا شدید؟ کجا همدیگر را دیدید؟ 

در نجف زمانی که هنوز خبری از انقلاب نبود، امام واقعاً در مظلومیت بود. آن‌موقع اشخاص معدودی با ایشان بودند؛ حتی خود ایرانی‌ها. از خارجی‌ها هم یک مقداری از طلاب افغانی و چندتا جوان پاکستانی در خارج از بیت امام، همراه ایشان بودند؛ در داخل بیت، کسی این‌جوری نبود. آشنایی من با خود امام را آقای املایی سبب شد. من در عراق کل کار‌هایی را که انجام می‌دادم، از حاج‌آقا مصطفی می‌پرسیدم؛ غیر از کار‌هایی معدودی؛ مثل اینکه جلد رساله‌ای یک آقایی را من می‌فرستادم و در داخل آن چیز دیگری می‌گذاشتم. این را از ایشان نپرسیدم؛ اگر می‌پرسیدم، نمی‌دانم چه واکنش نشان می‌داد؟ شاید می‌گفت این کار را نکن و شاید هم اجازه می‌داد؛ من شاید خود این کار را می‌گویم؛ ولی اصل فرستادنش را من می‌پرسیدم. 

آشنایی اولیه‌ام با امام هم به این صورت بود که من در نجف به دفتر امام رفت‌وآمد می‌کردم. من آن زمان رسائل یا مکاسب می‌خواندم. شیخ عبدالعلی قرهی، خدا رحمتش کند، آن‌موقع امام را در رفتن به حرم، جلسه درس و اقامه نماز همراهی می‌کرد. یک روزی به من گفت که شما جای من همراه امام برو. من هم واقعاً خیلی خوشحال شدم از اینکه بتوانم با آقای فرقانی، محافظ امام، ایشان را همراهی کنم و با ایشان به حرم یا درس و یا نماز بروم. با خود گفتم برای من این خیلی سعادت است؛ پیش خودم این‌جوری حس کردم.

من یکی دو روز رفتم؛ تا اینکه در سومین روز حاج‌آقا مصطفی من را صدا زد و گفت آقای شریفی، من شما را از دور می‌شناسم –هنوز با ایشان رابطه قبلی نداشتم- دیدم که شما با آقا به درس می‌روید؛ آیا خود شما هم درس خارج می‌خوانید؟ گفتم نه؛ من مکاسب و رسائل می‌خوانم. گفت عزیز من، شما طلبه جوان هستید؛ باید درس بخوانید. اینکه یک طلبه جوان مثل شما محافظ امام باشد و همراه ایشان برای درس یا نماز و یا حرم برود، من خیلی خوشحال می‌شوم؛ ولی این کار به درس شما لطمه می‌زند و من این را نمی‌خواهم. شما باید درس و بحث‌تان را دنبال کنید؛ کسانی دیگری هستند که ایشان را محافظت بکنند. این اولین برخورد حاج‌آقا مصطفی با من بود. 

در واقع، به دعوت ایشان به سمت امام آمدید. 

من در سمت امام بودم؛ ولی به این شکل، با حاج‌آقا مصطفی نزدیک نبودم. 

یعنی این آغاز آشنایی‌تان بود؟ 

بله؛ آشنایی با حاج‌آقا مصطفی این‌جوری شد. بعد از آن، من کار‌هایی را که انجام می‌دادم، از ایشان می‌پرسیدم. من این را قبلاً هم در مورد خاطرات حضرت امام یک‌بار گفته‌ام و الآن هم، چون درباره حاج‌آقا مصطفی است، می‌گویم. یک‌بار من چند نفری را به نهار در منزلم دعوت کرده بودم. بعد این آقایان به حاج‌آقا مصطفی گفته بودند که ما خانه فلانی رفتیم و دیدیم که خانه‌اش محقرانه بود؛ یک زیلوی پاکستانی دوازده متری را روی نصف اتاقش پهن کرده بود و نصف دیگر آن حصیر بود، یک تُشک، یک لحاف و یک پتو داشت. این را به حاج‌آقا مصطفی گفته بودند.

