با پسری به نام سجاد در پارک آشنا شدم. سجاد را بارها در پارک دیدم تا اینکه متوجه شدم او سارق است و سابقهدار. وقتی شرایطم را دید، به من پیشنهادی داد که زندگی سادهام تغییر کرد. او چندسال از من بزرگتر بود. از آنجایی که هیچکس را نداشتم که در زندگی راه و چاه را نشانم دهد، پیشنهاد او را قبول کردم.