مانلي فخريان در روزنامه وقایع اتفاقیه نوشت: کاش بيدرد پرواز کرده باشيد. اين تنها دعايي است که من ميتوانم براي جان بيگناه شما بکنم؛ من که از دور نشستم و نظاره کردم ذرهذره آبشدن وجودتان را. ما هيچ کاري براي شما نکرديم. ما نشستيم و تماشا کرديم؛ بعضيهایمان با دوربينهاي سلفيبگير و بعضي از جعبه جادويي.
حالا که 6 روز از اين فاجعه گذشته، تکبهتک بدنهاي سوخته شما آوار ميشود بر سر زندگي ما. با هر پيکري که از خاک داغ بيرون ميآيد، سنگيني يک تيرآهن، يک پارهآجر، يک تکه بتن سنگين بر قلب و جان ما ضربه ميزند. چرا يک آتشگرفتن ساده به اين جهنم رسيد؟ چرا آنها که در تلاش براي نجاتشان بوديد، از ميان آتش بيرون نيامدند.
اينجاست که بايد بپرسيم گاوصندوقها مهمترند يا دلهاي داغديده مادران، فرزندان و زنان بيپناهتان؟ اما شما، شمايي که بيمنت دويديد دنبال آنها، مانديد و سوختيد تا ديگران زنده بيرون بيايند، چقدر درد کشيديد تا پرواز کنيد؟
نکند زير انبوه سنگ، خاک، دود و آتش، زنده مانده باشيد و ما غفلت کردهايم؟ نکند نفس کشيده باشيد آنهمه داغي تلخ و سياه را و ما نفهميده باشيم. بهراستي، شما بوديد که فرياد زديد، التماس کرديد و گفتيد «ما زندهايم»؟
واااي از دردي که ميپيچد در بندبند استخوانهاي اين شهر اگر شما زنده بوديد و بيهوا و بينفس آرامآرام خوابيديد. نکند دلتان تنگ بوده و چشمانتان منتظر يک روزنه؟
نکند اميد داشتيد و حالا دور از ما دلشکسته خوابيدهايد؟ لعنت به آتش که بر جان شما افتاد، شما که عاشقانه دل به آتش ميزديد، چرا در همين آتش سوختيد؟ ...
بيشک، در اين وضعيت فوقبحراني نميتوان مقصر اصلي را پيدا کرد، فقط ميتوانيم دل خوش کنيم به اينکه اگر جاي آتش، آوار بر جانتان افتاده بود، شايد ميشد نجاتتان داد اما حالا چه ميشود کرد؟ همين چند وقت پيش بود که 33 معدنچي در شيلي گرفتار شدند. زير آوار معدن ماندند و هيچکس اميدي به فردايشان نداشت اما 69 روز بعد، در اوج نااميدي زنده بيرون آمدند. 69 روز بيآب و غذا، تصورش سهمگين است اما براي شما چه شد؟ شما ميتوانيد زير 17 طبقه خاک و آهن مذاب و بتون، بيآب و غذا زنده مانده باشيد؟
چند سال بايد بگذرد تا تاريخ ذهن ما اين غمانگيزترين فاجعه قرن را از ياد ببرد، گرچه ما مردم فراموشکاري هستيم. همين چند وقت بعد اگر جاي پلاسکوي مذاب اين روزها، ساختماني تجاري قد علم کند، به روح مقدس و پاک شما قسم، کسي يادش نميآيد زيرِ زمين اين ساختمان لوکس چند صدا ساکت شد و در شعلههاي بيتدبيري ما سوخت.
ما نگاه کرديم و شما تمام شديد، ما نفس کشيديم و شما بينفس مانديد. ما، فقط بعضي از ما، به يادتان خواهيم ماند و هنوز برايتان شمع روشن ميکنيم اما همين ما، کاري از دستمان برنيامد براي شما بکنيم. اصلا مگر زماني که بوديد چقدر به شما فکر کرده بوديم؟
کي ميشد از کنار ايستگاههايتان که اين روزها غرق گل و نور است، رد شويم و گوشه لبخندي به شما بزنيم؟ اصلا ما شما را ميشناختيم؟ مگر خانهمان ميسوخت؟ مگر گير افتاده بوديم... ما هرگز شما را نديديم. ما را ببخشيد که شما، بزرگوارترين انسانهاي کنارمان را هرگز نديديم. تا يکي از شما نميسوخت، ما يادتان نميکرديم. هميشه آماده بوديد و فکر ميکرديم چقدر شما نيستيد.
مقصر اصلي، ما بوديم که امروز شما را نداريم؛ ما که فکر ميکرديم شما بايد از پس هر فاجعهاي، ما را نجات دهيد و زنده بمانيد.
ما را ببخشيد. بگذاريد در فراق دردناکتان فقط يک دعا بکنيم؛ اينکه کاش بيدرد، بيصدا و با سقوط اولين آوار، آرام پرواز کرده باشيد. زندهماندنتان در دل آوار، داغي عظيمتر بر پيشاني روح ما ميزند.
آرام پرواز کنيد. يادتان سبز.
و حوادث بدي بر سر ما ملت از ابتداي اين قرن آمده . زن ، بچه پير، جوان ( من خودم در طول عمرم تصوير دو نوزاد يكي از زير خرابه هاي بمباران دزفول و ديگري در شليك به هواپيماي ايرباس ، كه از آب گرفته بودن را فراموش نميكنم )
ولي موضوع پلاسكو شايد جز و يا تنهاترين موردي است كه قابل پيشگيري بود و ما به صدها دليل از آن غافل مانديم.
به جز اونجاش که میگه "غم انگیزترین فاجعه قرن"