صوفیا نصرالهی*؛ سال ۲۰۰۸ که مارتین مکدونا اولین فیلمش «در بروژ» را با بازی کالین فارل و برندن گلیسون ساخت، برای سینمای مستقل، نفسی تازه بود. مردی که از جهان نمایشنامهنویسی و تئاتر به سینما آمده بود و کمدیسیاهی ساخت که بخشی از هویت روایتاش، از شهری کوچک در بلژیک میآمد و جغرافیا در آن اهمیت داشت و بخش دیگر روایت، رابطه بین دو مرد آدمکش بود که کمی تا قسمتی فیلسوف هم بودند! حالا «بنشیهای اینشرین» همان روح «در بروژ» را در خودش دارد، با این تفاوت که بهلحاظ سینمایی و روایی، پختهتر شده و البته بخش کمدی آن خیلی کمرنگتر است. درواقع سرتاسر فیلم، اندوهی گریبانتان را میگیرد که خفهکننده است.
اینشرین، یک جزیره ایرلندی خیالی است، اما لابد جزیرههای دورافتاده ایرلندی شبیه آن داریم. از آن جاهایی که در ادبیات، جغرافیای نفرینشده هستند. شبیه ابولی کتاب «مسیح در ابولی توقف کرد»، کارلو لوی. دورافتاده و فقیر با اهالیای که کسبوکار درستی ندارند. با این حال مکدونا نماهای باشکوه و البته افسردهکنندهای از طبیعت، آسمان، دریا و دشت اینشرین به ما نشان میدهد. افقهایی که تنهایی آدمهای جزیره را بیشتر به رخشان میکشد.
بنشی در افسانههای ایرلندی، روح زنی است که از مرگ خبر دارد. در فیلم خانم مککورمیک سیاهپوش که همه از او فرار میکنند، بنشی است، اما فراتر از او در اینشرین انگار همه پیامآور مرگ هستند. ماجرا از جایی شروع میشود که پادریک سادهدل و مهربان (با بازی فارل) سراغ رفیقاش، کالم (برندون گلیسون) میرود و ناگهان متوجه میشود کالم با او قطعرابطه کرده. پادریک شبیه همه مردم اینشرین است. روزها تا ظهر سراغ گلهاش میرود و بعدازظهر به میخانه سر میزند. روال خستهکننده زندگیاش را چیزی بر هم نمیزند و خودش هم اصلا متوجه بیهودگی و پوچی زندگیاش نیست.
کالم، اما از موسیقی سردرمیآورد و مرد روشنفکر اینشرین است. شبیه شیوبان، خواهر پادریک زنی است که کتاب میخواند و با بقیه زنان خالهزنک دهکده فرق دارد. اینکه چطور پیش از این کالم با پادریک روزهایش را سر میکرد، احتمالا برای فرار از حس تنهایی بوده. حسی که حتی در دهکده کوچکی مثل اینشرین هم میتواند گریبان آدم را بگیرد، چون اصولا حس تنهایی با تنها نماندن متفاوت است.
توماس وولف، نویسنده جایی نوشته که: «تنهایی، پدیدهای نادر و غریب، مختص من و یک مشت آدم تنها شبیهمن نیست، بلکه واقعیتی محوری و گریزناپذیر در هستی بشری است». **
کالم در حضور پادریک احساس تنهاییاش حتی قویتر میشود. کالم فرق تنهایی و احساس تنهایی را متوجه میشود و پادریک نه. برای کالم دیگر معاشرت با پادریک کافی نیست. در کتاب «فلسفه دوستی»، نوشته الکساندر نهاماس، از قول ویلیام هزلت درباره عادیترین نیازهایی که دوستی برآوردهشان میکند، میگوید: «وقتی میخواهیم ارزش آشنایان یا حتی دوستانمان را بسنجیم، کیفیتهای فکری یا معاشرتیشان را بر کیفیتهای اخلاقیشان ارجح میدانیم. واقعیت این است که در مراودات همیشگیمان با دیگران، بیش از آنکه نیاز به کمک داشته باشیم، دنبال سرگرم شدنیم؛ بنابراین بیش از آنکه اهمیت دهیم فردی که با او صمیمی هستیم در مواقع بحرانی کمکمان خواهد کرد یا نه، به این توجه میکنیم که در مواقع عادی، چه حرفی برای گفتن دارد.»
