یادداشت دریافتی- علیرضا حسینی؛ بعضی وقتها که به یاد پدر خدابیامرزم (نسل دیروز) می افتم، نحوه زندگی و کارکردنش و مقایسه آن با زندگی برادرم (نسل امروز) مرا سخت به فکر فرو می برد.
پدر من انسان خاصی نبود. نه تحصیلات خاصی داشت و نه در خانوادهای خاص متولد شده بود.
متولد روستا بود و همه می دانیم هشتاد سال پیش، شهرهای ما هم چندان اوضاع و احوال مناسبی نداشتند چه برسد به روستاهایمان.
نه تلویزیونی بود و نه روزنامه ای! نه مدرسه ای و نه معلمی. تربیت افراد وابسته به همان محیط کوچک اطرافشان بود.
پس از پایان دوران سربازیش در اواخر دهه چهل در شهر مشغول به کار شده بود و دیگر به روستا برنگشته بود.
هدفم از مقدمات بالا، توضیح اوضاع و احوال پدرم نیست. بلکه توصیف محیط و شرایط رشد افرادی است که تقریباً در ان دوره می زیسته اند.
بگذریم.
آنچه مرا وادار به نوشتن این چند سطر نمود، نحوه کار کردن پدرم در زمان کودکی من و مقایسه آن با کار کردن بردارم (نسل امروز) است.
از همان کودکی دقیق به خاطرم هست که پدرم همیشه زودتر از زمان شروع کار در اداره حضور داشت و با چنان لذتی به سر کار می رفت که گویی به خانه دوم خود می رود. همیشه نسبت به محیط کارش عشق و علاقه ای فراوان داشت و همچون محیط خانه برایش مقدس بود.
یاد گرفته بود که بهتر شدن شرایط زندگیش به کار و تلاش بیشتر او و راضی بودن مردم از کار او وابسته است.
یادم می آید حتی در دوران جنگ و بمباران شهرها همیشه مثل یک سرباز در محل کارش حاضر بود و حتی وقتی که خانه کناری مار را بمباران کردند، فقط برای چند دقیقه، سری به ما زد و وقتی از سلامتی ما اطمینان حاصل کرد، به محل کارش برگشت. (پدر من کارگر اداره برق بود).
همه اینها نتیجه چند اصل ساده بود که او از بچگی آموخته بود:
برای زندگی بهتر همیشه باید تلاش کرد.
همیشه سعی کن حلال و حرام زندگیت درست باشد و مردم از تو راضی باشند.
روزی هم که بازنشسته شد چنان غمی وجودش را گرفته بود که گویی دچار مرگ زودرس شده بود!
ولی زندگی برادرم شباهتی به زندگی پدرم نداشت.
برادرم تقریباً همانند دیگر افراد این دوره پیگیر بازنشستگی پیش از موعد بود و آخر سر با بیست و دو سه سال سابقه در سن 45 سالگی در اوج دوران کاری خود را بازنشسته کرد.
دیگر آن عشق و علاقه به محیط کار در این نسل به چشم نمی خورد.
همه به دنبال این بودند که با کار کمتر زندگی بهتری داشته باشند! اتفاقی که در این دوران رسیدن به ان چندان هم بعید نبود.
همیشه این سوال در ذهن من بود که چه شد آن نسل سخت کوش به این نسل راحت طلب تبدیل شد؟
مگر نه این است که نسل امروز نسبت به گذشته تحت آموزش و تربیت بیشتری بود؟ مگر نه این است که امروز حتی در دورترین روستاهای مانیز دانشگاه پیام نور و علمی کاربردی و دانشگاه آزاد تاسیس شده است و در هر خانه ای حداقل یک یا چند لیسانس وجود دارد؟!
مگر صدا و سیما ادعا ندارد که امروزه تقریباً تمام برنامه هایش جنبه تربیتی دارد و هر شبکه ای را که شما روشن کنید یک اندیشمند و یا استاد دانشگاه و ... در هرحال آموزش و نصیحت مردم است؟
من نه جامعه شناسم و نه روانشناس. بلکه به عنوان ناظری که تقریباً کل این تغییر و تحول نسل را با چشمان خود دیده است به نتایجی رسیدهام که آن را با شما به اشتراک می گذارم.
امید است خوانندگان محترم با اعلام نظر خود ما را درسیدن به نتیجه مطلوب همراهی کنند.
به نظر من تغییر نسل امروز نسبت به نسل گذشته نتیجه یک سری حقایق و واقعیت هایی است که نسل امروز با چشم خود آن را دیده و لمس کرده است.
نسل امروز به این نتیجه رسیده که در جامعه امروز زندگی بهتر در بیشتر کار کردن و درست کار کردن نیست. باید زرنگ بود و گوش به به زنگ! هرجا فرصتی بود باید استفاده کرد.
اگر امتیاز زمینی، مسکنی و یا هر امتیاز دیگری بود باید استفاده نمود.
باید از زمان کار زد تا بتوان در کلاسهای اموزش تکمیلی شرکت نمود. نیاز نیست شما مهارت خاصی داشته باشید فقط سعی کنید وارد اداره و یا ارگانی شده تحصیلات تکمیلی را همانجا و در زمان اداری با گرفتن چند ماموریت کاری طی خواهید کرد.
دقیقاً سالهای اخر زندگی پدرم به خاطرم هست که به خاطر بعضی از مسایل سرخورده شده بود.
خانه و اموال پدرمن همه اش نتیجه زحمات خودش بود. خانه ما خانه ای قولنامه در محله ای ارزان شهر بود. یاد دارم که پس از بیست سال کارکردن پدرم نامه ای از اداره خود آورد که قرار بود به پرسنل اداره زمین داده شود. ولی در این نامه افراد می بایست قسم می خوردند که خانه شخصی ندارند.
