صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۶۹۷۵۹۲
روایتی از یک شب زندگی در مددسرای بانوان «آفتاب نیلوفری»؛
اولش فکر می‎کنند از خانه فرار کرده‎ام، نگاه‌شان را پر از تردید و شک می‎کنند و بعد، اما زمانی که داستانی را که سرهم کرده‎ام، می‎شنوند، راهم می‎دهند داخل، به جایی که نامش را گذاشته‌اند مددسرای «آفتاب نیلوفری»، مددسرای منطقه ۲۲ تهران، به یکی از ۴ مددسرای مخصوص زنان. جایی که زنان و دخترانی در آنجا خانه دارند که هر کدام بعد از بالا و پایین شدن‌های بی‌شمار زندگی، گذرشان رسیده است به این نقطه، به مالکیت عاریه‎ای از یک تخت آهنی. اغلب بانوانی که خانه‎شان شده است آفتاب نیلوفری، امیدی به ادامه زندگی ندارند، افسرده و دل‎شکسته‌اند و حتی به کمترین‎ها راضی‎اند. دل‌خوشی‌شان این است که صبح و شب شکم‌شان سیر است، اغلب‎شان، تنها زورشان این است که خود را، وزن‌شان را بکشند و روی پا بند باشند. آن‌ها از فردا حرف نمی‎زنند، چیزی ندارند که بگویند، از گذشته حرف می‎زنند، با جزییات و داستان‎های دروغ و راستی که به اینجا رسانده‌شان، حتی اگر روز مادر باشد و تبریکی برای مادر و بانو بودن داشته باشیم، آن‌ها نمی‌دانند باید چه بگویند، از زندگی کردن، فقط نفسش را می‎کشند، ناخودآگاه.
تاریخ انتشار: ۰۸:۳۶ - ۱۷ دی ۱۴۰۲

شب «آفتاب نیلوفری»

شب چادر سیاهش را انداخته است روی سر شهر، اتوبان تهران-کرج، خروجی پیکان‎شهر، خودرو‌ها تند و سریع می‎رانند تا خود را برسانند به مقصد. در تاریکی پیچ جاده، نور کم‎رمقی، افتاده است روی سردر سفید رنگی که تابلوی بالای سرش مددسرای «آفتاب نیلوفری» را نشان می‎دهد. راننده‌ها نگاه‌شان به اینجا نیست، حواس‌شان به پیچ جاده است، تا بی‎خانمانی خودش را نیندازد جلوی چرخ خودروی‌شان.

به گزارش اعتماد آنلاین، مددسرا، مخصوص زنان است و برای ورود باید زنگ در را فشرد، نگهبان اول از همه به دوربین نگاه و بعد در را باز می‌کند، سرتاپای‌مان را برانداز می‌کند و مطمئن می‎شود که مددجوییم. برای ورود به این خانه، اما اجازه مدیر لازم است، پشت در بسته منتظر می‎مانیم تا چند دقیقه بعد، زمانی که سرما خانه کرد در جان‌مان، مدیر شیفت پیدایش می‌شود، دختری می‎شوم در راه‌مانده، برای یک کار اداری به پایتخت آمده‌ام، اما تهران میزبانی نمی‌دانسته و کوله‌پشتی‎ام را دزیده‎اند، لازم نیست نقش بازی کنم، اما داستانم را با بغض و استرس تعریف می‌کنم. مدیر مددسرا مهربان است و دوست ندارد زنی شب را در سرما صبح کند، دلداری می‎دهد و راه‌مان می‎دهد به داخل. جایی که فرم مشخصات را پر می‎کند، دلیل ورود را می‌پرسد و بعد عکس می‌اندازد و ورود و خروج‌مان را ثبت می‎کند. تلفن همراه باید ضبط شود، ما، اما تلفن همراهی نداریم، حتی کیفی هم. از دالان پرنور، از خوابگاه زنان سیگاری، اتاق بهیاری و اتاق مشاوره، آشپزخانه و سالن غذاخوری می‎گذریم و به خوابگاه شماره دو می‎رسیم، به خوابگاهی که مخصوص بانوانی است که با خودروی گشت به اینجا معرفی شده‌اند. اتاق کوچک است، ۲۴ متر شاید بیشتر نباشد، ۱۰، ۱۲ تخت آهنی دو طبقه با یک کمد آهنی تنها وسایل اتاق‌اند. دو نفر خوابیده‌اند روی تخت‌ها. چشم از تازه‌وارد برنمی‌دارند، هر طرف که می‎رویم، چشم‌شان می‌چرخد، منتظر حرکتی‌اند تا ارتباط برقرار کنند.

