پرسش اصلي اين است كه در اينجا چه نوع توصيفي مورد نظر است؟ مسلما منظور، توصيف واقعبينانه وضعيت نيست بلكه هماني است كه والاس استيونز «توصيف بيمكان» ميخواند و مخصوص هنر است.
در چنين توصيفي، محتواي توصيف در مكان و زمان تاريخي خود تشريح نميشود بلكه به عنوان پسزمينه پديدهيي كه ميخواهيم توصيف كنيم مكان (مجازي) خاص آن را كه وجود ندارد ميآفرينيم به نحوي كه چيزي كه در آن به چشم ميخورد نمودي كه عمق واقعيت وراي آن مويدش باشد بلكه جلوهيي كنده شده از متن است؛ نمودي نيست كه با واقعيت موجود كاملا انطباق دارد
داستاني قديمي درباره كارگري وجود دارد كه گمان دزدي درباره او ميرفت، هر روز عصر وقتي كارخانه را ترك ميكرد چرخدستياي را كه با خودش ميبرد به دقت ميگشتند. نگهبانان نتوانستند چيزي پيدا كنند. چرخدستي هميشه خالي بود. سرانجام كاشف به عمل آمد كه كارگر يادشده خود چرخدستيها را ميدزديده است...
اگر تاملات ريز و درشتي كه در ادامه درباره خشونت ميخوانيد يك مضمون وحدتبخش داشته باشد اين است كه درباره خشونت هم تناقضنماي مشابهي وجود دارد. در پيشاني اذهان ما اقدامات جنايتآميز و تروريستي، ناآراميهاي مدني و ستيزهاي بينالمللي نشانههاي آشكار خشونت هستند.
ولي بايد بياموزيم كه يك گام عقب رويم و خودمان را از كشش هوشرباي اين خشونت «كنشگرانه» آشكار- خشونتي كه يك كنشگر آشكارا قابل تشخيص به اجرا ميگذارد- رها سازيم. بايد فراز و فرود پسزمينهيي كه اين گونه فورانهاي خشونت را پديد ميآورد بشناسيم. با يك گام پس رفتن ميتوانيم خشونتي را تشخيص دهيم كه قوامبخش همان تلاشهايي است كه براي مبارزه با خشونت و ترويج تساهل به عمل ميآوريم.
خشونت كنشگرانه صرفا نمايانترين ضلع مثلثي است كه اضلاع ناپيداترش دو نوع خشونت كنشپذيرانه است. نخست خشونت «نمادين» را داريم كه در زبان و قالبهاي آن- همان كه هايدگر «قرارگاه هستي ما» ميخواند- تبلور يافته است.
همان گونه كه جلوتر خواهيم ديد اين خشونت تنها در نمونههاي آشكار- و بسيار بررسي شده- برانگيختگي و مناسبات سلطه اجتماعي كه در قالبهاي گفتاري عادت شدهمان بازتوليد ميشوند، در كار نيست بلكه شكل بنياديتري از خشونت هم وجود دارد كه باز هم به زبان در معناي دقيق كلمه يعني به تحميل جهان معيني از معاني توسط زبان بازميگردد.
دوم خشونتي هم وجود دارد كه آن را «سيستمي» ميخوانيم؛ همان پيامدهاي غالبا فاجعهباري كه عملكرد بيتلاطم نظامهاي اقتصادي و سياسي ما به بار ميآورد.
گره كار اينجاست كه نميتوان خشونت كنشگرانه و كنشپذيرانه را از نظرگاه واحدي دريافت؛ خشونت كنشگرانه به معناي دقيق كلمه در برابر پسزمينه سطح صفر عدم خشونت تجربه ميشود. خشونت كنشگرانه را نوعي به هم خوردن وضعيت «بهنجار» و مسالمتآميز امور ميدانند. اما خشونت كنشپذيرانه ناپيداست زيرا قوامبخش همان معيار سطح صفري است كه با نگاه به آن چيزي را داراي خشونت كنشگرانه ميشناسيم.
