فرارو- محمد جواد لسانی؛ بازی ِدرخشان یعنی چه؟ این بازیِ درخشان براساس کدامیک از مولفههای نقد کلاسیک یا مدرن تعریف میشود؟... نمایشنامهای با نام آواز قو بیش از صد و بیست سال پیش نوشته میشود. داستان درباره بازیگر پیر و فرتوتیست که یک شب تا صبح در سالن تاتر به سبب مصرف زیاد الکل جا میماند و خاطرات عمر بازیگری اش را بازخوانی میکند و یک سوفلور سن، که اهمیت زیادی برای دیگران ندارد در آنجا سنگ صبور او میشود.
نویسنده متن، آنتون پاولویچ چخوف است که به سال ۱۸۶۰میلادی در بندر کوچکی به نام «تاگانروگ» (Taganrog) واقع درجنوب روسیه زاده میشود تا با اندیشههای ژرف خود، دنیا را به تفکر و بازنگری در زندگی وا دارد. خانواده مذهبی اش، او را به مدرسه کلیسایی «پسران یونانی» میفرستند.
سپس در مدرسه «گرامر» تاگانرک، به تحصیل خود ادامه میدهد. در سال ۱۸۷۹ به دانشگاه مسکو راه مییابد و در سر کلاس دانشکده پزشکی مینشیند. چخوف اطلاعات گنگی درباره انتخاب رشته اش دارد، او به یادش نمیآید که چرا به دانشکده پزشکی رفته! اما بعدها، از این انتخاب خود احساس پشیمانی نمیکند.
در همان سال اول دانشکده، به نوشتن در مجلات هفتگی و روزنامهها مشغول میشود و در زمان دانشجویى، براى گذران زندگى خود و خانواده اش، چندین داستان کوتاه مینویسد. در زندگی ادبی آنتون چخوف، صرفنظر از گزارشهای حقوقی، یادداشتهایی دیده میشود که آنها را روز به روز در نشریات دم دستی منتشر میکند و بقول خود چخوف، پیدا کردن و جمع آوری آنها مشکل است. اتفاق مهم زندگی آنتون، زمانی است که درس دانشکده را تمام میکند او اکنون میبیند که دیگر پاورقی نویس مجلات زرد نیست؛ او حالا یک نویسنده حرفهای شده است.
متن هایش در میان مخاطبان پر شماری، بازتاب دارد. پس با این پختگی، بیش از سیصد داستان و افسانه مینویسد و به چاپ میسپرد. نمایشنامه هم برای تاتر تنظیم میکند که افسوس، تعدادشان اندک است. قهرمانان اصلى آثار او را بورژواهاى معمولى، ملاکان کوته فکر و اشراف کوچک تشکیل میدهند. آنها با واژگانى معمولى، رنج هاى زندگى عادى را بیان میکنند. موضوع برجسته این متون، نه حرکات نمایشی بلکه کاوش روان آدمی ست؛ امیدهاى بربادرفته، فرصت هاى ازدست رفته، دلدارى و پذیرش سرنوشت محتوم، نتهای موسیقی آثار اوست. در فرازی از کارهای او مخاطب به جایی میرسد که از داوری در باره آن کاراکتر در میماند و بدون پایان، اما فراموش نشدنى، میخواهد او را ترک کند. در برخى لحظات هم، واقعه نمایشی، چنان تکان دهنده میشود که قربانیان زندگى را در برابر دیدگان قرار میدهد. این دسته آثار، امروزه هما نقدر جدید و مبتکرانه هستند که یک قرن پیش بودهاند.

