از صبح تا شب کارم شده بود به آگهیهای کاریابی زنگ زدن که بالاخره در یک سالن زیبایی با حقوق ناچیز مشغول به کار شدم. با یادآوری گذشته و جای خالی پسرم، افسردگیام شدیدتر شده بود. یک روز صاحب سالن کنارم نشست و از حال و روزم گلایه کرد و گفت: با این سر و شکل به هم ریخته و چهره پریشان از این به بعد نمیتوانم آنجا کار کنم. برای بهتر شدن افسردگیام پیشنهاد کرد، قرصی را مصرف کنم، به اصرار یک ورق از قرصها را به من داد. با اکراه قرصها را گرفتم و به خانه برگشتم.