بر اين اساس، خشونت سيستمي چيزي شبيه «ماده سياه» مشهور دانش فيزيك است؛ نقطه مقابل خشونت كاملا نمايان كنشگرانه. ممكن است خشونت سيستمي ناپيدا باشد ولي براي سردرآوردن از آنچه در غير اين صورت فورانهاي «نابخردانه» خشونت كنشگرانه به نظر خواهد رسيد بايد آن را در نظر بگيريم.
وقتي رسانهها ما را با «بحرانهايي بشري» كه ظاهرا پيوسته در سراسر جهان پديدار ميشوند بمباران ميكنند همواره بايد به خاطر داشته باشيم كه هر بحران خاصي تنها در نتيجه تقلايي پيچيده يكباره در كانون توجه رسانهها قرار ميگيرد.
عليالقاعده در اينجا نقش ملاحظات واقعا بشردوستانه كماهميتتر از ملاحظات فرهنگي، ايدئولوژيك، سياسي و اقتصادي است.
براي نمونه، مطلب اصلي شماره 5 ژوئن 2006 مجله تايم اين بود: «مرگبارترين جنگ جهان». اين مطلب گزارش مستند و مشروحي از نحوه جان سپردن نزديك به 4 ميليون انسان در جمهوري دموكراتيك كنگو بود كه طي دهه گذشته در نتيجه خشونت سياسي كشته شده بودند. پس از چاپ اين مطلب هيچ خبري از جنجالهاي بشردوستانه معمول نشد و تنها چندتايي نامه از نويسندگان منتشر شد گويي نوعي سازو كار سانسور مانع از آن ميشد كه اين اخبار تاثير كامل خود را در فضاي نمادين ما به جا گذارد.
اگر بدبين باشيم بايد بگوييم مجله تايم در مبارزه براي مطرح ساختن شديدترين نمونه رنج كشيدن انسانها، قرباني درستي انتخاب نكرده بود. اين مجله بايد به فهرست مسائلي ميچسبيد كه معمولا انتظارشان ميرود: وضعيت زنان مسلمان يا خانوادههاي قربانيان 11 سپتامبر و اينكه آنان چگونه با مساله از دست دادن عزيزانشان كنار آمدهاند.
امروزه وضعيت كنگو عملا به قول كنراد به صورت نوعي «قلب تاريكي» از نو مطرح است. هيچ كس جرات رويارويي با آن را ندارد. مرگ يك كودك فلسطيني ساكن كرانه غربي رود اردن و مسلما مرگ يك امريكايي هزاران بار ارزشمندتر از جان سپردن يكي از اهالي بينام و نشان كنگومي شود.
آيا براي اثبات اينكه احساس فوريت بشردوستانه را ملاحظات سياسي تعديل و در واقع كاملا تعيين ميكند نيازي به برهان بيشتري هست؟ و به راستي اين ملاحظات چيست؟ براي پاسخ گفتن به اين پرسش بايد يك گام عقب رويم و از منظري متفاوت نگاهي به مساله بيندازيم.
وقتي رسانههاي ايالات متحده مردم كشورهاي ديگر را سرزنش ميكردند كه چرا با قربانيان حملات 11 سپتامبر به اندازه كافي همدردي نشان ندادهاند انسان به وسوسه ميافتاد كه به آنان همان پاسخي را بدهد كه روسپير خطاب به كساني گفت كه از قرباني شدن بيگناهان در دوران وحشت انقلابي شكايت داشتند: «از تكان دادن رداي خونين جباران در برابر من دست برداريد وگرنه متقاعد خواهم شد كه ميخواهيد كشور را به بند بكشيد.»
براي زيرچشمي نگاه كردن به مساله خشونت دلايلي وجود دارد. فرض اساسي من اين است كه رودررويي مستقيم با خشونت ذاتا تحيرزاست: بيزاري شديد از اقدامات خشونتبار و همدردي با قربانيان، پيوسته همچون كششي دامگونه ما را از انديشيدن بازميدارد.