اینجا قانون دارد

اینجا قانون دارد، قانون‌های نوشته و نانوشته که بین مسوولان مددسرا و مددجویان مشترک و غیرمشترک است. قانون نانوشته هر دو گروه است که با کسی حرف نزنیم و مراقب وسایل شخصی خود باشیم. در همه دیوار‌ها و سردر خوابگاه‌ها نوشته شده است که «مراقب وسایل شخصی خود باشید، مددسرا مسوولیتی در قبال وسایل شخصی شما ندارد.» شاید به همین دلیل است که تقریبا همه، وسایل خود را در کمدشان گذاشته‌اند و کلید را از گردن آویخته‎اند. آن‌ها که کمدی ندارد هم کیف‌شان همیشه همراه‌شان است، اما مددجو‌ها تعریف می‎کنند از شلوارها، روسری‌ها و بلوز‌هایی که بعد از شستن دیگر روی بند دیده نشده است. قوانین مددسرا، روی برگه‎ای نصب شده است. اینکه صبحانه، ناهار، میان‌وعده و شام هر روز سر ساعت، ۸ صبح، ۱۲ ظهر، ۶ عصر و ساعت ۹ سرو می‎شود و خاموشی هم ساعت ۱۰ و ۳۰ شب است. هر کسی می‎تواند هر روز و از ساعت ۸ صبح تا ۹ شب، از حمام استفاده کند و استفاده از حمام تنها برای مددجویان ساکن است. ورود و خروج مددجو‌ها آزاد است و در هر زمان از شبانه‎روز هر کسی می‌تواند خارج یا وارد شود. هرچند که مسوولان مددسرا تعریف می‎کنند این کار عاقلانه‌ای نیست، زمانی که دزد‌ها و خفت‌گیرها، لابه‎لای درختان کاج اطراف مددسرا منتظر طعمه‎اند، این یعنی که باید منتظر صبح باشیم و هوا که روشن شد، از مددسرا خارج شویم.

لباسشویی بزرگ مددسرا، تنها یک بار در هفته و با اجازه مسوولان هم روشن می‎شود. همه مددجویان می‌توانند پتو‌های خود را هر هفته بشویند. وظیفه نظافت سرویس‌های بهداشتی، سالن غذاخوری، حمام و هر سه اتاق خوابگاه، به عهده خود مددجویان است و همه باید در این نظافت همکاری کنند.

انباری مددسرا مخصوص لباس‎های بلااستفاده است و هرکسی لباسی را نخواهد به انباری اهدا می‎کند، به جز این، اما خیرین هم در مناسبت‎های مختلف، لباس و هدیه‎های دیگر اهدا می‎کنند به مددسرا تا در صورت لزوم، مددجو‌ها از آن‌ها استفاده کنند. یکی از مددجو‌ها می‎گوید که همه لباس‎هایش عاریه‎اند و اهدایی از خیرین.

قوانین نانوشته‌ای هم در این مددسرا وجود دارد، مددجو‌ها می‎توانند در داخل مددسرا کار کنند و پولی به جیب بزنند. کار کردن به جای شیفت تمیزکاری هر نفر، جزو معمولی‌ترین کارهاست. شستن پتو، لباس یا خرید رفتن برای مددجو‌های دیگر هم رواج دارد. نرخ کار کردن هم متنوع است، حق‎الزحمه کار کردن به جای هم، از ۵ هزار تومان تا ۵۰ هزار تومان است؛ اگر کسی هم پولی برای پرداخت ندارد، چند نخ سیگار، شامپو، حوله و دمپایی می‎تواند معامله خوبی باشد.

امکاناتی که نیست

همه دیوار‌ها و در‌ها را با رنگ سبز، پوشانده‎اند. همه اتاق‌ها به حیاط باز می‌شود، به جایی که پر از درختان سربه فلک کشیده کاج است، پای درخت‌ها، اما چند وسیله برای ورزش دیده می‎شود، هیچ کسی به وسایل کاری ندارد، در مسیر پیاده‎روی هم راه نمی‎رود. همه سرشان به کار‌های شخصی خودشان گرم است.