پدر من هم با توجه به عقایدی که داشت از گرفتن این زمین صرف نظر نمود.
این موضوع چند بار دیگر هم اتفاق افتاد. بعضی از پرسنل جدید الاورود دارای خانه شدند. با توجه به نظارت دقیقی هم که وجود نداشت بعضی ها صاحب چندین خانه شدند. مگر گناه یک قسم دروغ مصلحتی چقدر بود؟!
دیگر ملاک زندگی بهتر، کار بیشتر نبود بلکه زرنگی و تیزهوش بودن و استفاده بهتر از موقعیتها بود. فوق آخرش هم یک دروغ مصلحتی مبنی بر عدم مالکیت خانه! هزاران راه برای دور زدن قانون هم وجود داشت. زدن ملک به نام همسر یا نزدیکان و یا...
خلاصه نتیجه اش هرچه بود سرخوردگی افرادی بود که می خواستند درست زندگی کنند.
راستی مگر ما مجاز هستیم که ساختار اجتماعی و اقتصادی جامعه را اینگونه به هم بزنیم وبه جای ایجاد محیط کسب و کار درست سعی کنیم بی هیچ قانونی جایگاه اقتصادی افراد را با دادن امتیازهای ویژه به گروهی خاص عوض نماییم؟
نتیجه بدتر این موضوع را می توان بعدها در رانتهایی که افرادی خاص در جامعه از ان استفاده کرده و صاحب ثروتهای بی حد وحصری شدند دید.
شما فکر می کنید که بابک زنجانیها و شهرام جزایری ها چگونه به وجود آمدند. مگر نه این است که به این افراد امتیازات خاصی داده شد تا توانستند خارج از قواعد اقتصادی به کسب و کار بپردازند؟
با این رانتها و فسادهای اقتصادی و اختلاسها که هرروز نمونه ای از آن را در جامعه می بینیم، نتیجه آن شد که اهمیت مال حلال و حق بیت المال در جامعه از بین رفت.
بهترین کار بیزینس (دلالی) شد و پر درامدترین کار با کمترین زحمت شد آژانس املاک! تقریباً همه مغازه ها یک در میان بنگاه املاک شدند.
جامعه به چشم خود دید که بدون کار کردن یک شبه هم می توان پول دار شد و کارمند دید به جای کار کردن در اداره بهتر است که قیمت سهام و دلار و طلا را در اداره پیگیری نماید.
پدرم دید هر روز نسبت به همکارن جدیدش علی رغم کار بیشتر اوضاع بدتری پیدا کرده است!
خانه اش هر روز فرسوده تر می شودو بچه ایش بزرگتر با هزینه بیشتر.
جا برای بحث در این موضوع بسیار زیاد است و من به همین میزان بسنده می کنم.
در پایان قصد دارم گله ای هم از سیستم اموزشی بکنم بلاخره یک پای این مشکلات همین سیستم آموزشی است.
به نظر من سیستم اموزشی کشور ما یکی از سردرگم ترین و بی هدف ترین سیستم های آموزشی است.
من خود چندین سال در این سیستم آموزشی سابقه تدریس در دوره آموزش عالی را داشته ام.
دقیقاً به یاد دارم مدارس غیر انتفاعی در زمان ما تازه در حال شکل گرفتن بود و بچه هایی که به این مدارس می رفتند و یا معلم خصوصی می گرفتند متهم به کم هوشی و تنبلی می شدند.
در دوره ما معلمین تمام توان خود رادر کلاس صرف تدریس و آموزش دانش اموزان می کردند و در پایان ساعت درسی با دهنهای کف کرده و بی رمق از کلاس خارج می شدند.
معلم های ما دارای وجه اجتماعی بسیار بالایی در میان مردم بودند و تا سالهای سال هنوز هم خاطره شان در ذهن ما نقش بسته است.
ولی سیستم اآموزشی امروز چنان به هم ریخته که شما همیشه مجبورید برای آینده فرزندانتان در به در به دنبال یک مدرسه غیر انتفاعی ـ نمونه دولتی و یا تیز هوشان بوده و یا جهت تقویت بیشتر بچه تان در در همان مدرسه و با همان معلمان در کلاسهای تقویتی با هزینه ای سرسام او را ثبت نام نمایید.
راستی کجای دنیا این همه میان دانش اموزان مختلف تفکیک ایجاد کرده و دانش آموزان باهوش را از دیگران تفکیک می نمایند؟
سیستم اموزش عالی اوضاعش از اموزش و پرورش هم بدتر است.
آموزشهای بدون هدف و بدون آنکه تاثیری در بالا بردن مهارتهای کاری و تربیتی افراد داشته باشد پیوسته در حال انجام است. ساختمانهای اجارهای با اساتید حق التدریسی. تا هرزمانی که دانشجو باشد دایر هستند و به محض نبود دانشجو بساطشان را جمع می کنند.
این دانشگاهها بیشتر موسسات مالی هستند تا موسسات آموزشی!
اساتید حق التدریسی که حتی با سرفصلهای آموزشی آشنا نبوده و نمی دانند در پایان دوره آموزشی دانشجو چه چیزهایی باید بیاموزد!
دانشجویان هم فقط به دانشگاه آمده اند تا چند سال از عمر خود را بیکار نباشند!
علم گویی در جامعه ما به انتها رسیده و شوقی برای آموختن در بچه ها دیده نمی شود.
مثل اینکه واقعا در جامعه ما مردم به این نتیجه رسیده اند که ثروت از علم بهتر است.
آن هم ثروت بی زحمت!
هرچند گذشتگان و تاریخ به ما آموخته است که:
نابرده رنج گنج میسر نمی شود مزد آن گرفت که جان برادر که کار کرد