براي آنكه بتوانيم بيطرفانه به بسط نظري گونهشناسي خشونت بپردازيم بايد بنا بر تعريف، چشم بر تاثير آسيبزاي آن ببنديم. ولي در يك معنا، تحليل خونسردانه خشونت به نحوي بيزاري از خشونت را بازتوليد و در آن مشاركت ميكند. از اين گذشته بايد ميان حقيقت (واقعيتمند) و حقيقت داشتن يا صادقانه بودن فرق بگذاريم.
آنچه باعث صادقانه بودن گزارش زني كه مورد تعرض جنسي قرار گرفته است (يا هر روايت ديگري از يك آسيب روحي) ميشود نفس غيرقابل اطمينان بودن آن از حيث بيان واقعيتها، در هم ريخته بودن آن و آشفتگي آن است. اگر قرباني ميتوانست از تجربه دردناك و تحقيرآميزي كه داشته است گزارش روشني به دست دهد به نحوي كه همه اطلاعات در آن با نظم منطقي آرايش يافته باشند، خود اين كيفيت ما را درباره حقيقت داشتن آن به ترديد مي انداخت.
در اينجا، مشكل خود بخشي از راه حل است: نفس نارساييهايي كه از حيث بيان واقعيتها در گزارش فرد آسيب ديده روحي درباره تجربهاش وجود دارد گواه حقيقت داشتن گزارش اوست زيرا اين نارساييها نشانه آن است كه محتواي گزارش، شيوه گزارش كردن آن را «مشوب و مخدوش» ساخته است. به يقين، همين گفته درباره غيرقابل اعتماد بودن گزارشهاي شفاهي بازماندگان هولوكاست هم صدق ميكند.
شاهدي كه بتواند از تجربياتش در اردوگاه، روايت روشني ارائه كند به واسطه همين روشن بودن روايتش خود را بياعتبار ميسازد. به اين ترتيب به نظر ميرسد يگانه رويكرد مناسب به موضوعي كه در دست بررسي داريم رويكردي باشد كه اجازه دهد به خاطر احترام گذاشتن به قربانيان خشونت فاصلهمان را با انواع خشونت حفظ كنيم.
ظاهرا بايد گفته مشهور آدورنو را تصحيح كرد: پس از آشوويتس آنچه ناممكن است نثر است نه شعر. نثر واقعبينانه شكست ميخورد حال آنكه تجسم شاعرانه جو غيرقابل تحمل اردوگاه نتيجه ميدهد. به ديگر سخن، وقتي آدورنو شعر را پس از آشوويتس ناممكن (يا وحشيانه) اعلام ميكند اين ناممكن بودن، نوعي ناممكن بودن امكانبخش است: شعر بنا بر تعريف همواره «درباره» چيزي است كه نميتوان مستقيما به آن پرداخت و تنها بايد سربسته و اشارهوار از آن سخن گفت.
نبايد بترسيم كه اين مطلب را يك گام پيشتر ببريم و به اين گفته قديمي اشاره كنيم كه زماني موسيقي به ميان ميآيد كه واژهها درميمانند. كاملا احتمال دارد اين سخن حكمتآميز رايج كه موسيقي شونبرگ همچون نوعي پيشآگهي تاريخي قبل از آنكه رويدادهاي اردوگاه آشوويتس رخ دهد بيانگر دلشورهها و كابوسهاي اين اردوگاه بوده است حقيقتي در دل خود داشته باشد.
آنا آخماتووا در خاطراتش بازگو ميكند كه وقتي در اوج تصفيههاي استاليني در صف بلندي در برابر زندان لنينگراد منتظر بوده است تا از پسر بازداشت شدهاش، لف، خبر بگيرد چه برايش پيش آمده است:
روزي يك نفر از آن جمعيت انبوه مرا شناخت. در پشت سر من زن جواني قرار داشت كه از سرما لبهايش كبود شده بود و قطعا هرگز مرا به اسم نميشناخت. او پس از شنيدن نام من از رخوتي كه همه ما را فراگرفته بود بيرون آمد و نجواكنان پرسيد (آنجا همه نجواكنان صحبت ميكردند) «آيا ميتواني اين وضع را توصيف كني؟» من پاسخ دادم «بله ميتوانم». اينجا بود كه روي چهرهاش كه ديگر به چهره آدميزاد نميآمد لبخند بيجان و زودگذري نقش بست.