سرویس‌های بهداشتی همه قدیمی‌اند. در‌ها همه پوسیده‎اند، چند تا از در‌های سرویس بهداشتی، پنجره ندارد یا قفل‌شان خراب است. ظرف مایع دستشویی خالی است و یکی از مددجو‌ها می‌گوید که حالا چند ماهی می‎شود که ظرف‎ها خالی خالی‌اند. مددجویی می‎گوید که اینجا هیچ امکاناتی ندارد، مددسرا‌های دیگر امکانات بیشتری دارد، هم ساعت ورزش دارد و هم بهیاری مجهزتری دارد. برای یک مددجوی دیگر، اما این مددسرا بهتر است، او تعریف می‎کند که چند روزی را در مددسرایی در پونک بوده و این مددسرا هم از نظر نظافت و هم از نظر امکانات دیگر، بهتر است.

تنها تلویزیون مددسرا کار نمی‎کند، خاموش و ایستاده، تکیه داده است به دیوار سالن غذاخوری. هیچ کسی حتی سعی نمی‎کند تا روشنش کند، یکی از مددجو‌ها می‎گوید که از یک سال قبل تلویزیون خاموش مانده است، سال گذشته یکی از مددجو‌ها کنترل تلویزیون را برداشت و دیگر برنگرداند، از آن زمان تا به امروز، تلویزیون روشن نشده است.

شاید این مددسرا، به نظر برخی از مددجوها، امکاناتی نداشته باشد، اما در زمان صرف شام و صبحانه، همه مددجویان، طولانی می‎ایستند در صف و برای غذا گرفتن عجله دارند. ظرف‌های یک‌بار مصرف، پر از غذاست، نیمی جوجه کباب نذری که خیری آورده و نیمی دیگر هم برنج استانبولی. غذا بوی بدی می‌دهد، با این حال، اما همه مددجویان جویده و نجویده غذا را با اشتیاق می‎بلعند و چشم‌شان حتی دنبال غذای دیگران هم هست، گاهی حتی گوجه یا نیمی از برنج همدیگر را می‎خورند. بعد از پایان شام و صبحانه، اما حجم زیادی برنج و نان دستخورده به بیرون ریخته می‎شود.

جویندگان کار

هر کدام از مددجویانی که در این مددسرا هستند، داستانی دارند، یکی‎شان دنبال کار می‌گردد و مددجوی دیگری، مالباخته است. روایت داستانی هر کدام‌شان متفاوت است.

نوک موهایش تازه بیرون زده، روی سرش پر از جای زخم است و جای زخم‌های زیادی هم روی ساعد دست‎هایش دیده می‎شود. ۳۸ ساله است، هرچند سنش بیشتر به نظر می‌آید، به ۴۵ ساله‌ها می‌خورد. می‎گوید از شهر بروجرد برای پیدا کردن کار به تهران آمده است. ادعا می‌کند که در دانشگاه پرستاری خوانده و، چون در بروجرد حقوقش کم بوده است، هر ماه فقط ۶ میلیون تومان حقوق دریافت می‌کرده، راهی تهران شده است. حالا دو ماهی می‌شود که در تهران و در مددسرا زندگی می‎کند. می‌گوید که هر صبح، برای پیدا کردن کار به بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها می‎رود، بعد، اما بیشتر که حرف می‎زند، مشخص می‎شود، تمام روز را در مددسرا می‌گذراند و از تخت‎خوابش حتی بیرون نمی‎رود. بهانه می‌آورد که هوا آلوده است، بیماری قلبی دارد و نمی‌تواند در این هوا نفس بکشد.

