همانطور که قطار محبوبیت «هاروکی موراکامی» ژاپنی در کشورهای مختلف جهان به سرعت پیش میرود، او یادداشتی را درباره مسیر نویسنده شدنش از طریق روزنامه «تلگراف» منتشر کرده و از این که چطور یک بازی بیسبال و کبوتری زخمی روند زندگیاش را متحول کرده، نوشته است.
هاروکی موراکامی، داستاننویس مشهور ژاپنی است که طی سالهای اخیر با کتابهایش سروصدای زیادی در بازار بینالمللی برپا کرده است. موراکامی 66 ساله را با «کافکا در کرانه» به یاد میآورند و رمانهای «جنگل نروژی» و «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» هم از محبوبترین کتابهایش محسوب میشود. یادداشتی را که موراکامی برای «تلگراف» نوشته میخوانید:
اکثر مردم ژاپن مدرسه را تمام میکنند، کار پیدا کرده و بعد از مدتی ازدواج میکنند. با این که من هم در اصل قصد داشتم چنین الگویی را در پیش بگیرم، یا حداقل تصور میکردم باید اینطور باشد، اول ازدواج کردم، بعد شروع به کار کردم و در آخر موفق شدم به نحوی فارغالتحصیل شوم. به زبانی دیگر، ترتیبی که من دنبال کردم کاملا برعکس آنچه بود که عادی تلقی میشد.
چون از کار کردن برای یک کمپانی متنفر بودم، تصمیم گرفتم کسب و کار خودم را راه بیاندازم، جایی که مردم بتوانند در آن به موسیقی جاز گوش دهند و قهوه و اسنک بخورند. ایدهای ساده، اما خوشبینانه بود. فکر میکردم داشتن چنین شغلی به من اجازه میدهد با خیال راحت از صبح تا شب به موسیقی مورد علاقهام گوش دهم. مشکل اینجا بود که ما در حالی ازدواج کردیم که هنوز دانشگاه را تمام نکرده بودیم. بنابراین پولی نداشتیم. در نتیجه سه سال اول من و همسرم مثل بردهها کار کردیم، انواع کارها را انجام دادیم تا در حد توانمان پسانداز کنیم. بعد از آن، دوره افتادم و پول اضافی دوستان و فامیل را قرض گرفتم. بعد هم پولی را که به سختی جمع کرده بودیم گذاشتیم تا کافیشاپ کوچکی را در کوکوبونجی راه بیاندازیم. پاتوقی دانشجویی در حومه غربی توکیو.
سال 1974 بود. آن زمان نسبت به الان، مغازهدار شدن خیلی آسانتر بود. جوانهایی مثل ما که به هر قیمتی میخواستند از زندگی برای کمپانیها دربروند، این طرف و آن طرف مغازهای کوچک راه میانداختند. کافه، رستوران، خرازی فروشی، کتابفروشی یا هر چه به ذهنتان برسد. بیشتر مغازههای نزدیک ما توسط همنسلهای خودمان خریداری و اداره میشد. کوکوبونجی تبدیل به یک پاتوق چندفرهنگی قدرتمند شد و بسیاری از افرادی که به آنجا میآمدند، دانشجویانی بودند که از جنبشهای دانشجویی عقب کشیده بودند. دورهای بود که میتوانستی در سرتاسر جهان، شکاف درون سیستمها را ببینی.