به يقين، پرسش اصلي اين است كه در اينجا چه نوع توصيفي مورد نظر است؟ مسلما منظور، توصيف واقعبينانه وضعيت نيست بلكه هماني است كه والاس استيونز «توصيف بيمكان» ميخواند و مخصوص هنر است.
در چنين توصيفي، محتواي توصيف در مكان و زمان تاريخي خود تشريح نميشود بلكه به عنوان پسزمينه پديدهيي كه ميخواهيم توصيف كنيم مكان (مجازي) خاص آن را كه وجود ندارد ميآفرينيم به نحوي كه چيزي كه در آن به چشم ميخورد نمودي كه عمق واقعيت وراي آن مويدش باشد بلكه جلوهيي كنده شده از متن است؛ نمودي نيست كه با واقعيت موجود كاملا انطباق دارد.
به قول استيونز «هماني است كه به نظر ميرسد و همه چيز چنين است.» اين توصيف هنري «بيانگر چيزي نيست كه در بيرون از قالب امر توصيف شده قرار داشته باشد»، بلكه به همان ترتيب كه شونبرگ شكل ذاتي ارعاب توتاليتري را «استخراج كرد» شكل ذاتي خاص خودش را از واقعيت پيچيده و سردرگم بيرون ميكشد. شونبرگ به ما نشان داد كه اين ارعاب چگونه بر ذهنيت انسان تاثير ميگذارد.
آيا اين توسل به توصيف هنري تلويحا نشانه آن است كه ما در خطر واپس رفتن به ايستاري تعمقي قرار داريم كه به نحوي از انحا فوري بودن لزوم «دست به كار شدن» در مورد هراسهاي توصيف شده را بر باد ميدهد؟
بياييد درباره احساس فوريت دروغيني بينديشيم كه گفتمان بشردوستانه ليبرالهاي چپ درباره خشونت، آكنده از آن است: در اين گفتمان، انتزاع و انضمامي بودن (كاذب)زنده و بيپرده براي نمايش دادن احساس خشونت- بر ضد زنان، سياهان، بيخانمانها و...- دست به دست هم ميدهند.
تنها دو نمونهاش اينها هستند: «در اين كشور هر شش دقيقه يك زن مورد تعرض جنسي قرار ميگيرد» و «و در مدتي كه شما مشغول خواندن اين عبارات هستيد 10 كودك از گرسنگي خواهند مرد.» شالوده همه اينها را نوعي احساس رياكارانه خشم اخلاقي تشكيل ميدهد. فروشگاه زنجيرهيي استارباكس هم چند سال پيش دقيقا از همين نوع فوريت كاذب بهرهبرداري كرد.
در آن زمان در ورودي شعب اين فروشگاه پوسترهايي نصب شد كه ضمن خوشامدگويي به مشتريان در آنها گوشزد شده بود كه بخشي از سود اين فروشگاههاي زنجيرهيي صرف مراقبت بهداشتي از كودكان گواتمالا يعني همان كشوري ميشود كه قهوهيي را كه در اين فروشگاهها به فروش ميرسيد، توليد ميكرد. اين تبليغ چنين القا ميكرد كه با نوشيدن هر فنجان قهوه، شما جان يك كودك را نجات ميدهيد.
اين گونه القاي فوريت اساسا لحني ضدنظري دارد. فرصتي براي تامل نيست: بايد همين حالا دست به كار شويم. از طريق اين احساس فوريت دروغين، ثروتمندان پساصنعتي كه در دنياي مجازي خودشان جداي از بقيه زندگي ميكنند نه تنها واقعيت خشن و ناگواري را كه در بيرون از محيطشان وجود دارد انكار نميكنند يا ناديده نميگيرند بلكه پيوسته و فعالانه به آن اشاره ميكنند. همانگونه كه بيل گيتس به تازگي گفته است: «وقتي هنوز ميليونها نفر بيخود و بيجهت از اسهال خوني ميميرند رايانهها چه اهميتي دارند؟»
شايد بخواهيم نامه شگفتانگيز ماركس به انگلس را كه در 1870 نوشته شده است نقطه مقابل اين فوريت دروغين بدانيم. در آن زمان براي برههيي كوتاه به نظر ميرسيد بار ديگر انقلاب به پشت دروازههاي اروپا رسيده است.