زل زده است به اسب شاخ‌دار کوچک خوش رنگ و لعابی که آویزان به جاسوییچی است و لبخند می‎زند. تعریف می‎کند که این جاسوییچی را همین امروز از خانمی در بیرون از مددسرا هدیه گرفته است و این بهترین و زیباترین هدیه عمرش است: «روزم را ساخت، تا عمر دارم، این جاسوییچی با من است.» با لهجه حرف می‏زند، پوست صورتش سبزه است. دو سال قبل، بچه‌هایش را گذاشته در شهرش، زاهدان و راهی تهران شده است. بعد از هر جمله از گذشته که می‎گوید، یک بیت شعر می‎خواند یا نه، یک سخن نغز از شاعر و فیلسوفی می‎گوید و انتهای روایت گذشته‌اش را با این شعر تمام می‎کند: «چرخ گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/ دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور». می‌گوید که یک روز خدا که تنها یاورش است، او را از این بدبختی نجات می‎دهد، انگار که با این حرف خودش را دلداری می‎دهد، نسبت به بقیه بانوان این مددسرا، به آینده امیدوارتر است. می‎گوید، دنبال کار می‌گردد و از همه خواسته است تا برایش کاری دست و پا کنند. حتی یک هفته در خانه‌ای هم کار کرده است، بعد، اما به او تهمت دزدی زده‌اند و از خانه بیرونش کرده‎اند، بدون اینکه مزدش را بدهند. تهمت، اما هیچ‌وقت اثبات نشده است. تعریف می‎کند: «همه کار بلدم، از آشپزی و تمیزکاری... فقط نمی‌توانم دوخت و دوز کنم و کار بد.» حرفش که به اینجا می‎رسد، مسوولان مددسرا صدایش می‎کنند برای کمک. او هم فرز و چابک، از صندلی بلند می‎شود و در چشم برهم زدنی ناپدید می‎شود.

مالباختگان افسرده

موهایش را تازه رنگ کرده، چشم‎هایش درشت و زیباست. حرف را باز می‎کند: «تازه‌واردی؟ اینجا با کسی حرف نزن.» خودش، اما هنوز سوال نپرسیده، همه زندگی‎اش را می‌ریزد روی دایره و از اقوامی می‌گوید که خانه و زندگی‎اش را بالا کشیدند، بعد از دو روز قبل می‎گوید، از اینکه در خیابان گوشی تلفنش را دزد برد، حالا یک پایش در دادگاه است و پیگیر شکایت برای بازپس‌گیری زندگی، پول و موبایل از دست رفته‎اش است و یک پای دیگرش در شرکتی که کار می‎کند: «از سر ناچاری اینجا زندگی می‎کنم، حالا یک سال شده است.» آه می‎کشد. بعد، اما به خود می‎آید و سعی دارد تا بازاریابی کند و از مواد شوینده خارجی که شرکتش واردکننده آن است به ما بفروشد. حتی شماره موبایل جدیدش را می‌دهد و تاکید می‎کند تا برای خرید به او زنگ بزنیم.

لباس‏هایش از همه نوتر است، مو سفیده کرده. مدام، کت بافت روی لباسش را درمی‎آورد و می‌پوشد یا نه، روی صندلی آهنی یا روی رادیاتور آهنی می‌اندازد و برمی‎دارد. یک‌بند، اما حرف می‎زند: «چهار دهنه مغازه داشتم، سه تا خانه. یکی از خانه‌ها سه طبقه بود. می‎دانی چقدر طلا و جواهر آویزانم بود؟ می‌دانی؟ هر روز مهمان داشتم، میز می‌چیدم از این سر خانه تا آن سر. سالن‌مان بزرگ بود، دریا...» لحظه‌ای مکث می‎کند و بعد، اما ادامه داستانش را می‌گوید: «همه را بردند. از دستم درآوردند.» یکی- دو نفری که کنارش نشسته‌اند، بلند می‎شوند و از کنارش می‎روند. یک نفرشان، اما محکم می‎کوبد روی میز: «خفه شو... بسه دیگه...» پیرزن، اما گوشش بدهکار نیست: «خانه زندگی‌ام را ندیده بودید شما.» کنارش خالی می‎شود، زیرلب حرف می‎زند. برای لحظه‌ای، اما ساکت می‎شود و از ما می‌پرسد: «مشکل تو حل شد؟ پیدا کردی چیزی را که گم کرده بودی؟» حرف که می‏زنیم، می‎گوید: «نه تو نبودی... ببخشید. چشم‎هایم نمی‌بیند. از بس که گریه کردم.» سرتکان می‎دهد و دوباره کت بافتش را از تن در می‎آورد، می‌اندازد روی رادیاتور و بعد، اما دوباره به تن می‌کند. چند قدم راه می‎رود و می‎گوید: «اینجا مرا خیلی اذیت می‎کنند... هیچ کس حرفم را باور نمی‎کند.» و چشم‌هایش پر از اشک می‎شود و قطره اشکی می‎افتد از چشم‎هایش که به رنگ خاکستری درآمده است.

