ازتان تقاضا دارم عکس پردهکِشی مترو را نگاه کنید چیزی جز روایتی خشک از تخیلی زیبا، در آن، میبینید؟ حال آنکه نه تخیل است نه روایت، خود زندگی است که از فرط شفافیت، غرایبش به چشم نمیآید. مگر پرواز رمدیوس، پیشِ مردم ماکاندوی مارکز غیر از این بود، یا تماشای مردِ بالدار، در قصه دیگرش و حتی تمام اتفاقات مجموعه، ترس و لرزِ ساعدی. گناهی هم گردن ما نیست در این تن دادن به غرایب، عادت نکردن به چیزهایی که همیشه بودهاند و خواهند بود واقعا کار سختی است.