سال ۱۸۸۸ میلادی، جایزه پوشکین به او میرسد. اما یکسال پیش از آن، نمایشنامهای مینویسد که نگاهی ویژه به پیری و زوال یک انسان دارد؛ انسان هنرمندی که حس میکند بازی اش رو به سوی غروب و تاریکی است و نمیداند که در برابر این «حس از دست رفتن» چه رفتاری باید نشان دهد. آواز قو، شاید مناسبترین نام این متن نمایشی باشد. این عنوان با معنا، ازآن است که پرنده قو، هنگام مرگش را خوب میفهمد و بر روی آب، آواز مخصوص «فنا» را سر میدهد. انتشار این نمایشنامه، در زمان خود، سر وصدایی ندارد، اما سالیان بعد، انعکاسی فراتر از روسیه پیدا میکند و اجراهای متعددی از این اثر ماندگار در چهار گوشه دنیا به روی سن میرود که تا همین اواخر هم تداوم دارد.
در ایران هم، از آواز قو استقبال میشود تا جایی که بارها در ایران، آوازقو تماشا میشود؛ بهزاد فراهانی در دهه ۴۰ خورشیدی، برای نخستین بار آن را در تلویزیون ملی ایران کارگردانی میکند. او خود نقش واسیلی واسیلوویچ را به عهده میگیرد و بهمن زرینپور را نیز به بازی دعوت میکند تا نقش مکمل، یعنی سوفلور را ایفا کند. از بخت خوش، مرتضی کرامتی، محمود بهروزیان و سروژ استپانیان، برگردان خوبی از این نمایشنامه به پارسی داشته اند.
از اجراهای دیگر آواز قو میتوان به کار مسعود کرامتی و بازیگری حسن پورشیرازی در دانشکده هنرهای زیبا اشاره داشت و همچنین به چند نمایش دیگر از این متن میتوان پرداخت. به ویژه از برداشت آزاد و تفکر برانگیز محمدرضا رحمانیان، و نقش آفرینی مهتاب نصیرپور در دهه هشتاد خورشیدی باید یاد کرد. البته روی سخن این نوشته با اجرای آخر متن است که در تماشاخانه ایرانشهر تهران، سالن ناظرزاده کرمانی، پذیرای علاقمندان تاتر کلاسیک شد. کارگردانی کار بر عهده پریزاد سیف است که در آغاز تابستان امسال، کار دراماتورژی و بازی مسلط او در متنی از تنسی ویلیامز به دل نشست. تمایل به اجرای آواز قو را باید تصمیم پردلانه کارگردان قلمداد کرد، زیرا کار پر تکلفی ست. اما دانستن اینکه او از حمید سمندریان دانش اندوزی کرده پاسخ این ریسک را آسان میکند. قطعا دستیاری کامبیز بنان و سعید محبی درکنار کارگردان، به اجرای بهتر کار کمک کرده است.
اما شاید بخش اصلی قضیه، انتخاب یک بازیگر کهنه کار برای نقش اصلی ست، زیرا کفه سنگین کار بدون تردید بر دوش اوست بطور مثال در لندن به سال ۱۹۹۲ میلادی، کارگردان_ بازیگر نام آشنایی به نام «کنت برانا» (Kenneth Charles Branagh)، برای ساخت آواز قو در سینما، بازیگر کهنه کاری، چون جان گیلگاد (Sir Arthur John Gielgud) را که ۸۸ سال سن دارد برای ایفای نقش واسیلی پیدا میکند. انتخاب او تحسین برانگیز است. برای اجرای کار در تهران هم، پریزاد سیف، دستکمی از کارگردان انگلیسی ندارد.
او با چشم باز، به سراغ کسی میرود که تجربه دیرینی دراین دست آثار کلاسیک دارد. آن بازیگر، سعید پورصمیمی است که در تاتر و حتی سینما کارنامه پرباری دارد. این هنرمند در سینما با کارآزموده هایی، چون ناصرتقوایی، واروژ کریم مسیحی و علی حاتمی تجربه بازی دارند و رکورددار سیمرغ بلورین جشنواره فجر برای نقش مکمل است. همچنین در تاتر با پیشکسوتانی مانند آربی آوانسیان، حسین پرورش، ناصر رحمانی نژاد، حمید سمندریان، پرویز فنی زاده و لرتا هایراپتیان همکاری کرده است. وی در آثار برجستهای از نویسندگان دگراندیش همچون لوئیجی پیراندلو، ویلیام سارویان، ژان آنوی، آله خاندرو کاسونا، یاسمینا رضا و عباس نعلبندیان، شرکت کرده و خاک صحنه خورده است.
