پنجشنبه ۱۱ اسفندماه، جلسه رونمایی از کتاب «چرا نابرابری معضلآفرین است؟» نوشته تی. ام. اسکنلن و ترجمه نرگس سلحشور که به همت انتشارات سروش مولانا به چاپ رسیده است، در «خانه آشنا» با حضور مصطفی ملکیان و مترجم اثر، برگزار شد. ملکیان در آغاز سخنانش از نحوه انجام ترجمه این کتاب و وجدان کاری نرگس سلحشور تقدیر کرد و آن را در وضعیتی که کیفیت فدای کمیت میشود، تحسینبرانگیز دانست.
به گزارش هم میهن، در ادامه سخنرانی مصطفی ملکیان تقدیم شما خواهد شد.
من نمیتوانم در مورد کتاب «چرا نابرابری معضلآفرین است؟» در یک ساعت پیشرو، سخنی ارزشمند بگویم. چراکه یک ساعت، حتی برای شرح دو صفحه از این کتاب، زمانی اندک است. این کتاب علاوه بر آنکه در باب موضوعی است که کمتر به آن پرداخته شده است، هیچ حشو و زوایدی ندارد. پس نمیتوان آن را تلخیص کرد. بندبهبند این کتاب باید تدریس شود تا ما دریابیم که بشر به لحاظ نظری در باب مسئله نابرابری به کجا رسیده و چه تدقیقات، موشکافیها و ژرفاندیشیهایی در این باب صورت گرفته است. ضمن اینکه دریابیم در ایران کنونی، چه میزان از جامعهای منهای نابرابری دوریم. شما هرچه این کتاب را با دقت بیشتری بخوانید، بیشتر به عمق نابرابریهای موجود در جامعه ایران پی میبرید.
با این حساب من نمیتوانم به تلخیص «چرا نابرابری معضلآفرین است؟»، بپردازم. از سوی دیگر حتی اگر این تلخیص امکانپذیر بود، بهتر بود چنین کاری را انجام ندهیم. چراکه گاهیاوقات ما آنقدر غرق در تماشای درختان میشویم که جنگل را فراموش میکنیم. به معنای دیگر آنقدر به جزئیات یک اثر میپردازیم که ساختار اصلی از ذهنمان خارج میشود. پس به نظر میآید، بهتر است به این کتاب نگاهی از بالا داشته باشم و از این بگویم که کتاب مذکور قصد بررسی چه مطلبی را داشته و این مطلب را از چه راهی بررسی کرده است. پس من وجه بداعت و نوآوری این کتاب را بیشتر نشان میدهم.
اسکنلن یکی از بزرگترین شاگردان جان رالز است. جان رالز بینیاز از شناساندن است. او فیلسوفی است که ۶۰ سال در باب عدالت اجتماعی کار کرد. تمام عمر او صرف این موضوع شد و تحولات عظیم آکادمیک و حتی تحولاتی عملی در این باب به وجود آورد. اسکنلن در کتاب «چرا نابرابری معضلآفرین است؟»، به یک نکته از عدالت اجتماعی پرداخته و آن برابری و ضدیتِ برابری یعنی نابرابری است.
برای بیان شاکله این کتاب، نکات مدنظر خود را به شکل زیر ارائه میکنم. «چرا نابرابری معضلآفرین است؟»، کتابی درباره نابرابری اقتصادی است، اما قابل تعمیم به نابرابریهای غیراقتصادی هم هست. اصل داستانی که اسکنلن مطرح میکند این است که نابرابری اقتصادی چه کاری با جامعه انجام میدهد هرچند اکثر استدلالات او درباره نابرابریهای غیراقتصادی هم قابل تکرار است و نابرابریهای نژادی، نابرابریهای شکلگرفته براساس قومیتوملیت، نابرابریهای جنسیتیومذهبی، نابرابریهای اعمالشده علیه گرایشهای سیاسی که در اقلیت قرار دارند و... را نیز دربرمیگیرد. در این میان برخی نکات اسکنلن تنها مربوط به نابرابریهای اقتصادی است، اما باقی نکاتش را میتوان به نابرابریهای غیراقتصادی هم تعمیم داد.