فردایش که من رفتم، حاج‌آقا مصطفی صدا زد و گفت شیخ حسن (شریفی)، بیا پیش من. وقتی رفتم، گفت که من شنیدم شما با چند نفر زندگی می‌کنید؟ گفتم من فقط خودم هستم و خانمم. گفت نه؛ یعنی خانه‌تان چندنفره است؟ گفتم تقریباً شش هفت اتاق دارد که شش خانواده در آن زندگی می‌کنیم؛ هر خانواده‌ای یک اتاق دارد و من با خانمم یک اتاق داریم و یک اتاق دیگر آن، آشپزخانه. گفت چرا تا حالا برای من نگفتی؟ گفتم حاج‌آقا، من خجالت می‌کشم که بیایم زندگی خودم را به شما بگویم. گفت من خیلی خجالت کشیدم که به ما منتسب باشید و به این شکل زندگی کنید. من نمی‌دانم که خرج و خوراک‌تان چطوری است؛ ولی زندگی یک طلبه به این شکل، خیلی سخت است. گفت شما تلاش کنید یک‌خانه‌ای را پیدا بکنید که اجاره‌اش از سه دینار بیشتر نباشد و اجاره‌اش را من می‌دهم. آن‌موقع، با سه دینار خانه خیلی خوب گیر می‌آمد. بعد گفت یک‌خرده زندگی‌تان را عوض کنید؛ به سر و وضع داخل منزل‌تان، مثل اتاق‌ها، فرش‌ها و امثال آن، برسید و تغییراتی ایجاد کنید.

من گفتم حاج‌آقا، زن من خیلی جوان و هنوز بچه است؛ گاهی که کربلا و جا‌های دیگر می‌روم، یک هفته یا بیشتر به خانه نمی‌رسم؛ مثلاً آن دفعه‌ای که من به سوریه رفتم، خانواده‌ام خبر نداشت. یک کسی می‌خواهم که وقتی من نیستم از خانه و خانواده‌ام مواظبت کند. من یک دوستی دارم که از طرف زنم به من فامیل است و ایشان برای من خیلی لطف کرده است؛ هم از نظر درسی و هم از نظر راهنمایی، نصیحت و... خودش هم آدم خیلی مقدس و عاشق امام است؛ اگر اجازه بدهید، وقتی خانه جدید گرفتم، این را هم با خودم ببرم. گفت، از ایشان هم پول و اجاره نگیرید و با همان سه دینار می‌توانید یک‌خانه‌ای بگیرید که با هم زندگی کنید. این سبب شد که ما خانه‌ای خیلی خانه‌ای خوب و بزرگ یک طبقه گرفتیم که پنج شش اتاق و حمام داشت. 

مشترک بود؟ 

فقط ورودی بیرون مشترک بود؛ از داخل، اتاق‌ها از هم جدا بود. من این اواخر که به نجف رفتم، صاحب‌خانه هنوز هم زنده بود. 

آن‌موقع خانه‌های نجف حمام داشت؟ 

نه حمام در خانه نبود. این خانه‌ای که من گرفتم، حمام داشت. 

حمامش چه جوری بود؟ دوش و امثال آن داشت؟ 

هیچ‌چیزی نداشت؛ آب گرم هم خیلی نبود. 

یعنی خودتان آب را گرم می‌کردید؟ 

بله؛ خودمان گرم می‌کردیم. اصولاً حمام عمومی می‌رفتیم. 

این بود که حاج‌آقا مصطفی الطاف خفیه‌ای برای ما کرد؛ هم اجاره‌ای خانه را داد و هم تقریباً وسایل خانه را تنظیم کرد. زندگی‌مان هم یک‌خرده از این‌ور به آن‌ور شد. خدا ایشان را رحمت کند. 

او می‌گفت، من برای شما این را گفته بودم که برای زندگی‌تان خیلی سخت نگیرید؛ زیرا آدمی که کار می‌کند، باید هر مقداری که امکانات لازم است، برایش فراهم باشد تا بتواند کار بکند. اگر امکاناتش فراهم نشود، بیچاره است. 