افسردگان دردسرساز

یک لحظه هم نمی‌توان در حیاط ماند، بیرون هوا سرد است، دختر تکیده و خوش‎اندام، اما با یک پیراهن تابستانی و پای لخت درون حیاط ایستاده است و سیگار می‏کشد، می‎گوید که شلوارش را شسته و حالا نمی‌داند که کجاست؟ دو هفته است که در این مددسراست. تهرانی نیست. برای انجام کار‌های درمانش اینجاست. می‎گوید که افسردگی شدید دارد و هر روز برای کمک از بهزیستی از این اداره به آن اداره می‎رود. دست‎هایش می‌لرزد. تماس چشمی برقرار نمی‎کند، فقط به زمین نگاه می‎کند. از گذشته‌اش می‌گوید، از اینکه یک روزی آرایشگر ماهری بوده است و در شهرش بروبیایی داشته برای خودش. حالا، اما گاهی بازاریابی می‌کند تا شاید حداقل بتواند از پس هزینه‌های رفت‎وآمدش بربیاید. سیگارش که تمام می‌شود، تمام نفسش را بیرون می‎دهد و دوباره بدون اینکه نگاهی بیندازد، غیب می‎شود.

از غروب خواب است، فقط برای شام و صبحانه دل از رختخواب کنده. هیکل درشتی دارد و درست نمی‎تواند نفس بکشد، اضافه وزن شدید دارد. او را تبعید کرده‌اند به اتاق گشت، صدای خروپفش بلند و کرکننده است. حالا دو سال است که در مددسرا زندگی می‎کند، از حال و روز او که می‎پرسیم، بدون اینکه جواب‌مان را دهد، هرچه که خودش دوست دارد می‎گوید، تمام دو سال زندگی‌اش را کش‌دار و آرام تعریف می‎کند. حوصله را سر می‎برد، مانند آهنگی یکنواخت، انگار که تنها دو نت بلد است، سرفه می‌کند و حرف می‌زند، حرف‌هایش تکراری است. وسط حرف‌هایش مکث می‎کند، انگشتان کلفتش را با تعجب نگاه می‎کند و بعد با دهان باز به خواب می‏رود، خیلی زود، در کمتر از یک دقیقه بعد، اما دوباره بیدار می‌شود و صحبتش را از سر می‎گیرد و همان حرف‌های تکراری را می‎زند، اینکه روز چهارم، اینجا خوابیده است، بعد برای صبحانه بیدار شده، صبحانه خورده و دوباره از سر خوابیده و ظهر، ناهارش را خورده و دوباره، خوابیده تا شب که برای شام بیدار شده و دوباره خوابیده است. تا روز پنجم که...

چند ساعتی از ساعت خاموشی گذشته است. ساعت از نیمه شب گذشته که به یک‌باره صدایی درون مددسرا می‌پیچد. کسی داد می‎زند: «اورانیوم... دست‌هایم را اورانیوم می‎سوزاند.» مددکارها، مددجو‌هایی را که بیدار و از تخت خارج شده‌اند، به داخل اتاق‌ها راهنمایی می‌کنند، منبع صدا، اما از داخل اتاق مدیریت می‎آید، از جایی که مددجویی غائله به راه انداخته است. دستش را جلوی صورت گرفته، صدایش را رها کرده است و از دست‎هایی می‎گوید که داغ داغ، در حال سوختن است. دست‎ها، اما سالم است، او به نظرش می‎آید که دست‌هایش می‎سوزند و اصرار دارد که برایش اورژانس صدا کنند و سریع او را به پزشک برسانند. بهیار مددسرا هم نمی‌تواند آرامش کند. مددکار‌ها مجبور می‎شوند به تماس با اورژانس، چند دقیقه بعد، نیرو‌های اورژانس، با مددکارها، نقش بازی می‎کنند، تا مددجویی را که هنوز اصرار دارد به سوختن با اورانیوم، به بیمارستان برسانند.

افغان‌های در اقلیت

تصور این است حالا که مرز‌ها باز شده برای ورود اتباع افغان، بسیاری از بانوان ساکن در مددسرا، بانوان افغان باشند، اما این طور نیست، در بین حدود ۹۰ بانویی که خانه دارند در این مددسرا، جز دو بانو، همه ایرانی‌تبارند، دو بانو افغان‌اند. یکی‎شان خیلی جوان است. پوستش صاف و روشن است و مغرور نگاه می‌کند. خیلی گرم نمی‎گیرد، اما می‌گوید که تازه چهار روز است که در این مددسراست و به زودی هم می‎رود. می‎گوید که همسرش شب‌ها را در خانه دوستانش می‎گذراند و روز‌ها به دنبال کار است و به زودی به عنوان سرایدار در خانه‎ای ساکن می‎شوند. درست مانند پیش از این، زمانی که در خانه‌ای سرایدار بودند، اما صاحبین، خانه را برای ساخت گذاشتند و سرایدار‌ها بی‌خانمان شدند.