نکته دوم اینکه غرض اسکنلن از نابرابریهای اقتصادی، نابرابری درون یک جامعه و تحت سیطره یک رژیم سیاسی است، اما اکثریت استدلالات او قابل تعمیم به سطح جهانی هم هست. پس استدلالات او را میتوان به نابرابریهایی که در سرتاسر جهان در سطح بینالمللی میبینیم هم تعمیم داد.
او نابرابریهای اقتصادی را از منظری اخلاقی بررسی میکند. اسکنلن کاری به منظر حقوقی و سیاسی ندارد. او میخواهد بداند عیب و ایراد نابرابری اقتصادی از منظر اخلاقی چیست. وقتی ما از تاثیرات اخلاقی نابرابری اقتصادی مطلع باشیم، میتوانیم در ساحت حقوقی و سیاسی هم نتایجی اخذ و اقتباس کنیم، اما تمام توجه خودِ او، به منظر اخلاقی است و به داوری اخلاقی میپردازد.
نکته سوم این است که اسکنلن میان نابرابری با بیعدالتی فرق میگذارد. برای روشن شدن این موضوع باید توضیحی خدمتتان ارائه کنم. اگر شما از فیلسوفی سیاسی در مورد ویژگیهای یک جامعه آرمانی بپرسید، معمولا به هشت ویژگی اشاره میکند. ویژگیهایی که نشاندهنده میزان امتیاز حکمرانان نظام سیاسی هم هست. میزان امتیاز یک حکمران امر سیاسی به میزان پیادهسازی هشت موردی مربوط میشود که بهترتیب نام میبرم؛ نظموثبات، امنیت، رفاه، عدالت، برابری، آزادی، برادری و صلح با دیگر نظامهای سیاسی، هشت مورد مذکور است.
میزان پیادهسازی این هشت مورد نشان میدهد که اولا یک جامعه در چه مرحلهای است و ثانیا، امتیاز حکمرانان آن جامعه به لحاظ سیاسی، چه میزان است. در کتابهای فلسفه سیاسی، معمولا سه مورد اول؛ نظموثبات، امنیت و رفاه را تحت عنوان «خوشی زندگی» خلاصه میکنند. نکته دیگر اینکه در باب برادری -هفتمین مورد از هشت موردِ اشاره شده- معتقدند که شهروندان باید به پدیدآوردن آن بپردازند و چیزی نیست که بتوان از حکمرانان تقاضایش کرد.
برادری یعنی اینکه منوشما نسبت به یکدیگر به مرحله شفقت برسیم و رفتاری مشفقانه با یکدیگر داشته باشیم؛ بنابراین آن را جزو وظایف شهروندان تلقی میکنند و معتقدند نقش حکمرانان در پدید آوردن آن چندان نیست که قابل اعتنا باشد. آنها در مورد صلح هم معتقدند، نه در درون یک کشور که در رابطه میان یک کشور با دیگر کشورها باید به بررسی آن پرداخت. ماحصل همه اینها میشود آنکه گویی برای تعیین میزان امتیاز حکمرانان به بررسی چهار مورد پرداخت؛ خوشی، عدالت، برابری و آزادی.
مسئله بر سر این است که با مطرح شدن موارد فوق، این تصور پدید میآید که گویی عدالت و برابری دو مسئله متفاوت از یکدیگر هستند. اسکنلن مانند رالز معتقد است که عدالت، غیر از برابری است، اما من میخواهم دیدگاههای دیگر را در این خصوص خدمتتان ارائه کنم. ازجمله نظراتی که در رابطه با عدالت و برابری داده شده، نظریهای ضعیف است که به رغم ضعف، معتقدانی دارد. آنها معتقدند، عدالت یعنی برابری و برابری یعنی عدالت.
آنها هنگامی که میخواهند عدالت را تعریف کنند از برابری یاد میکنند و بالعکس. دیدگاهی دیگر در فلسفه سیاسی، اما معتقد است که عدالت، تعریفی غیر از برابری دارد، اما ملاک عادلانهبودن یک جامعه، برابریهای آن است و این غیر از نظر گروه اول است.
