یادداشت دریافتی- مالک رضایی؛ یک قصه، بیش نیست غم عشق، وین عجب، از هر زبان که میشنویم، نامکرر است.
گرمای جان بخشی که جان جلال الدین محمدبلخی از او گرفت، حال و هوای مثنوی وی را چنان دگرگون کرد که بعد از سرودن دویست بیت آخر از نخستین دفتر مثنوی، هیچ نگفت.
آن ابیات،تماماً در وصف علی بود. مولوی در پایان آن دفتر و گفتار با اذعان به این قبض کلام خود، آنرا یک مَشیّت الهی دانست و دو سال، زبان در کام کشید.
سخت خاکآمیز ، میآید سُخُن
آب، تیره شد سرِ چَه، بند کن
تا خدایش، باز صاف و خوش کند
او که تیره کرد، هم صافش کند
دوسال طول کشید تا طبع وی، دوباره در مسیر شیرین مثنوی قرار گیرد.
هنوز هیچیک از مولوی شناسان، دلیل روشنی بر این فاصلۀ طولانی دو دفتر مثنوی وی ارائه نکرده اند، اما گویی، هیچ سخنی دیگر از آن حلاوت و شایستگی برخوردار نبود تا بلافاصله در جایگاه متصل به ابیاتی قرار گیرد که تماما در مورد علی (ع) سروده شده بود. آتشی که مولوی در آن ابیات، به جان عاشقان علی زده است، وصف ناشدنیست.
«ای علی که جمله، عقل و دیده ای، شمه ای وا گو، از آنچه دیده ای. چشم تو، ادراک غیب آموخته.چشمهای حاضران،بر دوخته....»
او درآن ابیات، ماجراهایی حیرت انگیز از امام علی (ع) نقل میکند. از رازی که امیر المومنین (ع) از چگونگی شهادت خود و حتی از مشخصات قاتل خویش گفته است، پرده بر می دارد.
در فواصلی از آن ابیات گفتگوها و نجواهای خیالی خود مولوی هم با امیرالمومنین علی (ع) شنیدنیست. آن گفتار، درخشانترین بخش مثنوی او را تشکیل میدهد و در توصیف هیچ ماجرایی از دفاتر ششگانۀ مثنوی، آن اندازه شیفتگی در بیان مولوی نمیبینیم که در این ابیات میبینیم.
او به زبانی آشکار در آن ابیات می گوید که نوری که در دل اوست، از علی بر وی میتابد.
«از تو بر من تافت چون داری نهان؟ میفشانی نور، چون مَه ،بی زبان.»
اینها سخن کسی است که همۀ تعلق مذهبی و حتی قرابت نَسَبی به ابوبکرمی بَرَد، اما ارادتی تام و تمام به علی دارد.
به جرات می توان گفت که اختصاص علی به یک مذهب و آیین خاص، جفایی بزرگ در حق همه است، او میراث گرانبهای خلقت برای کُلّ بشریت است. مگر میشود آفتاب عالم فروز،بر بخشی بتابد و بر بخشی نتابد؟
افسوس!
آنهمه آتش و اشتیاقی که علی بر روح و جان آن انسانهای بزرگ در طول تاریخ زد، در عصر خویش، چنان غریب و تنها ماند، که غمهای خود، به کس نگفت. تا ننگرد سِرِشکِ او را کس، میان جمع، چنان غریبانه، سر درحلقوم چاههای مدینه بُرد که روبَهان، نالۀ شیر نشنوند.
آنانیکه بذرنان و نوای خود را در شوره زار عناد و سر کشی کاشته بودند مگر می توانستند، همره و همراز او باشند؟
آن خوابناکان تاریخ هم قَسَم گشته بودندکه خفّاشانه، پشت به آفتاب بنشینند. صدای عدالتی که بعد از چهارده قرن، درگوش «جرج جرداق» مسیحی پیچید، هیچ طنینی در گوش آن شَبپرَهها ایجاد نکرد. در بدبختی و تاریکی خود فرو ماندند و هرگز نور آفتاب نخواستند گرچه نور آفتاب نیز نکاستند.
حدیث ما با علی، حدیث این غربت و تنهایی اوست.
گویی صدایش را هنوز هم از عمق تاریخ، به گوش جان میشنویم.
«.... ای مردم با من چنان که با جباران سخن میگویید، سخن مگویید و آن گونه که از تند خویان فاصله میگیرید، ازمن کناره مجویید... با ظاهر آرایی با من معاشرت نکنید. گمان نکنید که شنیدن سخن حق بر من سنگین است.کسی که شنیدن سخن حق بر او گران باشد رفتار کردن او بر مبنای عدالت وحق دشوارتر خواهد بود...»
معاویه دریافته بود که تا نام علی باقیست، کارحکومت او تمام است. چارۀ کار در آن دیده بود که سَبّ علی را در دستور کار قرار دهد. نفی خورشید اَزَل، مراد او گشته بود. نمی دانست که نیست خفاشک ،عَدوی آفتاب.
نام گذاری علی را برهر طفل نوزادی درکلُیۀ بلاد اسلامی قدغن کرده بود. طوری که امام حسین (ع) برای پاسداشت این نام مبارک، همۀ فرزندان ذکور خود را «علی» نام نهاد و فرمود اگر خداوند صد پسر دیگر نیز، به من عطا فرماید همه را «علی» نام، خواهم داد. خدا میداند که در آن سالهای غمبار بر حسین و یاران علی چه گذشته است.
چهارده قرن سپری شده است و حتی در غدیر او هم اندوه تاریخی ما از جهالت آشکاری که سراسر وجود امت را فرا گرفت، باقیست درعصری نه پُر فاصله از رحلت نبی اکرم (ص) و درسالهایی که هنوز حافظههای موقت هم «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ، فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ» را از زبان آن حضرت فراموش نکرده بودند، آنها شراب طَهور از خُم غدیر ننوشیدند، تا آن خُمخانه به تشنه کامان تاریخ وانهند.
خدا می داند که ساقی آن کوثر خدا بود.
عید ولایت علی بر عاشقان او مبارکباد