مهم‌ترین ویژگی‌ها و خصوصیات حاج‌آقا مصطفی چه بود؟ 

آنچه که من دیدم و حس کردم، یکی این بود که حاج‌آقا مصطفی خیلی آدم دلسوز نسبت به طلبه‌ها بود. واقعاً عجیب دلسوزی داشت؛ تا جایی که می‌توانست، کمک می‌کرد. ایشان یک شیخ افغان را که عیالوار بود، بعد از اینکه به امام سفارش کرد و امام قبول نکرد، خودش یک‌جوری به او کمک می‌رساند. ظاهراً از ایران کسانی بودند که به حاج‌آقا مصطفی می‌رسیدند. ایشان در خانه‌اش هم تلفن داشت. محل پرداخت قبض تلفن نزدیک خانه ما بود. من یک‌بار قبض تلفن منزل امام و منزل حاج‌آقا مصطفی را بردم و پولش را پرداخت کردم و ظاهراً به آقای رضوانی دادم. فردایش وقتی حاج‌آقا مصطفی را دیدم، خندید و به من گفت که آن یک دینار پول تلفن من را بگیرید و این را به آقای رضوانی بدهید. گفتم چرا؟ گفت آقایم (امام) اجازه نداد. گفت شما آن یک دینار پول تلفن من را هم از پول امام حساب کرده بودید. 

یعنی امام حتی پول تلفن آقا مصطفی را هم حساب نکرد! 

حساب نکرده بود و گفته بود پولش را بدهید. حاج‌آقا مصطفی خیلی شوخ‌طبع بود و چهره خوش‌خنده‌ای داشت؛ وقتی حرف می‌زد، می‌خندید. اینجا نیز با خنده گفت که این یک دینار را بگیر و به آقای رضوانی بده. خیال کردید که آقایم (امام) پول تلفن من را هم بدهد؟ نه. خیال کردید که امام یک دینار را به من می‌دهد؟ نه. ایشان گفت که امام گفته‌اند اگر مصطفی تلفن می‌خواهد، خودش باید پولش را بدهد، خودش بگذارد؛ به من چه. 

من در مورد درس و بحث حاج‌آقا مصطفی زیاد نمی‌دانم؛ چون به درس ایشان نرفتم و ندیدم؛ اما کار‌های سیاسی ایشان را می‌دانم؛ چون بیشترش را خودم انجام دادم. 

معمولاً می‌گویند که حافظ امام خداوند بود و واقعاً هم همین‌طور است؛ یقیناً خدا حافظ همه است و حافظ امام هم بود؛ در این شکی نیست؛ ولی به نظر من، خداوند حاج‌آقا مصطفی را در این کار مهارت داده بود و ایشان خیلی در محافظت از امام مهارت داشت. مدتی که امام در نجف بود، حاج‌آقا مصطفی واقعاً از امام حفاظت می‌کرد. دو یا سه نفر را همیشه پشت سر امام قرار داده بود که خود امام هم خبر نداشت. 

امام نمی‌دانست که همراه‌شان، محافظان ایشان است؟ 

امام دو نفر همراه‌شان را می‌دانست؛ ولی سه نفر همیشه –چه در نماز، چه در حرم و چه در سر جلسه درس- پشت سر امام بودند. اینها را حاج‌آقا مصطفی تنظیم می‌کرد و اینها همه‌جا همراه امام بودند و از امام محافظت می‌کردند؛ مخصوصاً وقتی که به جلسه درس می‌رفتند؛ چون به سمت مسجد شیخ انصاری که محل درس امام بود، کوچه‌های تو در تو و خطرناک بود؛ لذا محافظت از ایشان خیلی مشکل بود و باید خیلی مواظب می‌بودند. حاج‌آقا مصطفی اینها را طوری تنظیم کرده بود که بدون اینکه احساس شوند، دو نفر از جلو یا دو نفر پشت سر امام راه می‌رفتند. این کار را فقط حاج‌آقا مصطفی می‌کرد و هیچ‌کس دیگر از آن خبر نداشت. آنهایی هم که این کار را می‌کردند، الآن همه‌شان از این دنیا رفته‌اند و نیستند. آخرین نفرشان، آقای محتشمی‌پور بود که او هم از دنیا رفت. 