گروه اول میگویند معنای عدالت، برابری است و گروه دوم معتقدند عدالت، معنایی دیگر دارد، اما اگر میخواهید ببینید که آیا عدالت در جامعهای وجود دارد یا خیر، به میزان برابریهای آن بنگرید. پس بنا بر تعریفی که در فلسفه بهکار میرود، برابری تعریف عدالت نیست، اما ملاک عدالت هست. گروه سوم، عدالت و برابری را دو چیز متفاوت، اما برابری را نتیجه عدالت میدانند. آنها معتقدند، اگر در جامعهای عدالت حکمفرما باشد نتیجه میشود اینکه در آن جامعه برابری وجود دارد. موافقان دیدگاه چهارم معتقدند، عدالت و برابری هیچ ربطی به یکدیگر ندارند.
من معتقدم برابری نتیجه عدالت است. وقتی جامعهای عدالتمند باشد و عدالت در آن تحقق پیدا کند، نتیجه پدیدآمدن برابری است. اسکنلن مانند رالز معتقد است، عدالت و برابری دو چیز است. او از بین دیدگاههای ذکرشده به دیدگاه چهارم معتقد است هرچند در کتاب «چرا نابرابری معضلآفرین است؟»، جملاتی به کار میبرد که گویی به برابری نتیجه عدالت بودن که نظر من هم هست، معتقد است.
ما اکنون به این مسئله نمیپردازیم که آیا در نظرات اسکنلن تناقضی به چشم میخورد یا نه. من گمان میکنم آنچه جزو مستحکمات نظریه اسکنلن است، این است که عدالت و برابری دو آرمانند اگرچه گاهی برابری را نتیجه عدالت میداند. اگر بناست در مورد نابرابری اقتصادیِ قابل تعمیم به نابرابریهای غیراقتصادی سخن بگوییم و اگر بناست به این نابرابری در درون یک جامعه بهرغم تعمیمپذیری آن در سطح بینالملل بپردازیم و اگر بناست از منظری اخلاقی به این موضوع توجه کنیم، آن وقت نکتهای بهوجود میآید که اسکنلن توجهی عمیق به آن نشان میدهد.
نکتهای که من ندیدهام دیگر فیلسوفان سیاسی توجهی به آن نشان داده باشند. آن نکته از این قرار است که هر فیلسوف اخلاقگرا از سه منظر به اعمال آدمیان مینگرد. به بیان دیگر هنگامی که من در مورد درستی یا نادرستی یک عمل داوری میکنم و شما از من مطالبه دلیل میکنید، آنوقت من میتوانم به یکی از سه دلیلی که در ادامه اشاره خواهم کرد، استناد کنم.
من گاهی اوقات میتوانم بگویم این عمل به اعتبار علتی که آن را ایجاد کرده، درست است. در پارهای از مواقع میتوانم درستی یک عمل را به اعتبار معلولهایی که از آن عمل برمیخیزند، اثبات کنم. در مرتبه سوم نیز میتوانم نه با علتها، نه با معلولها کاری داشته باشم و عمل را به اعتبار خودش درست بدانم.
این مسئله سه مکتب بزرگ در فلسفه اخلاق ایجاد میکند. مثالی میزنم. اگر شما بگویید راست گفتن درست و دروغ گفتن نادرست است و در پاسخ به چرایی آن به این مسئله اشاره کنید که دروغ گفتن، امنیت اجتماعی و اعتماد متقابل مردم به یکدیگر را کاهش میدهد، مردم را نسبت به یکدیگر بدگمان میکند، سرمایه اجتماعی را هدر میدهد و... نادرست بودن دروغ گفتن را به اعتبار معلولهای آن اثبات کردهاید.
دروغ گفتن علتی میشود که چهار معلول ذکرشده را به دنبال خود میآورد. چون این معلولها ناپسندند، پس دروغ گفتن نادرست تلقی میشود. این دیدگاه در فلسفه اخلاق، بهعنوان دیدگاهی قائل به پیامدگرایی یا نتیجهگرایی تعبیر میشود، چراکه حکممان در مورد عمل به اعتبار پیامدهای آن و آثار و نتایجش است.
