صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

ابوالحسن قزوینی معروف به اقبال‌السلطان در سال ۱۲۵۱ خورشیدی یعنی در نیمه‌های سلطنت ناصرالدین‌شاه در دهکده‌ی الوند واقع در چهارده‌کیلومتری جنوب قزوین به دنیا می‌آید. ادامه داستانش را با هم میخوانیم.
تاریخ انتشار: ۲۳:۵۳ - ۰۳ بهمن ۱۴۰۲

ستاره‌ی اقبالش درخشان است تا وقتی که محمدعلی‌شاه به سفارت روسیه پناهنده می‌شود و او نیز در رکاب است. قرار است همراه با سلطان مخلوع به روسیه بگریزد، اما ستارخان سردار ملی که از این ماجرا خبردار شده با اشاره‌ی ثقه‌السلام تلگرافی بدین مضمون به ابوالحسن‌خان مخابره می‌کند: «آقای ابوالحسن‌خان از رفتن به روسیه صرف‌نظر نموده به تبریز تشریف بیاورید من در هر حال حفظ و حراست شما را به عهده می‌گیرم.» / به قمرالملوک ارادت دارم.‌ای کاش او را می‌دیدم و به یاد گذشته هر دو دو دانگ آواز را سرمی‌دادیم!

به گزارش خبرآنلاین، ابوالحسن قزوینی معروف به اقبال‌السلطان در سال ۱۲۵۱ خورشیدی یعنی در نیمه‌های سلطنت ناصرالدین‌شاه در دهکده‌ی الوند واقع در چهارده‌کیلومتری جنوب قزوین به دنیا می‌آید. پدرش ملا موسی الوندی از روحانیون عصر خود و در فضیلت و تقوی سرآمد همگان است، اما ابوالحسن اقبال چندانی برای زیستن با او ندارد؛ در دوران کودکی وقتی شش‌ساله است پدر را از دست می‌دهد. از همان اوان به خاطر صدای خوبش، بزرگ‌تر‌های قوم در ماه محرم به اجرای تعزیه می‌برندش تا نوحه و رجز بخواند. حاج ملا عبدالکریم جناب قزوینی از مشاهیر موسیقی دوران او را در همین تعزیه‌ها می‌بیند و به استعدادش در زمینه‌ی آواز پی می‌برد، پس استادی او را به عهده می‌گیرد و ردیف‌های موسیقی را به ابوالحسن می‌آموزد. ظاهرا در یکی از مسافرت‌های ابوالحسن همراه با استادش به تبریز، توسط منتخب‌السلطان ناظر قزوین به خدمت محمدعلی‌میرزا ولیعهد مظفرالدین‌شاه می‌رسد و وقتی ولیعهد آوازش را می‌شنود می‌گوید: «صدایش حال دارد» همین تعریف کافی است تا دیگر در سفر و حضر این آوازخوان تازه را با خود همراه کند و ابوالحسن قزوینی بشود از مقربین درگاه و اقبال‌السلطان. ستاره‌ی اقبالش درخشان است تا وقتی که محمدعلی‌شاه به سفارت روسیه پناهنده می‌شود و او نیز در رکاب است. قرار است همراه با سلطان مخلوع به روسیه بگریزد، اما ستارخان سردار ملی که از این ماجرا خبردار شده با اشاره‌ی ثقه‌السلام تلگرافی بدین مضمون به ابوالحسن‌خان مخابره می‌کند:

آقای ابوالحسن‌خان از رفتن به روسیه صرف‌نظر نموده به تبریز تشریف بیاورید من در هر حال حفظ و حراست شما را به عهده می‌گیرم.

همین یک اشارت کافی است تا اقبال به سر بدود؛ به‌سرعت و البته محرمانه از سفارت روسیه خارج می‌شود و به تبریز بازمی‌گردد. زمانی که احمدشاه به تخت می‌نشیند و محمدحسن میرزا با سمت ولیعهدی به تبریز می‌آید، باز اقبال به دربار محمدحسن‌میرزا راه می‌یابد و هم‌چنان با اوست که سلطنت قاجاریه منقرض می‌شود. پس از انقراض سلطنت قاجاریه اقبال به خدمت وزارت کشور درمی‌آید و در نهایت با پایه‌ی ۹ اداری بازنشسته می‌شود. در بهمن ۱۳۳۶ که هشتادوپنج ساله است و دوران بازنشستگی را در محله‌ی اهراب تبریز با فرزندان و نوه‌هایش به سر می‌کند، یک روز پای پیاده به دفتر مجله‌ی «اطلاعات هفتگی» در تبریز می‌رود. آن‌چه در پی می‌خوانید حاصل گفت‌وگوی کوتاه او با خبرنگار این مجله است که در شماره‌ی ۸۵۴ به تاریخ ۴ بهمن ۱۳۳۶ منتشر شد:‌ای آن‌که به اقبال تو در عالم نیست/ گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست؟