پیانوی قدیمیام از خانه پدری آوردم و آخر هفتهها در کافه اجرا میکردم. نوازندگان جوان موسیقی جاز بسیاری در منطقه کوکوبونجی زندگی میکردند که (به نظر من) خوشحال میشدند با دستمزد کمی که به آنها میدادیم، برایمان اجرا کنند. خیلی از آنها بعدها تبدیل به موسیقیدانهای مشهوری شدند. گاهی الان هم در کلابهای جاز توکیو به آنها برمیخورم. گرچه ما کاری که دوست داشتیم انجام میدادیم، اما پس دادن قرضهایمان یک درگیری دائمی بود. به بانک بدهکار بودیم و همینطور به افرادی که از ما حمایت کرده بودند. یکبار که در پرداخت قبوض بانکیمان گیر کرده بودیم، آخر شب با سری افکنده از خیابان رد میشدیم که به مقداری پول برخوردیم. دقیقا همان چیزی بود که لازم داشتیم. نمیدانم این یک همزمانی بود یا نوعی پادرمیانی الهی. از آنجا که روز بعد موعد پرداخت پول بود، این اتفاق واقعا یک شانس لحظه آخری بود. اتفاقات عجیبی مثل این در برهههای متعدد زندگی من رخ داده است.
شاید اکثر ژاپنیها در این موقعیت کار درست را انجام میدهند و پول را به پلیس میسپرند. اما با موقعیت سختی که ما داشتیم، نمیتوانستیم براساس چنین حسن رفتاری روزگار بگذرانیم. با همه این احوال خوش میگذشت. اصلا شکی در این نیست. جوان بودم و تازهنفس و میتوانستم آقای قلمرو کوچک خودم باشم و تمام طول روز به موسیقی محبوبم گوش دهم. مجبور نبودم فواصل دور را در قطارهای شلوغ طی کنم، در جلسات حوصلهسربر شرکت کنم و مجیز رئیسی را بگویم که از او متنفرم. در عوض فرصت داشتم با انواع و اقسام آدمهای جالب آشنا شوم.
بنابراین 20 تا 30 سالگیام از صبح تا شب به پرداخت بدهیها و کار فیزیکی سخت مثل ساندویچ و کوکتل درست کردن و میزبانی مشتریان دهانپر گذشت. بعد از چند سال، صاحب ملک ما تصمیم گرفت ساختمان کوکوبونجی را نوسازی کند، بنابراین ما به مکانی جدیدتر و جادارتر نزدیک مرکز توکیو، در سندگایا نقل مکان کردیم. جای جدیدمان فضای کافی برای یک پیانوی گرند را در اختیارمان گذاشت اما در نتیجه میزان بدهیهایمان هم افزایش پیدا کرد. در نتیجه کارها آسانتر نشد. وقتی به عقب برمیگردم، همه آنچه بیاد میآورم سخت کار کردنمان است. فکر میکنم مردم تقریبا در این سن به استراحت و خوشگذرانی مشغول هستند اما ما هیچ وقتی برای لذت بردن از «روزهای بیخیالی دوران جوانی» نداشتیم. خیلی کند پیش میرفتیم. اگر وقت آزادی هم گیر میآوردم، به مطالعه میپرداختم. در کنار موسیقی، کتابها خوشی بزرگ زندگی من بودند. مهم نبود چقدر مشغول، دلسرد یا خسته بودم، هیچکس نمیتوانست این لذتها را از من بگیرد.
همانطور که به 30 سالگی نزدیک میشدم، بار جاز سنداگایای ما بالاخره داشت نشانههایی از ثبات وضعیت را نشان میداد. درست است که نمیتوانستیم تکیه دهیم و استراحت کنیم -هنوز قرض داشتیم و فروشمان کم و زیاد میشد - اما حداقل کارها داشت در یک مسیر درست قرار میگرفت.
یک بعدازظهر آفتابی در سال 1978 بود که به یک مسابقه بیسبال در استادیوم جینگو رفتم. خیلی از محل سکونت و کارم دور نبود. اولین مسابقه لیگ مرکزی بین «یاکولت سوالوز» و «هیروشیما کارپ» بود که ساعت یک شروع میشد. من آن روزها از هواداران سوالوزها بودم، بنابراین پیاده رفتم تا بازی را ببینم... بازی حساس شد و اطرافیانم یکی در میان شروع به تشویق تیمشان کردند. در این لحظه، بدون هیچ پیشزمینهای، این فکر به ذهنم خطور کرد. فکر میکنم میتوانم یک رمان بنویسم.