بنابراین، یکی از ویژگی‌هایی خیلی خوبی که حاج‌آقا مصطفی داشت، همین محافظت از امام بود. وگرنه، ساواک یا کسی دیگر اگر خدای‌نخواسته می‌خواست قصد سوء به جان امام داشته باشد، می‌توانست خیلی راحت به ایشان آسیب بزند.

ایشان امورات دفتر امام را چه جور مدیریت می‌کردند؟ 

ایشان در امور دفتر اصلاً مداخله نمی‌کرد. اگر مداخله هم می‌کرد، بعضی از موارد بسیار نادر و خاص بود.

در مورد فعالیت‌های سیاسی ایشان بفرمایید؛ حاج‌آقا مصطفی نسبت به مسائل مبارزات و نهضت چه‌کار می‌کرد؟ 

از نظر نهضت، شما هیچ وقت نمی‌توانید حاج‌آقا مصطفی را منهای امام بکنید؛ ایشان اصلاً منهای امام نیست. من یک نمونه برای‌تان بگویم که این را در خاطرات امام هم گفته‌ام. شش نفر از منافقین به نجف آمده بودند و از داخل ایران از بزرگان نامه داشتند تا با امام ملاقات کنند. شیخ نصرالله{خلخالی} شاید سه یا چهار بار پیش امام رفت و برگشت، اما امام قبول نکرد. امام هیچ‌یک از این مهره‌های منافقین را که آن زمان مجاهدین می‌گفتند، قبول نمی‌کرد. دلیلش هم اطلاعات دقیقی بود که حاج‌آقا مصطفی از این افراد داشت و به امام داده بود. 

جریان این شش نفر چه بود؟ 

شش نفر از اعضای منافقین، به قول آن زمان «مجاهدین»، از ایران آمده بودند؛ بعضی از آقایان از اینجا برای امام نامه نوشته بودند که اینها می‌خواهند با شما ملاقات بکنند؛ شما لطف و کرمی نموده با اینها ملاقات داشته باشید. ولی امام قبول نکرد؛ شیخ نصرالله هم هرچه سعی کردند، امام اصلاً قبول نکرد و اینها را نپذیرفت. این مطلب در خاطرات امام در صحیفه هم است. 

حاج‌آقا مصطفی دیگر چه فعالیت‌هایی داشت؟ در بحث اعلامیه‌ها و...؟ 

دو سه نفر از دوستان بودند که خیلی در قسمت اعلامیه‌ها فعال بودند. ظاهراً حاج‌آقا مصطفی تمام روند تهیه، چاپ، فرستادن و... اعلامیه‌ها را کنترل می‌کردند. در هر مرحله، آنها نسخه را می‌آوردند برای ایشان نشان می‌دادند. همچنین در پیاده کردن نوار سخنرانی‌ها و...، اینکه چطوری بوده، درست بوده نبوده و امثال آن، همه‌اش را به حاج‌آقا مصطفی نشان می‌دادند. 

در بحث ارتباط دادن نیرو‌های انقلابی با امام، به خصوص آنهایی که از ایران به نجف می‌آمدند، آیا حاج‌آقا مصطفی نقش داشتند؟ 

یک‌آقایی که الآن نمی‌دانم زنده است یا نه، به‌نام آقای «متقی»، محور ارتباطی بین ملاقات حاج‌آقا مصطفی با انقلابیون بود. ایشان واسطه و محور نیرو‌های غیر علما بودند که آنها را پیش امام می‌بردند. ممکن بود گاهی نصف شب هم آنها را پیش امام یا حاج‌آقا مصطفی ببرند. البته این مسأله فقط در مورد آدم‌هایی خیلی مهمی بود که به خاطر اطلاعاتی که داشتند، می‌ترسیدند روز خدمت امام بروند. قبل از اینکه داخل بروند، از بیرون اطلاع می‌داند و بعد داخل می‌رفتند. 

هرچند که شما می‌گویید به درس حاج‌آقا مصطفی نرفتید؛ ولی براساس آوازه‌اش در نجف، می‌توانید بگویید که کیفیت درس و بحث ایشان به لحاظ علمی چگونه بود؟ 

خیلی مشهور و خوب بودند. از کتاب‌هایش معلوم است. 

