صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۷۹۶۶۹۳
آخر سر با نوک چکمه به جان استخوان‌های پایم افتاد سرانجام به زبان آذربایجانی و همراه با دشنام‌های رکیک گفت که تو به ما دروغ گفتی و ما را گول زدی، حقیقت را به ما نگفتی تو و تمام دوستان تو جاسوس ایران و آمریکا هستید و با نقشه و برنامه به شوروی آمده‌اید تا کارخانه‌ها و مراکز نظامی ما را منهدم کنید!
تاریخ انتشار: ۱۸:۳۴ - ۱۹ آبان ۱۴۰۳

کتاب «درماگادان کسی پیر نمی‌شود» به قلم اتابک فتح الله‌زاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی است.

به گزارش انتخاب، این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است. 

بازگشت به زندان کاگ ب 

روزی مرا برای کار نبردند. عده‌ای حدس زدند که ممکن است مرا بـه ایران برگردانند. دروازه اردوگاه باز شد و دیدیم که اتومبیل «کلاغ سیاه» منتظر است مرا به سرعت سوار اتومبیل کردند و بردند. پس از مدتی اتومبیل ایستاد و در آن باز شد و باز خود را جلوی در آهنین کاگ ب دیدم. رنگ از صورتم پرید شوکه شدم چرا باز مرا به اینجا آورده‌اند؟ خدایا چـه شـده است؟ اما چیزی دستگیرم نشد. از ۶‌اکتبر ۱۹۴۸ تا ۶ آوریل ۱۹۴۸ در زندان مجرد کاگ ب عشق آباد بودم. نمی‌دانستم آیا پو پورحسنی، میانجی و قائمی را هم آورده‌اند یا نه؟ بازجویی‌ها فقط شب‌ها در ۵، ۴ ساعت انجام می‌شد.

روز‌ها امکان خوابیدن نبود. من نمی‌خواهم تمام جریانات بازجویی را بنویسم. این خود داستان و کتاب جداگانه و بسیار وحشتناکی است که وقایع باصطلاح سوسیالیستی می‌تواند رخ دهد تنها توضیح مختصری درباره آن می‌دهم. 

محافظ من در اتاقی را باز کرد و با هم داخل شدیم هنوز بازجو در اتاق نبود. یک متر پس از در ورودی چهار پایه‌ای به کف اتاق میخکوب شده بود تا زندانی نتواند آن را بلند کند و بر سر بازجو بکوبد پس از چند دقیقه بازجوی اخمویی وارد اتاق شد و به طرف پنجره رفت، سپس به طرف من آمد و نگاه خشم آلودی به من کرد. بدون این که کلمه‌ای به زبان آورد خوب وراندازم کرد. ناگهان با مشت و لگد به جانم افتاد. بی رحمانه می‌زد و با صدای نکره به زبان روسی چیز‌هایی به من می‌گفت.

 نمی‌فهمیدم برای چه کتک می‌خورم من زبان روسی بلد نبودم که به این برادر نازنینم بگویم که آخر نامرد برای چه مرا می‌زنی؟ او مرا حسابی لت و پار کرد. آخر خسته شد، ولم کرد و رفت یک لیوان آب خورد و سر کمی استراحت کرد. پس از رفع خستگی باز بسوی من آمد و سیلی‌های محکمی به گوش من خواباند و سپس با مشت به جانم افتاد.

آخر سر با نوک چکمه به جان استخوان‌های پایم افتاد سرانجام به زبان آذربایجانی و همراه با دشنام‌های رکیک گفت که تو به ما دروغ گفتی و ما را گول زدی، حقیقت را به ما نگفتی تو و تمام دوستان تو جاسوس ایران و آمریکا هستید و با نقشه و برنامه به شوروی آمده‌اید تا کارخانه‌ها و مراکز نظامی ما را منهدم کنید! توی گوساله باید بدانی که کسی نمی‌تواند رازی را از ما پنهان کند. آنهایی که مقاومت کردند یا دیوانه شدند و یا به درک واصل شدند.

 من کم و بیش حرف‌های وی را فهمیدم، زیرا به زبان آذربایجانی آشنا بودم ولی نمی‌توانستم حرف بزنم دوباره کتک شروع شد ولی طفلک، چون از کتک زدن خسته شد، نتوانست وظیفه برادرانه خود را در حق من بطور کامل ادا کند! پس از یکی دو ساعت دگمه‌ای را که زیر میزش بود فشار داد. سرباز محافظ به درون اتاق آمد و به من کمک کرد تا به سلول مجردم برگردم. او مرا به درون سلول به انداخت و در را بست سه شب این برنامه تکرار شد. شب‌ها مرا به اتاق بازجویی می‌آوردند، اما دیگر نه یک نفر بلکه چند بازجو مفصل با کتک و ناسزا از من پذیرایی می‌کردند و مرا مانند توپ فوتبال به همدیگر پاس می‌دادند.

سپس در گوشه‌ای می‌نشستند و دختر خانمی بـا سـیـنـی بـرایـشـان خوراک و نوشابه و آب یخ می‌آورد می‌خوردند و می‌خندیدند و من هم روی چهار پایه‌ای که به زمین میخکوب شده بود نشسته بودم و بی حال و گرسنه نگاه می‌کردم، آخ گرسنگی لعنتی در زندان‌های استالینی مرگ بهتر از گرسنگی بود. بازجویی‌ها اغلب تا ساعت دو و سه نیمه شب ادامه داشت و سپس مرا به سلولم بر می‌گرداندند. روز‌ها که دراز کشیدن و خوابیدن در سلول ممنوع بود و شب‌ها هم با بازجویی نمی‌گذاشتند بخوابم. انتخاب شب برای بازجویی تصادفی نبود، زیرا زندانی شب‌ها به اندازه روز تعادل ندارد. هنگامی که پس از بازجویی به سلول برم می‌گرداندند، خواب از سرم می‌پرید.

ارسال نظرات