هنوز هم میتوانم دقیقا همان حس را بیاد بیاورم. احساس کردم چیزی از آسمان فرود آمد و من به راحتی آن را در دستانم گرفتم. اصلا نمیدانستم چرا فرصت در مشت گرفتن آن باید نصیب من شود. آن موقع نمیدانستم الان هم نمیدانم. دلیلش هر چه که بود، اتفاق افتاده بود. مثل یک انقلاب بود. یا شاید تجلی نزدیکترین کلمه باشد. همه آنچه میتوانم بگویم این است که زندگیم از آن لحظه به طرز جدی و دائمی تغییر کرد. بعد از بازی سوار قطار سینجوکو شدم، یک برگ کاغذ و یک رواننویس بیرون آوردم. آن زمان هنوز کامپیوترها نیامده بودند و این به معنای آن بود که باید همه چیز را دستی مینوشتیم. حس نوشتن خیلی تازگی داشت. یادم میآید چقدر خوشحال بودم. مدتها از آخرین باری که نوک رواننویس را روی کاغذ گذاشته بودم، میگذشت.
از آن به بعد هر شب وقتی دیروقت به خانه برمیگشتم، پشت میز آشپزخانه مینشستم و مینوشتم، همان چند ساعت پیش از سپیدهدم عملا تنها زمان خالی من بود. در شش ماه آینده «صدای باد را بشنو» را نوشتم. اولین نسخه را درست با پایان یافتن فصل بازیهای بیسبال تمام کردم...
«صدای باد را بشنو» کار کوتاهی است، بیشتر یک داستان بلند است تا رمان. با این حال زمان و انرژی زیادی از من گرفت. البته بخشی از آن به محدودیت زمانی بود که داشتم. اما مشکل اصلی این بود که نمیدانستم چگونه باید رمان بنویسم. راستش، گرچه همهجور کتابی میخواندم، نگاه جدی به ادبیات داستانی معاصر ژاپن نداشتم. رمانهای قرن نوزدهمی روسیه و داستانهای کارآگاهی داغ آمریکایی ژانرهای مورد علاقهام بودند. بنابراین نمیدانستم چه نوع رمانهای ژاپنی روی بورس بودند یا اینکه چطور باید داستانی را به زبان ژاپنی بنویسم.
تا چند ماه حدسی جلو میرفتم، سبکی که فکر میکردم درست است را پیش میگرفتم و ادامه میدادم. اما در نتیجه میدیدم که اصلا تأثیرگذار نبود. به نظر میرسید ملزومات ظاهری یک رمان را دارد اما انگار خستهکننده بود و کتاب در کل دلسردم میکرد. با خودم میگفتم اگر نویسنده چنین حسی داشته باشد، واکنش خواننده احتمالا خیلی منفیتر از این خواهد بود. با دلسردی فکر میکردم انگار آنچه برای این کار لازم است را در درونم ندارم. در شرایط عادی، کار باید همینجا تمام میشد، باید فرار میکردم. اما الهامی که در سراشیبی سرسبز ورزشگاه جینگو دریافت کرده بودم، هنوز هم به وضوح ذهنم را قلقلک میداد.