شما به کربلا پیاده هم می‌رفتید؟ 

من خودم به کربلا خیلی پیاده رفتم؛ ولی با حاج‌آقا مصطفی، نه. 

پس هم سفر نبودید؟ 

نه. 

کیفیت شهادت ایشان چه جوری بود؟ چگونه با خبر شدید؟ 

من آن‌موقع در آنجا نبودم؛ در پاکستان بودم. 

شما گفتید ده یازده سال با امام بودید، در مدتی که با امام در نجف بودید، با آقا مصطفی مرتب ارتباط داشتید؟ 

بعد از اینکه فعالیت‌های سیاسی را شروع کردم، بله؛ با حاج‌آقا مصطفی بودم. بدون مشورت حاج‌آقا مصطفی من هیچ کاری نکردم. من حتی رساله‌ای هم که می‌فرستادم با مشورت ایشان می‌فرستادم. حتی آدرس‌های اشخاصی را که از من می‌خواستند، ابتدا از ایشان می‌پرسیدم که به این آقا بفرستم یا نه؟ از ایشان می‌پرسیدم که این آدم چطوری است؟ بفرستم یا نه؟ آن‌موقع من اینقدر حساسیت نداشتم. 

اینکه امام فرمود که شهادت آقا مصطفی از الطاف خفیه خدا بود، منظورش چه بود؟ 

خب، همین انقلاب است. 

یعنی بعد از شهادت ایشان انقلاب سرعت گرفت؟ 

بله

اصلاً انقلاب با شهادت ایشان شروع شد. نشد؟ 

بله. 

انقلاب اصلاً با شهادت حاج‌آقا مصطفی شروع شد. قبل از آن هیچ‌کسی خبری نداشت. با مجالس و مراسم‌هایی که در ایران برای ایشان در چهلم، قبل از چهلم، هشتم و...، گرفتند، یک‌جوری انقلاب هم شروع شد؛ لذا شهادت ایشان واقعاً از الطاف خفیه خداوند بود. 

آیا شما بعد از شهادت حاج‌آقا مصطفی، مجدداً از پاکستان به نجف رفتید که خدمت امام برسید و تسلیتی بگویید؟ 

نه؛ آن‌موقع امام به فرانسه رفته بود و من در کراچی بود. 

پس شما فرانسه نرفتید؟ 

نه. 

در ترکیه هم وقتی امام تبعید شد، نرفتید؟ 

آن‌موقع من اصلاً امام را نمی‌شناختم. 

حاج احمدآقا هم به نجف می‌آمد؟ 

زمانی که من در نجف بودم، با حاج احمدآقا خیلی مأنوس نبودم.

ولی با حاج‌آقا مصطفی مأنوس بودید؟ 

خیلی. حتی با حسین‌آقا، فرزند ایشان، خیلی مأنوسیم. 

الآن هم می‌روید از ایشان سر بزنید؟ 

چند سالی است که من نرفتم. ولی قبلاً هر هفته من پیش ایشان می‌رفتم؛ یک‌خرده می‌نشستیم و یک‌خرده گعده می‌کردیم. 

آیا ایشان در این اواخر، چنانکه برخی مدعی می‌شوند، نسبت به نهضت پشیمان شده بود؟ آیا می‌خواست امام را از ادامه نهضت منصرف کند؟ 

اگرچه من در آن زمان آنجا نبودم؛ ولی بعید می‌دانم. زمانی که من در نجف بودم، با اینکه اوج مرجعیت امام بود؛ ولی حاج‌آقا مصطفی نهضت را جلوتر از مرجعیت ایشان می‌دانست؛ لذا بعید می‌دانم که به چنین نتیجه‌ای رسیده باشند. 

به منزل ایشان هم می‌رفتید؟ 

بله؛ من به منزل ایشان می‌رفتم. 

آن‌موقع، خانم حائری، معصومه خانم، همسر ایشان، هم بودند؟ 

بله؛ همسر ایشان هم بودند؛ آدم خیلی خوب و متواضع بود. خدا رحمتش کند، زن عجیبی بود. 

بنده خدا خیلی هم سختی کشید. 

