حد فاصل کرمان تا محله سیدی در حاشیه باغی که به باغ زردآلو معروف است و چادرهایی که هیچ شباهتی به چادر ندارند و با تکههای پارچه و پلاستیک به هم وصل شدهاند در فاصلههایی دور ونزدیک از هم به چشم میخورد. در این منطقه حدود بیست خانوار زندگی می کنند که از هرمزگان به این منطقه کوچ کرده اند.
بیرون از چادر زنی مشغول دوختن لباسی است، نزدیکش میشوم روسریش را روی صورتش میکشد، سلام میکنم و کنارش مینشینم کودک خردسالش آنطرف مشغول بازی است و مگسها احاطهاش کردهاند.
میگویم بچهها مدرسه میروند؟ نگاهی به من میاندازد و آهی بلند میکشد و میگوید: اینجا بچهها مدرسه نمیروند انگار تقدیرشون اینه به خاطر فقر و بیپولی همینجا در این چادرها به دنیا میان بدون اینکه شناسنامهای داشته باشند همینجا میمونن بدون اینکه بفهمن دنیای بیرون از اینجا چه خبره، همینجا ازدواج میکنند بدون اینکه در جایی ثبت بشه و همینجا هم از دنیا میرن و شهرداری جمعشون میکنه.
به یکی از چادرها نزدیک میشوم زنی سی و چند ساله با صدای بلند گریه میکند و دور تودهی سیاهرنگ که از آن دود بلند شده میچرخد پرسیدم اتفاقی افتاده انگار تازه متوجه حضور من شده است. لحظهای از ضجه زدن دست برداشت و با سرعت به طرف آمد و با ناله و گریه گفت خانهام آتش گرفته همه مدارکم در آن بود همه زندگیم سوخت و از بین رفت و....
رییس کلانتری ۲۰ همراهمان بود و به زن گفت فردا به کلانتری برود تا به ثبت احوال برای دریافت مجدد مدارکش معرفیاش کند.
حالا دیگر همه از آمدن ما با خبر شده بودند. اجازه خواستم وارد چادری شدم در میان وسایل داخل چادر ظرفهای غذای یکبار مصرف دیده میشد، رختخوابهای تلمبار شده در کنار دبههای آب و کیسه پلاستیکهایی که مشخص نبود میانشان چیست؟
زن شال مشکی رنگ و رو رفتهاش را دور سرش میپیچد کودک خردسالش در آغوشش به خواب رفته نگاهش به نگاهم گره میزند، کودک را آرام در میان انبوه وسایل میگذارد و میگوید تابستانها به اینجا میآییم و به سختی زندگی میکنیم، آب، برق و گاز نداریم، سرویس بهداشتی هم نداریم، صبحها سر چهارراه گدایی میکنم با کودکم و عصرها با ته مانده غذای بعضی از رستورانها به خانه برمیگردیم.
از چادرش بیرون میآیم زنی اصرار دارد تا به چادرش بروم نزدیک میشوم دور تا دور چادر با پلاستیک و پارچههایی کهنه پوشانده شده جایی کوچک که گنجایش چهار نفر را به زور دارد میگوید با چهار بچه و شوهرم در اینجا زندگی میکنیم، همه ما فصل برداشت پسته که میشود به اطراف میرویم و کنار باغ آنقدر اصرار میکنیم تا کاسهای پسته برایمان بیاورند و با فروش آنها امرار معاش میکنیم.
کنار چادری میروم که پسر جوانی مشغول تعمیر کردن موتور قرمز رنگی است با موهایی فرم گرفته و تیپی امروزی؛ کنجکاو میشوم او در این میان چه میکند؟ اسمش محمود است و بیست سال دارد. میگوید: از وقتی خودم را شناختم همیشه اینگونه زندگی کردم در میان زباله و چادرهای کهنه که هر چند ماه یک بار در گوشهای پهن میشد، گدایی کردم، سیگار فروختم، باربری کردم، کارگری و بنایی کردم.
محمود میگوید: زندگی در اینجا بسیار سخت است مخصوصا پسر که باشی! گاهی برای دفاع از خانوادهام چاقو هم خوردم و چند روز بیمارستان بستری بودم.
مشغول غذا دادن به سگی سیاه رنگ است نزدیکتر میروم جوانی ۲۵ ساله که خودش را علی معرفی میکند خانوادهها همع به اتفاق او را بزرگ خود میدانند تنها کسی که سواد دارد.
علی بعد از اتمام کارش نزدیک ما میشود کودکان پابرهنه به محض دیدنش جلو میدوند و دورهمان میکنند، علی میگوید تقریبا ۲۰ خانوار در اینجا زندگی میکنند که در فصل گرما از هرمزگان به این منطقه کوچ میکنند و کار بیشترشان تکدیگریست.
علی ما را به کنار چادری راهنمایی میکند، ارتفاع چادر بسیار کم و کوچک است او میگوید در این چادر زنی با فرزندش زندگی میکند که شوهرش را از دست داده، چادر اما جایی تنگ و غیر قابل سکونت بود.
او میگوید در اینجا گاهی نزاع و درگیری صورت میگیرد و افرادی از سیدی به اینجا میآیند وقتی پسران به اعتراض میروند با هم درگیر میشوند، سپس به چادری اشاره میکند که در آن پسر نوجوانی با مادرش نشسته علی میگوید یکی از دستانش معیوب است و نمیتواند کار کند مادرش گدایی میکند تا خرج او و چهار کودک دیگر را بدهد.
علی میگوید هیچ کدام از کودکان اینجا شناسامه ندارند برای همین نمیتوانند به مدرسه بروند و یا از امکانات دیگر استفاده کنند.
او میگوید اینجا دختران نه ساله فاقد شناسنامه با خواندن ضیغه به عقد مردی درمیآیند و کودکانشان هم وقتی به دنیا میآیند به دلیل فقدان گواهی ولادت بی شناسنامه بزرگ میشوند.
علی یکی از مشکلات بزرگ را ناامنی و ایجاد مزاحمت از سوی برخی ساکنین شهرکهای اطراف بیان میکند و میگوید در اینجا چون سرویس بهداشتی نداریم زنان و دختران مجبورن پشت دیوار باغ اجابت حاجت کنند که در این بین برخی موتور سواران برایشان ایجاد مزاحمت میکنند.
یکی از زنان در حالیکه کودکش را در بغل دارد به ما نزدیک میشود سن و سال زیادی ندارد میگوید اینجا پر از جانوران گزنده همچون عقرب است.
علی میگوید مهر پارسال شخصا به تهران رفتم و مشکلاتمان را با نماینده هرمزگان در میان گذاشتم آنها گفتند که بررسی میکنیم و جواب میدهیم و ما هنوز منتظر جواب هستیم.
از آنها خداحافظی میکنم و دور میشوم در حالیکه بچهها هنوز روی تلی از زباله برایمان لبخند میزنند و دست تکان میدهند.
*گزارش: گفتار نو
*عکاس: ابوذر احمدیزاده/ ایرنا
مغز که تو کله ندارن چقدر کثیف و بیخیال و بی عرضه
شما چهارتا ژاپنی یا المانی وسط برهوت ول کن
یسال بعد بری میبینی حداقل یه دستشویی برا خودشون درست کردن با همون خاک و خشت یه سرپناه محکم تر ساختن
اما اینجا؟! میلولن شبانه روز تو همدیگه
در این تنگ به این تنگی نبودند
پول این مردم بدبخته