ممکن است بگویید دروغ گفتن را نمیتوان به اعتبار آثار و نتایج مترتب بر آن و درواقع معلولهایش داوری کرد. این گروه معتقدند، شما باید به علت دروغ نگاه کنید. علت دروغ کیست؟ شخص دروغگو. شما باید به شخص دروغگو نگاه کنید و ببینید به چه نیتی دروغ گفته است. اگر به نیت خوبی دروغ گفته، پس دروغ گفتنش درست است، اما اگر به نیت بدی دروغ گفته، پس دروغ گفتناش نادرست است. این گروه میگویند به این نگاه نکنید که بعد از دروغ گفتن چه پیش میآید، به این نگاه کنید که پیش از دروغ گفتن چه پیش آمده است یعنی به علت دروغ گفتن، به نیت منِ دروغگو نگاه کنید.
اگر دروغ گفتهام برای آنکه زنوشوهری را آشتی دهم، اگر دروغ گفتهام تا دو همکار را نسبت به هم مهربانتر کنم، اگر دروغ گفتهام تا دوستی قطعشدهای را مجددا برقرار کنم و...، چون نیتم از دروغ گفتن خوب بوده است، دروغ گفتن کاری درست است، اما اگر دروغ گفتهام تا ارتباطی را برهم بزنم، دروغ گفتنم بد بوده است.
در مورد راست گفتن هم همینطور است. اگر راستی گفتهام که بهعنوان مثال موجب جدایی زن و شوهری از یکدیگر شده است، چون نیتم از راست گفتن نیتی نادرست بوده، پس راست گفتنم نادرست است. این دیدگاهی فضیلتگرایانه است و میگوید کاری نداشته باشید که پس از دروغ گفتن یا راست گفتن، چه آثار و نتایجی به بار میآید و چه معلولهایی مترتب میشود. آنها معتقدند، شما باید علت دروغ گفتن یا انگیزه دروغگوینده را ببینید.
دیدگاه سومی هم وجود دارد که میگوید ما برای داوری در باب اعمال، نه باید به علت آنها نگاه کنیم، نه به معلولهایشان. ما باید به خود عمل بنگریم. به این دیدگاه، دیدگاه وظیفهگرایانه میگویند و بزرگترین متفکر طرفدار آن، کانت است. او میگوید ما کاری به این موضوع نداریم که دروغ به چه علتی گفته شده و چه آثار و نتایجی بر آن مترتب شده است.
ما نه به علتها میپردازیم و نه به معلول ها، بلکه آنچه برایمان اهمیت دارد این است که دروغ گفتن در فهرست کارهای درست قرار دارد یا در فهرست کارهای نادرست. کانت معتقد است، دروغ گفتن در فهرست کارهای نادرست است، بنابراین هر علتی داشته باشد و هر اثر و نتیجهای بر آن مترتب شود، باز هم نادرست است. جمله معروف کانت؛ راست بگو، ولو افلاک درهمبریزد، به همین مسئله اشاره دارد.
پس ما برای داوری در مورد اعمال آدمیان با سه دیدگاه؛ پیامدگرایانه یا نتیجهگرایانه، فضیلتگرایانه و وظیفهگرایانه مواجهایم، اما اگر زمانی بخواهیم در مورد اوضاع، داوری اخلاقی کنیم، چه دیدگاهی در دسترسمان است؟ اوضاع غیر از اعمال است. دروغ گفتن یا راست گفتن، دزدی کردن یا نکردن، تهمت زدن یا نزدن و... اینها جزو اعمال است، اما گاهی بحث، نه در مورد اعمال که در مورد اوضاع است. مثالی میزنم.
گاهی بحث بر سر این است که حکم کمک کردن به فقرا یا دریغ کردن کمک از آنها، چیست؟ این یک فعل است. کمک کردن یا امساک، عملی است که منوشما انجامش میدهیم، اما گاهی اوقات بحث بر سر این است که حکم اخلاقی شکاف طبقاتی بین فقیروغنی چیست؟ ایجاد شکاف طبقاتی، فعل کسی، عمل کسی نیست بلکه وضعی است که بر اثر عللوعواملی فراوان پدید آمده است. مثالی دیگر میزنم. گاهی اوقات از شما میپرسند حکم غذادادن به گرسنگان به لحاظ اخلاقی چیست؟ غذا دادن به گرسنگان، یک فعل است، اما گاهی میپرسند حکم اخلاقی در مورد قحطی چیست؟ قحطی، فعل انسان نیست، بلکه وضعی است که در اثر عللوعواملی در جامعه پدید آمده است.
