چند هفته پیش، محمود طلوعی، نویسنده و مورخ ۸۵ساله، بر اثر برخورد با یک موتورسیکلت در تهران درگذشت. دکتر ابراهیم قیصری، حافظپژوه ۷۹ساله هم چند روز پیش، روی خط عابر پیاده تصادف کرد.
دقت کردید؟ ٨٥سال تاریخ و روزنامهنگاری و دانایی، فدای یک لحظه عجله شد. پیرمرد در یک بعدازظهر گرم، لابد داشته به خانه میرفته. شاید عصر هم برنامهای و قراری داشته. شاید مطلب بکری در ذهن داشته که وقتی رسید به خانه بنویسد. شاید... ای بسا آرزو که خاک شده! نمیدانم آن موتورسوار، چه کار داشته که این همه عجله کرده، ولی میدانم او هم به کارش نرسیده و اگر هم رسیده، با وجدانی آسوده نرسیده!
یکی از دوستان تعریف میکرد سالها پیش استاد جلیل شهناز در ماشین شخصی او نشسته بود و چیزی نمانده بود که بر اثر بیاحتیاطی خودروی مقابل، تصادفی مرگبار رخ دهد. پس از به خیر گذشتن خطر، استاد شهناز به طنز گفته بود: «آقا چیزی نمانده بود که ٥٠سال موسیقی این مملکت را نابود کند!» اتفاقا درویشخان (نوازنده شهیر تار) نیز نخستین قربانی تصادف در ایران است و این تصادف چقدر نمادین است؛ درویشخان سوار بر کالسکه، نماینده سنتی است که با ورود «ماشین» بناست، نابود شود...
داریوش شایگان در «آسیا در برابر غرب» اشاره کرده که ما در حالت عادی برای خروج از یک اتاق، کلی تعارف میکنیم که شما اول بفرمایید، ولی همین که در این حصارهای آهنی مینشینیم، دیگر رحم نداریم و به «دیگری» به چشم دشمن نگاه میکنیم. واقعا وصف بعضی رانندگیهای ما جز «وحشیانه» چه میتواند باشد؟ چرا ما اینقدر غیرمتمدنانه میرانیم؟ وقتی ما سالیانه بیش از ٢٠هزار نفر را با این رانندگیها به کشتن میدهیم، چرا نباید به این مسأله به چشم یک معضل نگاه کنیم؟ این همه عجله در موقع رانندگی برای چیست؟ این همه عصبی بودن چه دلیلی دارد؟ چرا اینقدر بوق میزنیم؟ چرا به هم راه نمیدهیم؟ چرا به عابر پیاده و دوچرخهسوار به چشم موجودی بیارزش نگاه میکنیم که به راحتی میتوانیم بر او سلطه داشته باشیم؟ اصلا چرا در رانندگی ما «اصالت» با ماشینسواران است؟ اینان برای خود نوعی «حق» قائلند، نسبت به عابر پیاده و دوچرخهسواری که نه آلودگی صوتی و نه آلایندههای محیطزیستی تولید میکند. اصلا چرا دوچرخه یک وسیله نقلیه جدی نیست و چرا دوچرخهسواری بانوان باید با ترس و لرز همراه باشد؟
چرا قوانین رانندگی برای ما جدی نیست؟ چرا اگر مانعی فیزیکی نباشد، به راحتی خودروها وارد پیادهرو میشوند؟ چرا اگر جدولهای خیابان کمی کوتاه باشد، به راحتی از روی آنها با خودرو رد میشویم؟ چرا خیابانهای ما دایم شاهد افزایش موانع رانندگیاند؟ اصلا دقت کردهاید که در این سالها «علایم» راهنمایی و رانندگی، به «موانع» تبدیل شدهاند؟ یعنی به جای خط ممتد ابتدا میخهای بزرگ آهنی، بعد شبرنگهای بزرگتر و بعد جدولهای کوچک و بزرگ سیمانی، متمایزکننده دوسوی خیابانها شدند. چرا اگر مجبور باشیم برای یافتن جای پارک، چند متر پیادهروی کنیم، خودرو را در بدترین جاهای ممکن پارک میکنیم؟ دقت کردهاید خانههایی که در کوچههایی تنگ واقع باشند، به دلیل این نقیصه که کوچه «ماشینرو» نیست، چقدر ارزانترند؟ چون ما دوست داریم خودرو همه جا دنبالمان باشد! چرا شهرداریها و پلیس راهنمایی و رانندگی به صورت جدیتر و ملموستر با مردم صحبت نمیکنند و از آنها درباره چرایی این رفتاریهای عجیب توضیح نمیخواهند؟
چرا به مردم نمیگوییم که شهرها پیست مسابقه نیست و سبقت گرفتن و تند رفتن در شهر کاری عبث و خطرناک است؟ به جای این همه شعار ناکارآمد که از در و دیوار شهرها بالا میرود، بهتر نیست، آمار تصادفات رانندگی و جملات موثر در این زمینه برای فرهنگسازی نوشته شود؟ و عجیبتر از همه اینکه «چرا این مدل رانندگی برایمان عادی است»؟
وقتی به تلفن همراه دکتر قیصری زنگ زدم که حال استاد را بپرسم، پسرش گوشی را برداشت و گفت: «پدر بهترند و خدا را شکر مرخص شدهاند. سر و دستشان آسیب دیده ولی هوشیارند.» پرسیدم: «همان دستی است که با آن چیز مینویسند؟» گفت: «نه.» گفتم: «باز هم خدارا شکر...»
* رضا ضیاء/ روزنامه شهروند