هوا تاریک بود و عقربههای ساعت ۲۲:۳۰ دقیقه را نشان میداد که تلفن پلیس ۱۱۰ به صدا درآمد، وقتی اپراتور تلفن را برمی دارد با صدای لرزان پدری در آن سوی خط مواجه میشود که خبر از کشتن فرزند ۱۷ ساله اش میداد
به گزارش رکنا، اپراتور حرف مرد میانسال را باور نکرده و گمان میکند مزاحم تلفنی است؛ اما وقتی با جدیت صحبتهای مرد مواجه میشود ماجرا را جدی گرفته و آدرس دقیق و سایر اطلاعات را جویا میشود؛ گویا در این میان اپراتور ۱۱۰ هم باور نمیکرد پدری فرزند خود را با دستان خود به آغوش مرگ بفرستد. پدری که ۱۷ سال تمام برای بزرگ کردن این پسر زحمت کشیده و خون دل خورده بود. اما هیچ کس از غم و اندوه درونی این پدر و آنچه روزگار بر سرش آورده بود اطلاع نداشت؛ وی وقتی پای مصاحبه نشست با چشمانی اشک بار سفره دلش را باز کرد و این گونه خبرنگار را در جریان آنچه که بر سرش آمده بود قرار داد:
۱۹ سال قبل ازدواج کردم و ۲ سال از ازدواجمان گذشته بود که اولین فرزندمان پارسا متولد شد؛ ما دلمان فرزند دختر میخواست، اما پسردار شدیم. او روز به روز بزرگتر میشد و من و مادرش با خوشحالی تمام شاهد قد کشیدنش بودیم.
تا اینکه وقتی ۱۴ سالش شد، با صحنه حیرت انگیزی مواجه شدم؛ یک شب وقتی خوابیده بود و پای شلوارش بالا رفته بود؛ متوجه شدم وی تمام موهای پایش را زده است؛ دیدن این صحنه برایم خیلی تعجب آور بود. یک پسر موهای پایش را بزند!
چند ماهی بعد از این اتفاق، به واسطه شغلم به اصفهان اسباب کشی کردیم؛ اما از وقتی پایمان را در اصفهان گذاشتیم بدبختیهای ما هم شروع شد. تنها ۲۱ از رفتنمان به اصفهان گذشته بود که پارسا رفت و پیدایش نشد. من ماندم و مادر نگرانش که همه جای شهر را برای پیدا شدنش زیر و رو کردیم که ۲ روز بعد از گم شدنش، ساعت ۲ بامداد وی را درحالی که آرایش غلیظی کرده و حتی موهای سرش را نیز رنگ و دکلره کرده بود پیدا کردیم. از این ظاهر پارسا بسیار متعجب شدیم.
فکر میکردیم این رفتارهای پارسا به خاطر دوری از تبریز باشد؛ با پارسا صحبت کردم و با خوشرویی و خواهش از وی خواستم اجازه دهد تا عید در اصفهان بمانیم و بعد از عید به تبریز بازگردیم که وی قبول کرد.
با خودم به محل کارم میبردم تا سرش گرم کار شود و فکر دیگری به سرش نزد، دو هفته با من همراهی کرد، اما بعد از دو هفته ناگهان وسط کار متوجه شدم پارسا نیست، با مادرش تماس گرفتم تا ببینم چه مشکلی برایش پیش آمده که امروز سرکار نیامده است (من شیفت شب بودم و تا ظهر کار میکردم، اما برای راحتی پارسا با صاحب کار صحبت کرده و از وی خواهش کرده بودم پارسا تنها از صبح تا ظهر سرکار باشد که وی هم قبول کرده بود)؛ که مادرش گفت خانه نیست. انگار دنیا روی سر من و مادرش خراب شد. کارم را ول کردم و در شهر غریب دنبال پارسا گشتم.
هفت شبانه روز کل اصفهان را دنبال پارسا گشتیم و بعد از هفت روز، وی را در یکی از باغهای اصفهان با وضعیت زننده پیدا کردیم.
دیگر اصفهان نماندیم و به خاطر پارسا به تبریز بازگشتیم؛ اما از وقتی به تبریز بازگشتیم رفتارهای پارسا اصلا عوض نشد. چندین و چندین بار از خانه فرار میکرد و من بعد از کلی آوارگی و خون دل خوردن و... وی را در حالت بسیار زننده پیدا میکردم. وی را نزد پزشک خاصی بردم تا درمان شود که او هم قول درمان نه با دارو، بلکه با روان درمانی داد.
