به بهانه سالروز تولد خالق موج نو و نوا
احمدرضا احمدی؛ زندگینامه و چند شعر فوق العاده از او

شعرهای احمدرضا احمدی همچون کلاژهایی بودند که از مواد گوناگون تشکیل شده و به نظر میرسید به طور تصادفی در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند.
زندگی احمدرضا احمدی
احمدی در روز دوشنبه ۳۰ اردیبهشت ماه سال ۱۳۱۹ در کرمان به دنیا آمد. پدرش کارمند وزارت دارایی و جد پدری وی «ثقه الاسلام کرمانی»، از علمای بزرگ کرمان، بود. احمدی در سال ۱۳۲۶ به همراه خانواده به تهران کوچ کرد. دوران ابتدایی را در مدرسه ادب و صفوی گذراند و برای دبیرستان به دارالفنون رفت. او برای سربازی در قالب سپاه دانش به کرمان رفت و دو سال به عنوان آموزگار در یکی از مدارس این شهر مشغول شد. احمدرضا احمدی با شهره حیدری ازدواج کرد. ماهور احمدی درباره رابطه پدر و مادرش در مجلس خاکسپاری وی میگوید: «آنچه باعث شد تا پدرم بیماری و دردها را تحمل کند، حضور مادرم در زندگی بود».
آثار احمدرضا احمدی
آثار احمدی را باید در حوزههای مختلف دستهبندی کرد:
حوزه شعر
حوزه رمان و فیلمنامه
احمدرضا احمدی و شروع موج شعر نو فارسی
شمس لنگرودی در کتاب تاریخ تحلیلی شعر نو، درباره احمدرضا احمدی مینویسد: «شعر او نخستین بازتاب فرهنگ شبه مدرنیستی آن روزها و عکس العمل جوانان خسته از آه و نالههای رمانتیک و سمبولیسمهای سیاسی بعد از کودتا بود.» شعرهای احمدرضا احمدی همچون کلاژهایی بودند که از مواد گوناگون تشکیل شده و به نظر میرسید به طور تصادفی در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. به طوری که اگر یک بند را حذف کنیم مشکلی پیش نمیآید، مانند؛ شعر زیر:
من تمام پلهها را آبی رفتم
آسمان خانهی ما
آسمان خانهی همسایه نبود
من تمام پلهها را که به عمق گندم میرفت
گرسنه رفتم
من به دنبال سفیدی اسب
در تمام گندمزار فقط یک جاده را میدیدم
که پدرم با موهای سفید از آن میگذشت.
من تمام گندمزارها را تنها آمده بودم
پدرم را دیده بودم
گندم را دیده بودم
و هنوز نمیتوانستم بگویم: اسب من
من فقط سفیدی اسب را گریستم
اسب مرا درو کردند
رضا براهنی درباره شعرهای احمدرضا احمدی مینویسد: «شعر او برخورد سوتفاهم با صحبت است، مانند قصهای ست که بچه پس از شنیدن قصه از مادرش بخواهد، با زبان بیزبانی قصه را برای مادرش تعریف کند. این قصهها شبیه به زمزمههای یک کودک خیال پرداز تنها در یک اتاق است.» گفتههای رضا براهنی را میتوان در شعر زیر از احمدی میتوان دید:
همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت…
از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟
کسی جواب مرا نمی دهد
سکوت می کنند!
در پشت اتاقم باران می بارد
می پرسم شاید این باران ِ بهار است
کسی جواب مرا نمی دهد
سکوت می کنند!
پنجره را که باز می کنم
باران تمام می شود
در آینه چهره ام را نگاه می کنم
آرام آرام چهره ام پیر می شود
از پنجره زمین را نگاه می کنم
خیس است و ساکت
بر تن لباس می کنم ، به کوچه می آیم
از نخستین عابر که در باران بدون چتر می دود
می پرسم
شما عبور ِ بهار را در این کوچه ندیدید؟
احمدرضا احمدی و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
زمانی که فیروز شیروانلو از زندان آزاد شد، سازمان تبلیغاتی به نام «نگاره» را تاسیس کرد که افرادی همچون عباس کیارستمی و فرشید مثقالی در آنجا مشغول به کار بودند. احمدی بعد از خدمت در آنجا مسئول امور مالی مشتریان شد، اما پس از مدتی آنجا را رها کرد و به عنوان مسئول تبلیغات وارد گروهی صنعتی بهشهر شد. وی نتوانست فضای سرد و خشن کارخانه را تحمل کند و به پیشنهاد مسعود کیمیایی رهسپار «سینما مولن روژ» شد و بعد از مدتی به آمریکا مهاجرت کرد و در مدت اقامت در این کشور انیمیشن و تدوین را آموخت.
بازگشت او از خارج و آشنایی با تدوین در سال ۱۳۴۹، مقدمه همکاری احمدی با کانون پرورش فکری شد. وی در دوران حضور، تدوین ردیف موسیقی ایرانی، آوازهای شجریان و ضبط صدای شاعران مهم را به اتمام رساند. در این مجموعه، شعر شاعرانی مانند احمد شاملو، نیما یوشیج و فروغ فرخزاد بازخوانی شد. جمع آوری آوازهای فولکلور ایرانی و قصه برای کودکان از اقدامات احمدی در کانون بود.
درگذشت احمدرضا احمدی
احمدی در ۲۰ تیر ۱۴۰۲، در ۸۳ سالگی به آغوش مرگ رفت. درباره مرگ او حرفهای زیادی میتوان نوشت و گفت، اما در این میان ماهور احمدی زیر تابوت پدر را گرفت و تا منزل ابدی بدرقه کرد. مراسم او از ورودی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آغاز شد. جایی که او سالهای طولانی برای فرهنگ و هنر ایران زمین تلاش کرد. ماهور احمدی درباره پدرش در مراسم خاکسپاری میگوید: «پدر من هیچ گاه به سیاست آلوده نشد، اما هر لحظه به وطن میاندیشید و یک ایرانی واقعی بود.»
مسعود کیمیایی درباره سیاسی بودن احمدی میگوید: « همه تصور میکنند، احمدی از سیاست فراری بود اما شعرهایش حرف دیگری میزد مانند:
شهری فریاد میزند:
آری
کبوتری تنها
به کنار برج کهنه میرسد
میگوید:
نه.
بهار، از تنهایی، زبانی دیگر دارد
گل ساعت
مرگ روزها و اطلسی ها را
میگوید
این آواز را چگونه به شهر رسانیم؟
که آواز
در پشت دروازههای گمان
خواهد مرد