زن افغان پیر است. حوصله هیچ کسی را ندارد و خیلی هم حرفی نمی‏زند. سرش را پایین می‌اندازد و کار‌های آشپزخانه را انجام می‎دهد. وسواس دارد و آب را به وفور هدر می‌دهد، حتی اجازه نمی‌دهد کسی شیر آب را ببندد. دستمالش را مدام خیس می‎کند و به همه کابینت‌های آهنی می‎کشد و بعد شلنگ را می‎اندازد و آشپزخانه را می‎شوید. یکی از مددجو‌ها می‎گوید که یک سال است که اینجاست. از طالبان فرار کرده و هیچ کس نمی‎داند که کس و کاری دارد یا نه. صدای پیرزن افغان بالا می‎رود. یکی از مددجو‌ها شیر آب را بسته است و او عصبانی داد می‎زند، معلوم نیست که چه می‎گوید.

من مادر نیستم

صدای پارس سگ، غژغژ تخت‌های آهنی و سرفه‎های گاه و بیگاه، آهنگ موزون شب در خوابگاه شماره ۳، خوابگاه غیرسیگاری‎هاست. ساعت ۵ و ۳۰ که می‎شود، ساعت رفت و آمد قطار شهری از ایستگاه متروی ایران‌خودرو، صدای رفت و آمد مترو هم به این آهنگ اضافه می‎شود. مددجوها، اما نه ساعت ۵ و ۳۰ که تازه ۷ و ۳۰ صبح از خواب بیدار می‎شوند. برخی حتی تا زمان صبحانه چشم‎هایشان را باز نمی‎کنند. نور، اما آرام حیاط مددسرا را روشن می‎کند و مددجو‌هایی برای استفاده از سرویس بهداشتی، از اتاق‌های گرم بیرون می‎آیند. امروز روز خاصی است، برای خیلی‎ها. روز مادر است. برای دختران و مادرانی که در این مددسرا زندگی می‌کنند، این روز، اما روزی است، مانند روز‌های دیگر. به هر کسی که تبریک می‌گوییم، بی‌تفاوت سر تکان می‎دهد یا واکنشی ندارد. بعضی‌های‌شان حتی نمی‌دانند که امروز چه روزی است. یکی‎شان آه می‎کشد: «ای‎ بابا... دلت خوش است.» دیگری، اما خوشحال است از اینکه امشب ممکن است، جشنی در سالن غذاخوری برگزار شود، نه برای شادی و ساعتی را به خوشی گذراندن که برای هدیه دریافت کردن خوشحال است. می‌گوید، شاید حوله یا شامپویی به او هدیه دهند، او، اما دلش دمپایی نو می‎خواهد. دمپایی‎هایش پاره است و خش‎خش می‎کند.

این روز، اما برای مادرانی که در اینجا هستند، روز بدی است. تبریک روز مادر را که می‎شنود، چشم‌های زیبایش پر از اشک می‌شود، سرش را روی دست می‎گذارد و با آه و افسوس از دو فرزندش می‎گوید که همسر سابقش از چنگش درآورده است. می‎گوید: «عرضه نداشتم، مادری کنم برای‌شان... حالا هر دو در بهزیستی‎اند.» اشک می‌ریزد و بعد می‎گوید: «به من نگویید مادر... من مادر نیستم.» دوستانش آرامش می‎کنند، لقمه نان و چایی‎اش را می‌دهند دستش و او را می‎نشانند روی صندلی. صدای دعوا در سالن می‌پیچد، مددجویی نان و پنیرش را گم کرده است و دعوا می‎کند که صبحانه‌ای ندارد برای خوردن. همه مادری که دلش هوای فرزندانش را کرده است، فراموش می‎کنند، به نان و پنیرشان گاز می‏زنند و دو دستی چای‎شان را می‎چسبند.

ساعت ۸ صبح است، بیرون مددسرا، زندگی با ریتم تند در جریان است، کارمندان شرکت‌های اطراف بی‌توجه پی زندگی‎شان هستند. بیرون از مددسرا، زندگی با همه روزمرّگی‎هایش در جریان است.

ارسال نظرات