اینجاست که میگویند داوری نه درباره افعال که درباره رویدادها و حالاتی است که در جامعه پدید آمده است. زمانی از شما میپرسند، خسته کردن دیگران، به لحاظ اخلاقی کاری درست است یا نادرست؟ خسته کردن، کار من است و میتوان در موردش داوری اخلاقی کرد، اما اگر از شما بپرسند حکم اخلاقی در مورد خسته شدن چیست؟ خسته شدن، نه عمل کسی که وضعیتی پدیدآمده در اثر عوامل گوناگون است.
فیلسوفان اخلاق میگویند در مورد اوضاع و احوالی که در جامعه به وجود میآید، داوری اخلاقی به دو اعتبار انجام میشود؛ یا به اعتبار عللی که این اوضاع و احوال را ایجاد کردهاند یا به اعتبار معلولهایی که این وضع، ایجاد میکند. ما در مورد افعال میتوانستیم از سه منظر به بحث بپردازیم؛ یا به اعتبار خودِ عمل یا به اعتبار علتهای عمل یا به اعتبار معلولهای عمل، اما وقتی در مورد اوضاع بحث میکنیم مورد اول از بین میرود. اگر میگوییم وضعی به لحاظ اخلاقی بد است، یا باید بگوییم بد است، چون علت چیزهای بد میشود یا بد است، چون معلول چیزهای بد است.
خوبی یا بدی اوضاع به این است که یا علت چیزهای خوب و بدند یا معلول چیزهای خوب و بد. اینجاست که میتوان داوری اخلاقی کرد؛ بنابراین اگر کسی گفت قحطی از لحاظ اخلاقی بد است یا باید نشان دهد که نتایج بدی خواهد داشت یا باید نشان دهد، چیزهایی که بد بودهاند قحطی را ایجاد کردهاند. اینجا دیگر بیش از دو راه برای داوری وجود ندارد. حال به سراغ برابری برویم. برابری کار یک انسان نیست. برابری یک حالت یا رویداد در جامعه است و چه حالت باشد و چه رویداد، وضعی اجتماعی است.
زمانی هست که معنای برابری در یک جامعه این است که آن جامعه از ۲۰ سال پیش تاکنون شاهد برابری بوده و همچنان برابر است. این حالت است. زمانی دیگر میگویید این جامعه اساسا برابر است، این هم حالت است، اما زمانی میگویید جامعه به دست رهبری لایق افتاد و درحالیکه نابرابری در آن وجود داشت بعد از ۲۰ یا ۳۰ سال هدایت به دست آن رهبر لایق، برابر شد. این رویداد است. هم رویدادها و هم حالتها، وضع نامیده میشود.
پس وضع به دوگونه است یا رویداد است و یا حالت. شکاف طبقاتی با برابری، وضع هستند. شکاف طبقاتی یا برابری عمل هیچ شخص خاصی نیست. برابری در جامعه یک وضع است و در مورد وضع میتوان گفت خوب است یا بد. وضع به اعتبار نتایجی که بر آن مترتب میشود یا خوب است یا بد؛ به اعتبار عواملی که دستبهدست هم دادهاند و آن را ایجاد کردهاند. نابرابری هم به همین شکل است.
اسکنلن در این کتاب میگوید نابرابری یک وضع است که به شش جهت بد است. چهار جهت از این شش جهت چیزهای بدی است که نابرابری ایجاد میکند و دو مورد آن چیزهای بدی است که نابرابری به خاطرش ایجاد شده است. این تفکیکی دقیق است که میتوان در مورد بقیه اوضاع اجتماعی، حالتها و رویدادهای اجتماعی هم به کارش برد.