کلیدواژه و ورد زبان پادریک، آدم خوب بودن است. برای او آدمهای خوب و مودب، برای معاشرت کفایت میکنند و تا حالا این را در رابطه با کالم تجربه کرده. کالم، اما حالا که پابهسن گذاشته، ناگهان دنبال معاشرت باکیفیت است. دنبال جاودانگی. چیزی که پادریک سادهلوح نمیتواند به او بدهد.
پادریک شوکه شده، ترسیده. تا امروز بالغترین آدم جزیره دوستش بوده و حالا دیگر نیست. اینجور مواقع حق با چهکسی است؟ آنکه رابطه را رها میکند و دنبال معنای زندگی خودش میگردد یا آنکه میخواهد دوستی را به هر قیمتی حفظ کند و حق خودش میداند که ناگهان رها نشود؟ و فیلم «بنشیهای اینشرین»، ما را با آن نماهای لانگشات که توأمان زیبا و افسردهکننده هستند با این سوالات درگیر میکند.
یکی از اگزیستانسیالیستیترین فیلمهایی است که در سالهای اخیر دیدهام. جوابی به سوالاتش نمیدهد، اما سوالاتی که مطرح میکند، ارزش فکر کردن و درگیر شدن را دارند. تا کجا میتوانیم برای درک معنای زندگیمان پیش برویم؟ تا حد آسیب فیزیکی به خودمان در مسیر استعلا؟
یک سکانسی در فیلم وجود دارد که در میخانه، پادریک روبهروی کالم میایستد و به او میگوید، پیش از این او آدم خوبی بوده، ولی حالا دیگر نیست و آدم خوب بودن، جاودانگیاش بیشتر از آدم عمیق یا روشنفکر بودن است. کالم در مقام دفاع از خودش میگوید، کسی آدمهای خوب قرنهای پیش را بهیاد نمیآورد، اما همه موتسارت را یادشان است. پادریک میگوید، خودش موتسارت را نمیشناسد، اما پدر، مادر و خواهر خودش آدمهای خوبی بودهاند و او آنها را برای همیشه بهیاد خواهد سپرد. این یکی از بزرگترین دوگانههای اخلاقی و فلسفی فیلم است. حق با کدام است؟
تا نیمه فیلم دلمان بهحال پادریک میسوزد، هرچند به کالم حق میدهیم که بخواهد زندگی خودش را داشته باشد، اما شدتعمل او را درک نمیکنیم. از نیمه دوم، با لجاجت کالم و سهلانگاریای که منجر به مرگ الاغ محبوب پادریک میشود، ناگهان انگار بخش سیاه و پلید روح پادریک هم سروکلهاش پیدا میشود. دیگر آدم خوبی نیست. آیا کالم در سربرآوردن پلیدیهای روح یک انسان، مقصر است؟
من عاشق روایت پیچیده مارتین مکدونا در فیلم «بنشیهای اینشرین» شدم و چه اندوه باشکوهی فیلم دارد. از یکجایی بهبعد، آن جغرافیای غمبار جزیره اینشرین، یقه مخاطبش را میچسبد و رهایش نمیکند. موسیقی کارتر برول هم از مایههای فولکلور ایرلندی بهره گرفته، هم از دوران باروک به شکوه اندوهناک فیلم اضافه میکند. دستآخر آنهایی که در این جزیره ماندهاند، نفرین شدهاند. برخی از جغرافیاها هم چنین ویژگیای دارند. بنشی جزیره، دومرگ پیشبینی کرده بود و شاهد یکی از آنها هستیم، اما میدانیم که یکمرگدیگر هم در راه است. مرگ یکی از دودوست. آنهم در شرایطی که بهنظر میرسد دوباره به صلح رسیدهاند، چون هردو هرچه برایشان مهم بوده را تا آخر زندگی کرده و از دست دادهاند.