خیلی سختی کشید. دو بچه داشت؛ یک دختر و یک پسر؛ حسین و مریم. ما با این دوتا هم خیلی آشنا بودیم. 

خورد و خوراک آقا مصطفی چگونه بود؟ سرووضع زندگی‌اش خوب بود؟ 

ظاهراً خوب بود؛ چون که برای حاج‌آقا مصطفی از یک‌کسانی کمک می‌رسید. 

یعنی وجوهات می‌فرستادند؟ 

نمی‌دانم؛ وجوهات بود یا هدیه؛ ولی به ایشان می‌رسید. حتی اجاره خانه‌اش را هم آنها می‌دادند. شاید آن اجاره‌ای خانه‌ای که به من می‌داد، هم از آنها بود. 

به امام خیلی علاقه داشتند؟

خیلی! واقعاً به امام خیلی علاقه داشت. من هر وقت آن زمان غربت نجف و علاقه ایشان به امام را به یاد می‌آورم، واقعاً گریه‌ام می‌گیرد. متأسفانه ایشان بهار انقلاب را ندیده از دنیا رفت.

در اخیر هم اگر خاطره‌ای خاصی از نجف و رابطه‌تان با حاج‌آقا مصطفی دارید، بفرمایید. 

نجف، چون خیلی گرم است، مراجع معمولاً در سه ماه تابستان یک‌خانه‌ای در کوفه می‌گرفتند، شب‌ها به آنجا می‌رفتند و صبح‌ها به درس و بحث و نماز می‌آمدند. بعد از مغربین دوباره به کوفه می‌رفتند. این اصول مراجع نجف بود. البته اینجا در قم هم همین‌طور است؛ اینها تابستان‌ها به دهات و اطراف می‌روند. منتها اینجا حوزه و درس‌ها تعطیل می‌شود، اما آنجا تعطیل نمی‌شد. 

دوستان امام یا دوستان حاج‌آقا مصطفی برای امام یک‌خانه‌ای گرفته بودند و من این را نمی‌دانستم. یک روزی حاج‌آقا مصطفی به من گفتند که شیخ حسن، بیا پیش من. گفتند دوستان ما یک‌خانه‌ای برای آقا در کوفه گرفته بودند، اما آقایم نمی‌رود. گفتند مراجع، اساتید و فضلا یا در زندان‌اند و یا در جا‌های بد تبعیدند؛ با این وضعیت، من هواخوری نمی‌رود. حالا این خانه آنجا است؛ ما فقط پنجشنبه‌ها آنجا می‌رویم و غیر پنجشنبه‌ها آنجا خالی است؛ اگر می‌خواهید، با خانواده آنجا بروید و کلیدش هم است؛ از کروبی، بگیرید من به ایشان می‌گویم. 

منظور حسن کروبی، برادر آقای مهدی کروبی است؟ 

بله؛ حسن کروبی. من با ایشان خیلی خوب دوست بودیم. من به یکی دو نفر در ایران و سه نفر در عراق واقعاً خیلی علاقه داشتم. گاهی در ماه مبارک رمضان برای شادی روح‌شان یک قرآن می‌خوانم. یکی هم، همین حسن کروبی است. 

بعد به آقا مصطفی چه جوابی دادید؟ 

گفتم باشد؛ اگر شما عنایت کنید که بروید، من می‌روم. منتها ما باید با کل خانواده‌ام؛ یعنی خودمان و این دوستی که باهم هستیم، برویم. گفتند عیبی ندارد؛ حالا آن به اختیار خودتان است. فقط پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها ما آنجا می‌رویم و بقیه هفته دست خودتان باشد. 

آنهایی که در نجف و ایران با ایشان خیلی رابطه داشتید و با هم رفیق بودید، چه کسانی بودند؟ 

یکی همین حسن کروبی است. یکی هم ... 

آقای دعایی؟ 

نه؛ با آقای دعایی خیلی رفیق نبودم. ایشان را می‌شناختم، ولی رفیق نبودم. یکی هم آقای محمد منتظری که در نجف سمیعی می‌گفتیم و سومی هم حسین املایی بودند. اینها خیلی خوب بودند؛ آدم‌های دوست‌داشتنی بودند.

ارسال نظرات