اسکنلن چهار علت آورده است که نابرابری بد است به این خاطر که معلولها و آثار و نتایج بدی در پی آن میآید و دو دلیل هم بیان کرده است که نابرابری بد است، چون به دلایل بدی ایجاد شده است. چهار عامل بدی که نابرابری ایجاد میکند از این قرار است. نابرابری، منزلت اجتماعی ما آدمیان را از دستمان میگیرد. پس موجب میشود منزلت اجتماعی پایین بیاید.
عنوان این نابرابری، نابرابری منزلت است. او ادامه میدهد نابرابری بد است، چون سلطه و ضبط و مهار نابجایی به دست ثروتمندان میدهد تا در وضع سیاسی دخل و تصرف نابجا کنند. پس نابرابری ضبط و مهار سیاسی ما فقرا را به دست ثروتمندان میسپرد. این یکی دیگر از آثار و نتایج نابرابری است. مطلب سوم این است که نابرابری ضبط و مهار ما را به لحاظ اقتصادی هم به دست ثروتمندان میدهد.
علت چهارم که نابرابری بد است این است که نابرابری بیانصافی سیاسی میآورد. این بیانصافی سیاسی دیگر به خاطر سپرده شدن مقدرات ما به دست ثروتمندان نیست بلکه میگوید وقتی در جامعهای نابرابری ایجاد شود، انصاف سیاسی رژیم از بین میرود. آن رژیم دیگر نمیتواند منصفانه بر مردم حکومت کند. این چهار علت، علتهایی است که اگر میگوییم نابرابری بد است به خاطر آثار و نتایجی است که ایجاد میکند. این چهار مورد معلولهای نابرابری هستند.
دو علت دیگر هم هست که نابرابری بد است و آن دو به این معنا نیستند که نابرابری چیزهای بدی ایجاد میکند بلکه به این دلیل است که به خاطر چیزهای بدی ایجاد شده است. یکی مسئله دغدغه نابرابر است. چرا نابرابری پیش میآید؟ به این خاطر که رجال سیاسی نسبت به همه گروهها و افراد دغدغه برابر ندارند و دغدغه نابرابرشان باعث میشود نابرابری پدید آید. یعنی آنطور که دغدغه حفظ منافع حزب و قوم و قبیله خود را دارند دغدغه حفظ منافع کسانی را که در آن حزب و قوم و قبیله نیستند ندارند.
پس به خاطر اینکه دغدغه برابر ندارند نابرابری ایجاد میشود. اینجا دیگر نابرابری به اعتبار علتش است که بد است و علتش این است که رجال سیاسی دغدغه برابر نداشتهاند. مسئله بعدی که باز وضعی بد است که نابرابری به خاطر آن به وجود آمده است درآمد نابرابر است. وقتی نهادهای اقتصادی نامنصف میشوند نابرابری ایجاد میکنند. اقتصادیون، تجار و ثروتمندانند که، چون نهاد اقتصاد را بد سامان میدهند نابرابری پدید میآید و شکاف طبقاتی ایجاد میشود.
پس نابرابری اقتصادی محل بحث بود، ولی میتوانید آن را به نابرابریهای دیگر هم تعمیم دهیم و به همین طریق نابرابری اقتصادی در درون یک جامعه را به نابرابری اقتصادی در سطح جهان هم تعمیم دهیم. این کاملا قابل تعمیم است. چون نابرابری اقتصادی یا یک رویداد یا یک حالت است یعنی بالاخره یک وضع اجتماعی است. بدی آن یا به این اعتبار است که چه آثار و نتایجی در پی دارد یا به این اعتبار است که چه چیزهایی آن را ایجاد کردهاند. چهار مورد از علتها به خاطر آثار و نتایج و معلولهای نابرابریاند و دو مورد آن به خاطر علل نابرابری. من اگر روزی میتوانستم این کتاب را تدریس کنم این کار را با افتخار انجام میدادم، چون به نظرم بسیار بصیرتافزا و چشمگشاست.