بنابر آنچه گذشت، طبیعی بود که نمیتوانستم یک رمان خوب بنویسم. اشتباه بزرگی بود اگر تصور میکردم فردی مثل من که تاکنون در عمرش چیزی ننوشته، به یکباره میتواند اثری درخشان خلق کند. داشتم سعی میکردم غیرممکن را ممکن کنم. به خودم گفتم فکر نوشتن چیزی سطحبالا را کنار بگذار. ایدههای دوراندیشانه درباره «رمان» و «ادبیات» را هم فراموش کن. احساسات و افکاری که به سمتت میآیند را با آرامش بهگونهای که دوست داری نظم ببخش. در حالی که حرف زدن راجع به آرام کردن احساسات راحت بود، به انجام رساندن آن چندان هم آسان نبود. برای آدم مبتدی مثل من بهطور ویژهای سخت بود. بهترین شروع، خلاص شدن از شر حجم عظیم دستنوشتهها و رواننویسم بود. تا وقتی اینها جلوی چشمم بودند، هر چه انجام میدادم حس «ادبیات» به من میداد. به جای آنها، دستگاه تایپ قدیمی «اولیوتی»ام را از کمد بیرون آوردم. بعد برای امتحان تصمیم گرفتم شروع رمانم را به زبان انگلیسی بنویسم. چون مایل بودم هر چیزی امتحان کنم، به خودم گفتم چرا این نه؟
نیازی نیست بگویم که توانایی من در انگلیسی خیلی بالا نبود. واژگانم خیلی محدود بود، درست مثل دستور زبان انگلیسیام. فقط میتوانستم جملات کوتاه و ساده بنویسم. و این به معنای آن بود که هر چقدر هم افکار متعدد و پیچیده دور سرم میچرخیدند، نمیتوانستم حتی تلاش کنم آنها را همانگونه که به ذهنم خطور میکنند، به نگارش درآورم. زبان باید ساده میبود. ایدههایم باید به روشی سادهفهم بیان میشد، توصیفاتم از هر نوع چیز اضافی خالی و قالب کارم ساده میشد. همه چیز باید برای جا شدن در قالبی کوچک تنظیم میشد. نتیجه، نوعی نثر خشن و رامنشده بود. با این حال وقتی داشتم تقلا میکردم خودم را با این روش ابراز کنم، آهسته آهسته یک ریتم خاص شکل گرفت.
از آنجا که من در ژاپن به دنیا آمده و بزرگ شده بودم، واژگان و الگوی زبان ژاپنی این سیستم را در حد انفجار پر کرد، درست مثل طویلهای مملو از چهارپایان. وقتی میخواستم افکار و احساساتم را در قالب کلمات بریزم، این حیوانات شروع میکردند به جنبوجوش و کل نظام فرو میریخت. نوشتن به زبان خارجی، با تمام محدودیتهایی که با خود دارد، این مانع را از سر راه برمیداشت. علاوه بر این باعث میشد من کشف کنم چگونه افکار و احساساتم را در مجموع محدودی از کلمات و ساختارهای دستوری ابراز کنم و در عین حال با روشی ماهرانه آنها را به طرز تأثیرگذاری با هم ترکیب کنم و ارتباط دهم. خلاصه بگویم، یاد گرفتم نیازی به یک عالم کلمه قلمبه و سلمبه نیست و مجبور نیستم سعی کنم مردم را با عبارات زیبا تحت تأثیر قرار دهم.
بعدها فهمیدم «آگوتا کریستوف» هم چند رمان خارقالعاده به سبکی که تأثیری مشابه داشته، نوشته است. کریستوف نویسندهای بلغاری بود که در سال 1956 در جریان انقلاب سرزمین مادریاش به نوشاتل سوئیس فرار کرد. او واقعا مجبور شد فرانسوی یاد بگیرد. اما از طریق نوشتن به آن زبان خارجی بود که موفق شد این سبک جدید و مختص به خودش را به کار بگیرد. ریتم قوی بر پایه جملات کوتاه، واژگانی که هرگز سردرگمکننده نبود و همیشه مستقیم میرفت سر اصل مطلب با توصیفاتی مناسب که از بار احساسی خالی بود، از خصوصیات این سبک بودند. رمانهای او در فضایی پر رمز و راز که حاکی از مسائل مهم پنهان شده زیر سطح بود، غوطهور بودند.
