فرارو- مرضیه جهاندیده؛ شاید کمی عجیب به نظر بیاید که درست در دل جنگل های استان گلستان وشالیزارها و مزارع سرسبز لوبیا، روستایی است که تقریبا کل جمعیت آن را زابلی هایی تشکیل می دهند که با وجود گذشت سالها زندگی در این خطه باز هم زبان و فرهنگ و آداب و رسوم محلی خودشان را حفظ کرده اند و به صورت جامعه ای مجزا در دل طبیعت زیبای استان گلستان روزگارشان را سپری می کنند.
اما ماجرا چیست؟ چگونه این جمعیت در این مکان ساکن شده اند؟ چه عاملی موجب مهاجرت آنها از شهری کوچک در شرق ایران به روستایی بی نام و نشان در شمال ایران شده است؟ اولین مهاجرین چه کسانی بوده اند؟
از اهالی روستا که می پرسم همه آدرس ها به پیرمردی عباسعلی نام ختم می شود که گویا اسم روستا نیز از نام وی گرفته شده است.
عباسعلی را کنار مسجد روستا می یابم. گرد پیری به چهره اش نشسته و گوش هایش سنگین شده و خوب نمی شنود. مسلم جوانی زابلی و از اهالی روستا که راهنمای ماست با لهجه زابلی معرفی می کند و می گوید برای تهیه گزارش از روستا آمده اند. عباسعلی ما را به داخل مسجد دعوت می کند.
به قول خودش تمام ماجرا برمی گردد به چهار سال قبل از انقلاب یعنی سال 53. درست زمانی که تازه خدمت سربازی اش در گرگان تمام شده بود و می خواست اولین قدم هایش را برای تشکیل زندگی مستقلش بردارد.
قحطی و فقر و بی آبی زابل نقطه کوری را برابر چشانش مجسم می کرد.در آن بیابان های لم یزرع زادگاهش و با وجود بی آبی شدیدی که بود عباسعلی جوان که هیچ تخصصی نداشت چه می توانست بکند؟
او تصمیم می گیرد همینجا در مکانی ناآشنا در شمال ایران بماند و برای زمینداران بزرگی که کارگران زیادی برای مزارع برنج و پنبه شان می خواستند کار کند شاید بتواند روزی صاحب قطعه کوچک زمینی شود و آنوقت دیگر آقای خودش می شود و برای خودش کار می کند.
همین آرزو بر غم غربت و سختی کار می چربد و عباسعلی دو سال بعد موفق می شود اولین قطعه زمینش را در همین محدوده کنونی روستای نصرآباد از محلی ها خریداری کند. خانه کوچکی می سازد و دست زن و بچه اش را می گیرد و اولین هسته روستا با همین خانواده سه نفره تشکیل می شود.
شاید هیچ چیزی مثل زندگی در غربت حس قومیت گرایی را در افراد تقویت نمی کند. در غربت و وقتی فرسنگ ها از آب و خاک اصلیت دوری ریزترین نشانه های خاک مادری تو را جذب می کند.
حاجی جَلَوی زابلی که به قول خودش سالیان سال می شد به همراه چند خانواده دیگر از اقوام و خویشانش در جستجوی کار راهی شمال شده بودند و عنوان کارگر مزرعه ازین روستا به آن روستا و نزد این فئودال و آن فئودال زراعت می کرد وقتی می شنود عباسعلی نامی توانسته در روستایی زمین از محلی ها خریداری کند و خانه ساخته بیست و پنج خانوار زابلی منطقه که به صورت پراکنده مشغول کارگری در این سامان بودند را جمع آوری کرده و جهت خرید زمین و ساکن شدن در جوار عباسعلی همشهری شان راهی می شوند.
حاج آقا عبدالله نامی زمین هایش را به مهاجرین زابلی می فروشد تا تک خانواده زابلی عباسعلی خیلی زود دور و برشان پر شود از همشهری هایشان و حس مالکیت بیشتری کنند.
وجود این مهمانان ناخوانده و غریب به منطقه گویا به مذاق محلی ها خوش نمی آید و از همان ابتدا درگیری هایی بوجود می آید.هر کدام سعی می کنند اسباب مزاحمت دیگری را بیشتر از آن یکی فراهم کنند.
حاجی جَلَوی تعریف می کند از روزی که با هزاران دردسر و نامه نگاری موفق شدند مجوز برق روستا را بگیرند اما محلی ها مانع می شدند و درگیری بالا گرفته بود.
مرزبندی دو محدوده زابلی نشین و محلی نشین مشخص می شود و زابلی ها به احترام عباسعلی که اولین فرد ساکن روستا بوده نام منطقه سکونت خود را عباس آباد می گذارند.
حالا بعد از گذشت سالها محلی ها دیگر این تافته جدا بافته میان خود را پذیرفته اند. جمعیت زابلی روستا زیاد شده و به حدود چهارصد خانوار رسیده در بین جمعیت روستا مهاجرین افغانی هم دیده می شود.هر چند در تقسیمات کشوری روستایی به نام عباس آباد وجود ندارد و همه را نصرآباد می نامند ولی خودشان محدوده روستا را مشخص کرده اند، قبرستانشان جداست،نه زن از محلی ها می گیرند و نه زن به محلی ها می دهند.
لباس بلوچی تنشان است و به زبان زابلی حرف می زنند. گویا تکه ای از زابل را بریده باشی و درست وسط شمال ایران گذاشته باشی.