بیایید یک بار دیگر مرور کنیم که چه نکتهای در باب عدالت و برابری میتوان گفت. آیا عدالت یک عمل است یا یک وضع؟ به نظر میآید عدالت عمل است. من یا با شما عادلانه رفتار میکنم یا غیرعادلانه. عدالت عمل است با اینکه در مورد برابری گفتم عمل نیست. پس اگر عدالت را به معنای عادلانه رفتار کردن و برابری را یکی از اوضاع اجتماعی بگیریم باید بگوییم این دو، هیچگونه آشتیای با یکدیگر ندارند. چون برای آشتی داشتن دو پدیده با یکدیگر، آن دو نخست باید از یک مقوله باشند. اگر از دو مقوله مختلف باشند اصلا نمیتوانند با هم آشتی کنند.
یک فعل میتواند با یک فعل آشتی کند، اما یک فعل نمیتواند با یک اسم آشتی کند. همانطور که یک اسم نمیتواند با یک حرف آشتی کند. عدالت عمل آدمیان است. عمل شماست که یا عادلانه است یا ناعادلانه، اما برابری عمل نیست. پس اگر عدالت را به معنای عمل بگیریم مسلما هیچگونه نسبتی با برابری ندارد، اما اگر بگوییم مراد ما از عدالت، عادلانه بودن جامعه است عادلانه بودن و مراد از برابر بودن، برابر بودن وضع اقتصادی مردم است آن وقت هردو، از مقوله وضع میشوند.
حرف من این است. ما به گفته رالز اول از همه باید دغدغه عادلانه بودن جامعه را، اگر دغدغه عادلانه بودن جامع داشته باشیم. در این صورت آهسته آهسته نابرابریها کاهش و برابریها افزایش پیدا میکنند. من معتقدم همانطور که رالز، میگفت بزرگترین آرمان جامعه باید عدالت باشد. وقتی جامعه را عادلانه کردیم آرام آرام میبینیم که برابریهای اقتصادی هم بیشتر و نابرابریهای اقتصادی هم کمتر میشوند. خود رالز میگفت بزرگترین فضیلت جامعه عدالت است. این کاملا درست است و از این لحاظ باید نابرابری را نتیجه عدالت بدانیم. همان دیدگاهی که من هم دارم.
نکته بعدی اینکه آیا نابرابری به معنای تبعیض است؟ چرا میگوییم نابرابری و نمیگوییم تبعیض؟ من میگویم تبعیض با نابرابری فرق میکند، چون تبعیض عمل است. تبعیض کاری است که من میکنم. اگر من میان فرزندانم، میان دانشجویانم، بیدلیل فرق گذاشتم به عمل من تبعیض میگویند. تبعیض یکی از بزرگترین انواع بیعدالتی است و نابرابری ایجاد میکند. تبعیض را با نابرابری نباید مانند گرفت. تبعیض یکی از مصادیق بیعدالتی است و مانند خود بیعدالتی که عمل است تبعیض هم عمل است منتها وضعی اجتماعی ایجاد میکند که نابرابری نام دارد.
چه وقت در جامعه به ما بد میگذرد؟ وقتی جامعهمان با خوشی، عدالت، برابری و آزادی ربط و نسبتی نداشته باشد. نبود این چهار مورد حال ما را بد میکند. ما اگر در ایران کنونی اینقدر حالمان بد است به این خاطر است که هیچکدام از این چهار مورد برایمان فراهم نیست. همه موارد را خودتان میبینید و نیازی نیست من چیزی بگویم. اما مطلب بر سر این است که کدامیک از این موارد مهمتر است. اینجاست که میخواهم نکتهای را بگویم که نویسنده اشاراتی به آن میکند، اما صراحت ندارد.
اگر من از سردمداران یک کشور باشم باید خوشی شهروندان برایم در درجه اول باشد. چرا؟ چون خوشی شهروندان نیازهای فیزیولوژیک و بیولوژیک را فراهم میکند که در رأس هرم نیازها قرار دارد. انتظار و توقع یک شهروند از کسانی که کشور را اداره میکنند این است که اول امکان بهرهمندی از خوراک، نوشاک، پوشاک، مسکن، سوخت، استراحت، خواب، فراغت، تفرج و... را برایشان فراهم کنند، بعد به سراغ خواستههای دیگر بروند.