«بنشیهای اینشرین»، بیتردید از بهترین فیلمهای امسال و حتی چندسال اخیر است. فیلمی که نهفقط احساساتیتان میکند که وادار میشوید برگردید و به معنای زندگیتان نگاه کنید. به روابطتان. به اینکه تا کجا حق دارید شدتعمل بهخرج دهید و کجا ممکن است از یکانسان، دیو بسازید؟ اصلا حواستان هست که در وجود هر احمق سادهلوحی، ممکن است سیاهی بیانتهایی نهفته باشد؟
اگر تحسین منتقدان همچون آمار در ورزش بیسبال بررسی و محاسبه شود، مارتین مک دونا بهراحتی لقب یک ستاره تمامعیار را در دنیای سینما ازآنخود میکند. مک دونا از سال ۲۰۰۸ تا به امروز فقط چهارفیلم بلند سینمایی کارگردانی کرده که هر چهار فیلم، مورد تحسین منتقدان قرار گرفته است. او علاوه بر موفقیتهای سینمایی، با نمایشنامههای تحسینشدهاش در تئاترهای برادوی نیویورک و وستاند لندن نیز بهعنوان یکی از برجستهترین نمایشنامهنویسان نسل خود بهشمار میآید. نمایشنامههای مک دونا که قصههای بسیاری از آنها در شهرهای کوچک و روستاهای ایرلند رخ میدهد، در هر دو سوی دنیا جوایز متعددی را دریافت کردهاند، سه تا از کمدیهای سیاه این نمایشنامهنویس، برنده جایزه معتبر اولیویه شدهاند و پنج نمایشنامه او نیز، نامزدی جایزه تونی را در برادوی در پی داشتهاند.
۱. «بنشیهای اینشرین» در سال ۲۰۲۲ با بازی کالین فارل و برندن گلیسون، زوج فیلم «در بروژ» ساخته شد. داستان فیلم در جزیرهای دورافتاده در ایرلند میگذرد، جاییکه در آن شخصیت کالم (گلیسون)، دوستی طولانیمدت خود را با کاراکتر پادریک (فارل)، به یکباره قطع میکند. پادریک که مصمم است این رابطه دوستی را به دوران باشکوه سابقاش بازگرداند، تمام تلاش خود را میکند تا مشکل را برطرف کند، اما اتمامحجت کالم با پادریک، عواقب تکاندهندهای به همراه دارد. این فیلم که اکتبر ۲۰۲۲ اکران شد، دو جایزه مهم جشنواره ونیز سال گذشته را دریافت کرد و به محبوبیت خیرهکنندهای دست پیدا کرد.
۲. «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری»، محصول ۲۰۱۷ سومین ساخته بلند مک دوناست که داستان میلدرد هیز با بازی فرانسیس مک دورمند را روایت میکند. مک دورمند که نقش مادرِ یک قربانی تجاوز و قتل را ایفا میکند، دنبال تحقق عدالت برای دخترش است. او پس از هفتماه بیتوجهی مسئولان تصمیم میگیرد با نصب سه بیلبورد در کنار جاده، شایستگیهای نیروهای پلیس منطقهای را زیر سوال ببرد. درحالیکه اقدامات میلدرد موجب آزار و اذیت پلیس محلی و مردم شهر میشود، او برای تحقق عدالت دست از فعالیت نمیکشد.
۳. سه: «در بروژ» (۲۰۰۸) با بازی کالین فارل و برندن گلیسون در نقش دو آدمکش، با نامهای ری و کِن است که پس از انجام یک ماموریت مهم و دشوار به بلژیک میروند. ری از شهر قرون وسطایی که در آن پناه گرفتهاند، متنفر است، اما کِن زیبایی و آرامش این شهر را مسحورکننده مییابد. این فیلم در بخشهای بازیگری و کارگردانی بسیار موردتوجه قرار گرفت. فارل جایزه گلدن گلوب، بهترین بازیگر مرد بخش کمدی را به خانه برد و مک دونا نیز جایزه بفتای، بهترین فیلمنامه اورجینال آن سال را دریافت کرد.
۴. چهار: «هفت روانی» ساخته سال ۲۰۱۲ که داستان فیلمنامهنویسی بهنام مارتی، با بازی کالین فارل را روایت میکند که از یک مورد شدید وقفهفکری در نوشتن رنج میبرد. وقتی دوستان مارتی، هانس (کریستوفر واکن) و بیلی (سم راکول)، سگِ گانگستر بیرحم با بازی وودی هارلسون را بهسرقت میبرند، مارتی برای استفاده از این اتفاقات عجیبوغریب در فیلمنامهاش، سفری را آغاز میکند. «هفت روانی» نیز در زمان اکرانش بهشدت مورد تحسین منتقدان قرار گرفت و در بخشهای کارگردانی، بازیگری و فیلمنامه طنز، کار تمجید شد.
* منبع: هممیهن