هنوز یک ماه از آغاز سال نو نگذشته بود.اما برای کوکب که فرزندی نداشت، روزها وشبهای مختلف سال همیشه یکنواخت بودند.چراکه او مثل همیشه با بیمحلی و کم توجهیهای شوهرش روبهرو بود و اغلب مواقع هم سفره دلش را پیش زن صاحبخانه باز میکرد. زن سالمند هم برای دلداری دادن به او میگفت: «شاید اگر بچهای به فرزندخواندگی بیاورد، زندگیاش زیر و رو شود.» و...نخستین ماه بهار رو به پایان بود اما هنوز سوز سردی میآمد. تقویم دیواری خانه 20 فروردین 63 را نشان میداد. کوکب چند روزی بود که از شوهرش خبر نداشت و مانند هر شب تنها در خانه، غرق در افکار و آرزوهایش بود که صدای گریه نوزادی رشته افکارش را پاره کرد.