ابوالحسن خان در حالی که این شعر را می‌خواند برای مصاحبه و گفتگو درباره‌ی گذشته‌ی خود وارد دفتر نمایندگی اطلاعات شده و با لحنی سرزنش‌آمیز گفت:

- دیروز هم آمدم، ولی کسی نبود.

یک نفر از حضار گفت: «تقصیر از محیط است که این همه بلا و گرفتاری برای مردم ایجاد کرده.» ابوالحسن‌خان هم که به جای نثر غالبا با شعر صحبت می‌کند فورا جواب داد:

از همهمه خاطر و غوغای تعلق/ اقبال اگر حلقه به در زد نشنیدیم

نخستین سوال ما از خواننده‌ی بازنشسته‌ی محمدعلی‌شاه این بود که:

موسیقی فعلی ایران در چه حال است؟

بدون رودربایستی باید گفت در حال زوال، در حال انحطاط به جای تصانیف بهار، عارف، شیدا این تصنیف‌های مبتذل و آواز‌های سرتاپا غلط!

به نظر شما چاره چیست؟

چاره این است که یک نفر مطلع و بصیر را در راس کار قرار بدهند.

شایع است که در زمان پیشه‌وری (قلی‌یف) مامور سیاسی شوروی در کنسرتی که از معاریف و محترمین و با حضور خوانندگان قفقاز تشکیل شده بود به شما فشار آورده بود که حتما باید تصنیف ترکی بخوانید و شما تحت فشار به صحنه رفته و یک قطعه وطنی از مرحوم عارف خوانده و مجلس را منقلب کردید؟

آری نه‌تن‌ها قلی‌یف بلکه بسیاری دیگر از رجال ایرانی آن روز تحت تاثیر اوضاع روز به من فشار آوردند که مصلحت ایجاب می‌کند شما یک تصنیف ترکی بخوانید. این فشار عکس‌العمل خود را در من کرد و من بی‌پروا از کماندو‌های شوروی پشت میکروفون رفتم و این قطعه‌ی عارف را خواندم:

لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست/ چه شد که کوته و زشت این قبا به قیامت ماست

ز حد گذشت تعدی کسی نمی‌پرسد/ حدود خانه‌ی بی‌خانمان ما ز کجاست

چرا که مجلس شورا نمی‌کند معلوم/ که خانه خانه‌ی غیر است یا که خانه‌ی ماست

با خواندن این شعر مجلس منقلب شد و آقای شربیانلو که فعلا در دادگاه جنایی استان آذربایجان است مرا از روی پشت‌بام فرار داد و چند روزی در خفاگاه به سر بردم.

چون از خوش‌ترین ساعات زندگی او سوال شد این شعر را زمزمه نمود:

روز خوبی هم اگر داشته‌ام یادم نیست/ گوییا یک‌سره از لانه به دام افتادم

بعد گفت:

با انصاف‌ها! دلم‌ترکید، در را ببندید تا به صدای بلند این شعر را که زبان حال من است بخوانم.

در را بستم و اقبال‌السلطان با آهنگی خوش‌آواز گرمی خواند و بعد گفت:

- افسوس که مردم قدر هنر و هنرمند را نمی‌دانند.

از شاگردانش سوال شد، پاسخ داد:

- از همه بهتر هنرمند جوانمرگ‌شده شاهزاده ظلی بود که خیلی زود مرد و همه‌ی ما را داغ‌دار کرد.

از میان خوانندگان به کدام بیش‌تر علاقه دارید؟

به قمرالملوک ارادت دارم.‌ای کاش او را می‌دیدم و به یاد گذشته هر دو دو دانگ آواز را سرمی‌دادیم!

ارسال نظرات