خواستههایی که جنبه فیزیولوژیک و بیولوژیکشان کمتر است. پس رجال سیاسی نمیتوانند به بهانه فراهم آوردن چیزی دیگر، این قسمتها را نادیده بگیرند. وقتی بپرسیم که از میان این چهار آرمان کدامیک مهمتر است اگر رجال سیاسی پاسخ گویند، اول باید خوشی فراهم شود. چون اگر خوشی فراهم نشود، نیازهای دیگر که متعالیتر از آن است هیچگاه فراهم نمیشود، اما اگر از خود مردم بپرسید و نه از رجال، مردم جواب واحدی نمیدهند.
برخی میگویند عدالت و برابری مهمتر از آن است که خوش باشند و اگر میدانستند که جامعه عادلانه و برابر است با ناخوشی میساختند. آدمهایی هستند که میگویند اگر جامعه عادلانه، برابر و آزاد بود من حاضر بودم گرسنگی هم بکشم. سوال این است که مگر میشود در جامعه عادلانه، برابر و آزاد گرسنگی وجود داشته باشد؟ بله هزار حادثه ممکن است رخ دهد که جامعه را دستخوش فقر کند. ما باید به فرزندمان یاد دهیم که شرف انسان به این است که گرسنگی بکشد به این قیمت که جامعهاش عادلانهتر و برابرتر و آزادتر باشد، ولی این را نباید رجال بهانه کنند و بگویند ما چیزهای دیگر را به شما میدهیم پس اگر گرسنگی هم میکشید ایرادی ندارد.
فقر و نابرابری دو چیزند. شکی در این نداریم. جامعهای میتواند فقیر نباشد، اما نابرابر باشد. فقیر نباشد و همه حداقل ضروریات زندگی و حتی بیش از آن را داشته باشند، ولی شکاف طبقاتی در آن زیاد باشد. حقوق ثروتمندترینها دو هزار برابر فقیرترینها باشد ولو همه بگویند ما حداقل زندگیمان را داریم. عکسش هم هست.
جامعههایی هستند که در آنها شکاف طبقاتی نیست، نابرابری نیست، ولی همه فقیرند و حداکثر، ضروریات زندگیشان را دارند و حتی مثلا ضروریات را هم ندارند. هر دو امکانپذیر است. هرچند جامعه آرمانی آن است که نه فقر در آن باشد و نه نابرابری. اگر در وضعیتی بگویند راهی جز این ندارید که یا جامعه فقیر داشته باشید و برابر یا جامعه ثروتمند داشته باشید و نابرابر، کدام بهتر است؟ به نظر میآید که شرف انسان اقتضاء میکند که برابری را بر ثروت ترجیح دهد.
اصل اخلاقی برابری برای اسکنلن خیلی مهم است. به نظر او مهمتر آن است که افراد یک جامعه برابر باشند ولو همه فقیر باشند و این بهتر از جامعهای است که مرفه باشند و نابرابر. چرا؟ به دو جهت. وقتی نابرابری در جامعه وجود دارد ما را از برابری اولیهمان ساقط میکند و نکته دوم آنکه نابرابری وقتی وجود داشته باشد هرچقدر هم ثروتمند باشیم در ما رذایل اخلاقی به وجود میآورد. ما میبینیم نابرابریم و به زندگی دیگری نگاه میکنیم و حسد، کینه، خشم و... میورزیم. حالتی که ما را از انسانیت افت میدهد.
وضع مالیمان هم خوب است، ولی انسانیتمان افت کرده است، چون خشم، نفرت، کینه، حسد، احساس رقابت و... پیدا کردهایم و کار به جایی میرسد که گمان میکنیم ارتباطمان با مردم ارتباط الاکلنگی است. اگر من بخواهم بالا بروم باید کسانی پایین بیایند و اینکه من پایین آمدهام به این خاطر است که کسانی بالا رفتهاند. وقتی ارتباط شهروندان الاکلنگی شد آن وقت رذایل اخلاقی در ما ریشه میکند. آرمان، برابری و ثروتمندی است، اما اگر امر بین فقیرِ برابر و ثروتمند نابرابر دایر شد، انصاف آن است که فقیر برابر از ثروتمند نابرابر ارج است.
گوشش را هم بسته است