قدرت مظاهری؛ در حال رانندگی هستم که تلفنم زنگ میخورد. گوشی را برمی دارم و فقط به شمارهی درج شده روی صفحه نگاه میکنم. نگاهم دو ثانیه هم طول نمیکشد. ماشین پلیس راهنمایی با آژیری کوتاه و مقطع از کنارم میگذرد. هنوز از افق نگاهم بیرون نرفته است که صدای دریافت پیامکی از گوشی ام به گوش میرسد. ماشین را میکشم کنار و جایی گوشهی خیابان توقف میکنم.
گوشی را برمی دارم و متن پیامک را میخوانم: "مالک محترم خودروی شمارهی ... به دلیل تخلف رانندگی با کد شمارهی ۲۰۱۴ به مبلغ ... جریمه میشوید!" هنوز از شگفتزدگی سرعت عمل برادران محترم پلیس درنیامدهام که دومین ماشین گشت شان با آژیری مقطع، اما کشدارتر از قبل از کنارم میگذرد و چند ثانیه بعد شگفت زدگیام را با ارسال پیامکی جدید، دوچندان میکند: "مالک محترم خودروی شمارهی ... به دلیل تخلف رانندگی با کد شمارهی ۲۰۶۲ به مبلغ ... جریمه میشوید!"
با آگاهی از توقف در محل توقف ممنوع، حرکت میکنم. کمی دورتر پارک کرده و به بانک میروم تا علت احضارم را جویا شوم: "شما ضامن بانکی آقای ... بودین و، چون هفت قسط عقب مونده دارن، حساب حقوقی تون مسدود میشه از این ماه!" از بانک میزنم بیرون و با ماشین به طرف بازار میروم. چند دقیقهای تا مقصد فاصله دارم که چرخهای ماشینم با صدایی مهیب در چالهای سقوط کرده و از آن طرف بیرون میآیند. بیرون میآیند، اما صدایی مشمئزکننده و ناله مانند، ستون فقرات ماشین را فرا میگیرد. دور میزنم و به تعمیرگاه میروم:"
جلوبندی تون خرد و خمیر شده آقا. تصادف کردین؟!" فقط آه بلندی میکشم و ماشین را به تعمیرگاه داده و پس از دادن شمارهی تلفنم به تعمیرکار، پیاده به طرف بازار میروم. تلفنم زنگ میخورد. شمارهی محل کارم روی صفحهی گوشی میرقصد. جواب نمیدهم. حوصلهاش را ندارم.
با ورود به اولین مغازهی بازار، متوجه میشوم قیمت اجناس نسبت به سه روز پیش – دقیقا نسبت به سه روز پیش – دو برابر شده است. مغازههای دوم، سوم، دهم و همه و همهی مغازهها را سر میزنم و لیست خریدم را که مثل کارنامهی حساب روز قیامت دستانم را میسوزاند، با قیمتهایی کهکشانی تهیه میکنم. در حال دو دوتا چهارتا کردن باقیماندهی حسابم هستم که از مدرسهی پسرم تماس میگیرند و پس از کلی ادای احترامات فائقه، به دلیل اختلال در سیستم مالی مدرسه، تقاضای دریافت پیش از موعد قسط شهریه را میکنند.
دو کیسهی خریدم را که وزن چندانی ندارند، اما سنگینی قیمت شان شانه هایم را پایین میآورند، بلند میکنم و به راه میافتم. رسیدن پیامکی دیگر، صدای گوشی ام را بلند میکند: "آقا، این ماشین تون بدجور ضربه خورده. یه جای شاسی ترک خورده و رادیاتش هم سوراخ شده. باید عوض شه رادیات، چیکار کنم؟" جواب نمیدهم. میخواهم گوشی را توی جیبم بگذارم که دوباره از محل کارم زنگ میزنند. جواب نمیدهم. آنقدر جواب نمیدهم تا قطع میشود.
زن جوانی با دختربچهای کوچک در بغل، سر راهم را میگیرد و تقاضای دریافت کمک دارد. اصرار دارد که شوهرش زندان است و باید به تنهایی شکم خودش و دخترک را سیر کند. اعتنا نمیکنم. واقعا نمیتوانم اعتنا کنم. زیرلبی چیزی- نفرین یا ناسزا- بلغور میکند و دور میشود. تاکسی صدا میزنم و خودم را به خانه میرسانم.
دوباره از محل کارم زنگ میزنند. برنمی دارم. گوشی را برنمیدارم. کیسههای خرید را جایی میگذارم و شتابناک با هزار امید و آرزو، صفحهی کارگزاری بورس را که تمامی سرمایه و پساندازم را بنا به توصیهی ارشدترین مقامات مملکت مبنی بر حفاظت و صیانت از داراییهای ملت به آن سپرده ام، باز میکنم شاید دری به تختهای خورده باشد و حداقل میزان سپردهی اولیهی خود را بدون هیچ گونه سودی بتوانم برداشت کنم. اما زهی خیال باطل. صفحهی خونین کارگزاری مثل صحنهی کارزار بی پایان تنازع برای بقاء همچنان خونرنگ است.
صفحه را میبندم و به پیامکی که تازه روی صفحهی گوشی ام نشسته، زل میزنم: "شاکی محترم پروندهی کلاسهی شمارهی ... به دادنامهی شمارهی ... با سلام. باتوجه به عدم ارائهی ادلهی کافی مبنی بر محق بودن شما برای دریافت خرید اینترنتی کالا و عدم شناسایی مرکز فروش مذکور در سامانهی تجاری کشور، پرونده مختومه میگردد. رای صادره ظرف مدت بیست روز ..." بقیه اش را نمیخوانم.
نمیتوانم بخوانم، چون برای چندمین بار متوالی شمارهی ادارهی محل کارم روی گوشی ام میافتد. جواب میدهم. این بار جواب میدهم: "سلام، بفرمایید" همکار واحد آموزش سازمان متبوع ام پشت خط است: "چن بار تماس گرفتم، جواب نداد گوشی تون "عذرخواهی کوتاهی میکنم تا ادامه دهد: "یه دورهی آموزشی، نیازسنجی شده براتون که حتما باید بگذرونید. مجازی البته! "نفسی عمیق میکشم: "دوره؟!" صدایش کمی ضعیفتر میشود: "دورهی آموزشی تاب آوری!"
همکار واحد آموزشام در حال توضیح و تاویل دوره است، اما حرف هایش را نمیشنوم. همهی ذهنم و همهی حواسم غرق در شعارهای پرطمطراقی است که با آنها قصد مدیریت جهان را داشتیم، اما حالا با نسخههای دست چندم جامعه شناسان و روانشناسان ینگهی دنیا، باید تنها در این اندیشه باشیم که برای روزهای باقیماندهی عمرمان، فقط "تاب" بیاوریم. فقط "تاب" ... میآوریم؟!
من میگم اسرائیل..این میگه نان ندارم!
احمق!