نامه ماركس نشاندهنده هراس محض وي است: آيا انقلابيون نميتوانستند چند سالي صبر كنند؟ او هنوز نوشتن سرمايه را به پايان نبرده بود.
تحليل انتقادي وضعيت فعلي جهان- كه هيچ راهحل روشني، هيچگونه توصيه «عملي» در اين باره كه بايد چه كرد، به دست نميدهد و هيچ كورسويي هم در انتهاي تونل به چشم نميخورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبي ميدانيم كه ميتواند نور چراغ قطاري باشد كه از روي ما خواهد گذشت- معمولا با سرزنش روبهرو ميشود: «آيا منظورتان اين است كه بايد هيچ كاري نكنيم؟ فقط بنشينيم و انتظار بكشيم؟» اينجاست كه بايد همه جراتمان را جمع كنيم و پاسخ دهيم: «بله، دقيقا همين».
وضعيتهايي هست كه يگانه اقدام به راستي «علمي» اين است كه در برابر وسوسه درگير شدن فوري مقاومت كنيم و با تكيه بر تحليل انتقادي صبورانه «به انتظار بنشينيم و ببينيم چه پيش ميآيد». ظاهرا از همه طرف زيرفشاريم كه درگير شويم.
سارتر در عبارت معروفي از كتاب اگزيستانسياليسم و اومانيسم خود وضعيت مرد جواني را بازگو ميكند كه در فرانسه سال 1942 بر سر دو راهي قرار گرفته بود: آيا بايد به مادر تنها و بيمارش كمك ميكرد يا وارد جنبش مقاومت ميشد و با آلمانيها ميجنگيد؟ قطعا حرف سارتر اين است كه براي اين معما هيچگونه پاسخ پيشاتجربي و فرضيه بنيادي وجود ندارد. آن مرد جوان تنها بايد با تكيه بر آزادي بيانتهاي خودش تصميمي بگيرد و مسووليت كامل آن را هم بپذيرد.
سومين راه خروج از اين بنبست كه راهي شرمآور است اين است كه به آن مرد جوان توصيه كنيم به مادرش بگويد كه ميخواهد به جنبش مقاومت بپيوندد و به دوستانش در جنبش مقاومت هم بگويد كه ميخواهد از مادرش مراقبت كند ولي در واقع به كنجي جدا و دور از ديگران بخزد و سرگرم مطالعه شود....
اين توصيه در دل خود آبستن چيزي بيش از مسخرهانگاري توخالي است. توصيه بالا ما را به ياد يكي از لطيفههاي معروفي مياندازد كه در شوروي درباره لنين ميگفتند. در دوران سوسياليسم، توصيه لنين به جواناني كه از او ميپرسيدند چه كار بايد بكنند اين بود «آموختن، آموختن، آموختن». اين توصيه هميشه در برابر چشمان همه بود و بر در و ديوار مدارس نقش بسته بود.
آيا اين دقيقا همان كاري نيست كه لنين پس از فاجعه 1914 كرد؟ او به گوشهيي تنها در سويس خزيد و در آنجا با مطالعه منطق هگل «آموخت و آموخت و آموخت» و ما نيز امروزه وقتي خودمان را زير رگبار تصويرهايي ميبينيم كه رسانهها از صحنههاي خشونتبار ارائه ميكنند بايد همين كار را بكنيم. بايد «بياموزيم، بياموزيم و بياموزيم» كه علت اين خشونتها چيست.
كتاب «خشونت، پنج نگاه زيرچشمي» اثر اسلاوي ژيژك با ترجمه عليرضا پاكنهاد به زود توسط نشر ني تجديد چاپ ميشود. مطلب حاضر از سوي نشر ني در اختيار روزنامه اعتماد قرار گرفته است.
منبع: روزنامه اعتماد