آواز قو به قرائت پریزاد سیف میبایست ویژگیهای خود را دارا باشد. وقتی وارد سالن بزرگ ناظرزاده کرمانی میشوی تصور اولیه اینست که قراراست کاری ملودرام و سوزناک را به مدت هفتاد و پنج دقیقه تماشا کنی و اشک بریزی تا خالی شوی، اما وقتی کار شروع میشود تا دقایق زیادی مبهوت بازی تک نفره پورصمیمی میشوی که با تسلط ماهرانه ای، گویا با تمام وجودش به حضور آمده تا درسی از مدرسه تاتر را تعلیم دهد؛ «بازیگر و بدنش» یکی از اصول مهم کلاس است. تماشاگر در نور اندک سن و اکسسوار جمع و جور که مطلوب آنتون چخوف است متوجه نکتههای مهمی در میزانسن بازیگر اصلی میشود و گویا قرار است کار مفهومی قشنگی را شاهد باشد. فرمانبری اندام و جوارح درخدمت بازیگر است تا شخصیت روانکاوانهای از واسیلی پیر ارائه دهد. نمایش مهارتی که البته برای یک بازیگر عادی سخت است، اما تماشاگر تآتری میتواند هنر او را دریابد و بدینگونه به پرسش نخست این نوشتار پاسخ دهد که درخشان بودن بازی، یعنی آن هنری که در این جا از پورصمیمی دیده میشود! این نشان میدهد که یک متن خوب تا چه اندازه میتواند برد داشته باشد. در واقع فاصله گیری از سوز و ناله مجلسی، از ذهنیت نویسنده سرچشمه میگیرد، این یک سفر مدرن است که با جهان متنهای چخوف از ماشا و الگای «سه خواهر» گرفته تا دایی وانیا و باغ آلبالو، مؤانست دارد و حتی به جهان معنایی آثار ویلیام شکسپیر هم مسافرتی میکند؛ افزودن چند فراز خوب از لیرشاه، اتللو و هملت، از خلاقیت بانوی دراماتورژ خبر میدهد. دراین سفر، همه حضور دارند تا امتداد شخصیتهای آثار جاوید، همچون آینههای روبرو عمل کند؛ اما باید به او تبریک هم گفت که وفادار به نگاه نویسنده مدرن است تا حماسه سراییها و دریغ و حسرتهای واسیلی اگزجره نشود، زیرا عنصر «حفظ اکنون آدمی» و «تفکر ناب» نباید از کف برود. گاهی افزودن یک هزل و شوخی و موقعیت طنز را لازم میداند که بیننده در قدرت نمایی هنری پیرمرد غرق نشود و آن را اصلی نکند بلکه مخاطب باید بیدار شود تا در سکوت پایانی نمایش به عمق زوال انسان پی ببرد. این تدبیرها، تماشاگر را وسوسه میکند که نکند نویسنده روسی آواز قو دارد در همین حوالی خیابان ایرانشهر پرسه میزند و حتی حالا دیگر وارد پارک تماشاخانه هم شده است، زیرا اهداف ظریف او در نوشتن متن، در این مکان به منصه ظهور رسیده است.
البته شاید لازم بود، فقط در بیان سفرهای متنی از آثار دیگر نویسنده و همچنین شکسپیر، نور متمرکز قوی تری به واسیلی میتابید تا در خط محوری درام، همواره نور یک سوم حاکم نشود بلکه گریزهای اکسپرسیونیستی برای بالانس نوری، بیش از این حس میشد. هرچند که تابشهایی در نور صحنه طراحی شده، اما کافی نیست. پررنگتر دیدن رویاهای پیرمرد، هرگز نمیتوانست خدشه به روند رآلیستی کار بزند بلکه جذابیت نمایش را بیشتر از آنچه هست میکرد.