پارسا با افرادی بسیار ناباب دوست شده بود و کارهای بسیار زشت و بدی نیز از آنان یاد گرفته بود. حتی به مصرف شیشه و الکل نیز روی آورده بود. دوباره چندین وقت بود که از خانه فرار کرده بود و هرچه دنبالش گشته بودیم نتوانسته بودیم پیدا کنیم که در نهایت از کمپ تماس گرفتند و گفتند پارسا آنجا بستری شده است؛ سریع خودمان را به کمپ رساندیم.
وی ۲۵ روز در کمپ بستری شد و بعد از ۲۵ روز با ظاهر مردانه که ریش و سبیل داشت به خانه بازگشت و قول داد که کلا همه رفتارهای بدش را ترک نماید؛ که این قول تنها یک هفته دوام داشت و از هفته دوم باز رفتارهای زننده اش شروع شد. ولی از وی قول گرفتم که خانه را اصلا ترک نکند که قبول کرد؛ حتی از من خواست در خانه را نیز قفل نمایم که نتواند برود؛ من هم قفل میکردم، اما بعد از گذشت دو هفته، وقتی سرکار بودم صاحب خانه (طبقه اول آنها زندگی میکردند و طبقه دوم ما)، تماس گرفت و اطلاع داد پارسا قفل در خانه را شکسته و فرار کرده است.
باز همه جا را دنبال وی گشتیم حتی با کمپ هم تماس گرفتیم که اظهار بی اطلاعی کردند؛ اینبار زمان رفتنش طولانی شد ۷ ماه تمام خانه نیامده بود. تا اینکه از بیمارستان رازی تماس گرفتند و اطلاع دادند پارسا را ماموران گشت کلانتری در حالی که مثل جنازه در پارک افتاده بود پیدا کردند و به بیمارستان انتقال میدهند؛ چرا که بعد از مصرف شیشه، الکل نیز مصرف کرده و وضعیتش را وخیم کرده بود.
تقریبا یک ماه هم در بیمارستان رازی بستری شد، اما وقتی مرخص شد باز همان رفتارهای قبلی اش را ادامه داد، تصمیم گرفتم وی را به بهزیستی بسپارم که متاسفانه بهزیستی به خاطر شرایط پارسا از پذیرش وی امتناع کرد.
رفتارهایش روز به روز بدتر میشد و تحمل آن از حد توان ما خارج بود؛ نمیتوانستم در میان فامیل و دوست و آشنا سر خود را بالا بگیرم همه با انگشت نشانمان میدادند.
چند روزی به تولد خواهرش مانده بود و تصمیم گرفتیم به خاطر پارسا و برای عوض شدن روحیه اش و اینکه بداند به فکر او هستیم، تولد مفصلی برای خواهرش بگیریم تا روحیه اش شاد شود. چند روزی از تولد خواهرش نگذشته بود که مدل پارسا به طور کلی عوض شد. مدام عصبی میشد، سیگار میکشید و پرخاشگری میکرد؛ رفتارهایش اصلا قابل کنترل نبود.
تا اینکه برادر کوچک ترش حرفی زد که انگار دنیا روی سرم خراب شد. پسر کوچکم گفت: بابا حرفی در درونم به شدت آزار میدهد که از به زبان آوردنش هراس دارم؛ وقتی با پارسا در خانه تنها هستیم وی مدام عکسهای دوستانش را نشان میدهد و میگوید این دوستم فلان کار زشت را با من کرد، با آن یکی دوستم در فلان مکان، کارهای غیراخلاقی انجام دادیم. پارسا همچنین میگفت، بعضی از دوستانم با برادرانشان میآیند من هم تو را میبرم تا تو هم همین کارها را تجربه نمایی. بابا من خیلی خیلی میترسم تو را خدا کمکم کنید.
شنیدن این حرفها از زبان پسر ۱۱ ساله ام برایم غیر قابل هضم بود؛ نمیدانستم چیکار کنم واقعا دیگر نمیکشیدم؛ تصمیم گرفتم خودم را خلاص کنم تا از زیر بار این همه فکر و خیال و مشکلات رهایی یابم؛ اما با خودم فکر کردم اگر من بمیرم باز پارسا همین رفتارهایش را ادامه خواهد داد در آن صورت چه بلایی بر سر خانواده ام میآید چه کسی از آنان محافظت خواهد کرد چه بلایی بر سر پسر کوچکم و زن و دختر یک ساله ام میآید.
این بود که از خودکشی منصرف شدم و تصمیم گرفتم برای همیشه پارسا را خلاص کنم و بعد از آن هم هر بلایی به سر من آمد مهم نیست. باز یک هفتهای میشد که از خانه فرار کرده بود؛ روز حادثه وی را پیدا کردم و به بهانه اینکه به بیمارستان رازی میبرم و بستری میکنم از خانه بیرون بردم، اما به جای بیمارستان به یکی از مناطق اطراف تبریز برده و وی را به قتل رساندم و با پلیس تماس گرفتم و ماجرا را برایشان گفتم.