مولفه دیگر کار که اجرای اخیر را تماشایی کرده، هویت مستقل و جدا از هم دو کاراکتر است که تا آخر کار، شناسنامه شخصیتی آنها حفظ میشود و مانند بیشتر اجراها، دچار سانتی مانتالیسم و یک دست شدن نمیشود. در آثار نمایشی چخوف، هرکدام از اشخاص، کیستی محکمی دارند هرچند که ممکن است تحول سختی را تا آخر تجربه کنند. در اینجا هم این اختلاف کاراکتریستیک بر خلاف اکثر اجراها حفظ میشود تا کار واقعیتر جلوه کند. احساس همذات پنداری با واسیلی فرتوت، با همین مراقبت هاست که مقدور میشود.
این گفته شد تا افسوس آخر نوشتار هویدا شود؛ جریاناتی که مانع عمق بخشی به تآتر امروز شدهاند چرا معاونت تآتر وزارتخانه، برای دیده شدن چنین اجراهای ژرفی، تبلیغاتی در سطح شهر و قاب رسانه ملی هزینه نمیکند! زیرا در سکوت آنهاست که خودنماییهای اغراق آمیز در فضاهای مجازی، مخاطبان نورسیده را به کژراهه ببرد. مصداق هایی، چون حاکمیت سلبریتیها در سالنهای نمایش سبب میشود که تلاش صادقانه اهل هنر برای دیده شدن در چنین اجراهای ناب از دست برود. آثار کلاسیک با آفتابی شدن چهرههای کم مایه به نتیجه نمیرسند بلکه ممکن است بازخورد منفی هم داشته باشند. انتظار زیادی از مدیران تآتر میرود که، چون باغبانی دلسوز آستین بالا بزنند تا حافظ گلهای سرخ باغ باشند.
از سالن بیرون میآیی تا شاید چخوف را در اطراف تماشاخانه پیدا کنی، اما با وجود حس حضورش، دیده نمیشود. این پزشک آزادیخواه و بشردوست، روشن نیست که چرا با وجود مرگ برادرش نیکلاس در اثر سل، نسبت به حملات بیماری سل بی اهمیت است. بیمارى او درشهر «ساخالین» بدتر میشود، اما در بازگشت به مسکو، تا سال ۱۸۹۷ میلادی از دریافت مراقبت پزشکى خودداری میکند این روند تا زمانی است که بیماری اورا به شدت تهدید میکند. بنا به توصیه استادان دانشکده پزشکى، چخوف براى معلاجه کامل، به «یالتا» میرود اثر ماندگار او به نام «بانوی صاحب سگ» حاصل این توقف در آن شهر است.
او سپس به یک مرکز نگهدارى بیماران مبتلا به سل در دریاى سیاه عزیمت میکند. البته آنتون به جاى استراحت، کمپینی بپا میکند تا برای احداث آسایش مسلولین، یاری مردم را جلب کند. در سال ۱۹۰۰ به عضویت «آکادمی علوم» در «پترزبورگ» انتخاب میشود. نمایشنامه «سه خواهر» در همین سال خلق میشود.
در این سال وضع جسمیش روز به روز بدتر میشود در سال ۱۹۰۱ با «اولگا کنیپر» (Olga Leonardovna Knipper) که خود او بازیگر تآتر است وصلت میکند. شاید آخرین نمایشنامه او «باغ آلبالو» باشد که آن را چند ماه پیش از مرگ مینویسد. ماه مه سال ۱۹۰۴ از راه میرسد. چخوف دیگر قادر نیست که از تخت به زیر آید.
او به اتفاق همسر دلسوزش به یک آسایشگاه آلمانی در «بادن وایلر» میرود و سرانجام آن نابغه ادب و هنر، در آن آسایشگاه، در سن چهل و چهار سالگی، چشم از جهان خاکی فرو میبندد. پیکرش به مسکو برده میشود و در گورستان صومعه «نودویشی» به خاک سپرده میشود. اما این جسم اوست که از دوست دارانش پنهان میشود، زیرا آثار دگرگون ساز او برای انسانهای فروخفته و دربند همچنان به زندگی خود ادامه میدهد.