یادم میآید وقتی برای اولینبار با کارهایش آشنا شدم، نوعی حس نوستالژیک را تجربه کردم. کاملا تصادفی، اولین رمانش «دفتر بزرگ» در سال 1986 درست هفت سال پس از انتشار «صدای باد را بشنو» به چاپ رسید. بعد از این که تأثیر کنجکاویبرانگیز نوشتن به زبانی خارجی را کشف کردم و در نتیجه ریتم خلاقانه مختص به خودم را به دست آوردم، دستگاه تایپم را دوباره در کمد گذاشتم و کاغذها و رواننویسم را درآوردم. بعد نشستم و فصلی را که به زبان انگلیسی نوشته بودم به ژاپنی ترجمه کردم. البته «پیوند» به جای «ترجمه» فکر میکنم واژه مناسبتری باشد، چون یک ترجمه دقیق و کلمه به کلمه نبود. در این جریان به طور ناگریز یک سبک جدید ژاپنی پدید آمد. سبکی که مال من بود، که خودم کشفش کرده بودم. به خودم گفتم، حالا فهمیدم باید چکار کنم. وقتی مقیاسها از چشمم افتادند، لحظه شفافیت حقیقی برایم رخ داد.
بعضی میگویند: «کارهای تو حس ترجمه به آدم میدهد.» معنای دقیق این جمله را متوجه نمیشوم اما به نظرم از طرفی درست است، ولی به طور کلی بخشهایی را مغفول میگذارد. از آنجا که اولین بخش داستان بلندم به معنای دقیق کلمه «ترجمه» شده بود، این نظر کاملا غلط نیست، اما در مورد فرآیند نوشتن چندان درست نیست. آنچه من با نوشتن به زبان انگلیسی و ترجمه آن به ژاپنی به دنبالش بودم، چیزی کمتر از خلق یک سبک بیپیرایه و خنثی که به من آزادی عمل بیشتری بدهد، نبود.
دوست نداشتم فرمی آبکی در زبان ژاپنی به وجود بیاورم. میخواستم گونه ابراز زبان ژاپنی که تا حد ممکن از زبان ادبی مصطلح دور است را بسط دهم تا با صدای طبیعی خودم بنویسم. این نیازمند سنجش و قیاس فراوان بود. در آن زمان تا جایی پیش رفته بودم که ژاپنی را بیشتر از یک ابزار کاربردی حساب نمیکردم. بعضی از منتقدانم، این را توهینی تهدیدآمیز برای زبان ملی ما میدانستند. با این حال زبان خیلی سرسخت است، سرسختی که پشتش به یک تاریخ طولانی گرم است. حاکمیت آن در برخوردی خیلی شدید هم به طور جدی آسیب نمیبیند و از بین نمیرود. حق ذاتی همه نویسندههاست که تا آنجا که تصوراتشان قد میدهد، امکانات زبانی را مورد آزمون و خطا قرار دهند. بدون این روح ماجراجو، هیچ چیز جدیدی به دنیا نمیآید. سبک ژاپنی نوشتن من با سبک «تانیزاکی» و «کاواباتا» فرق میکند. این کاملا طبیعی است. از همه اینها گذشته، من یک انسان دیگر هستم، نویسندهای مستقل به نام «هاروکی موراکامی».
صبح یکشنبهای آفتابی در بهار بود که دبیر مجله ادبی «گونزو» با من تماس گرفت و گفت که «صدای باد را بشنو» به فهرست نهایی جایزه نویسندگان نوقلم آنها راه یافته است. حدود یک سال از مسابقه نخست لیگ که در استادیوم «جینگو» برگزار شد، میگذشت و من 30 ساله شده بودم. ساعت حدود 11 شب بود اما به خاطر این که شب گذشته تا دیروقت کار کرده بودم، خیلی زود خوابم برده بود. تلوتلوخوران گوشی را برداشتم بدون این که بدانم کی پشت خط است و چه میگوید.
راستش را بگویم، آن موقع کاملا فراموش کرده بودم «صدای باد را بشنو» را برای «گونزو» فرستادهام. وقتی دستنوشته را تمام کردم و آن را به دست فرد دیگری سپردم، اشتیاقم برای نوشتن فروش نشسته بود. نوشتن آن کتاب حرکتی از سر مبارزهطلبی بود. به راحتی آن را نوشتم، همانطور که به ذهنم رسیده بود. بنابراین فکر این که ممکن است نامزد نهایی شود اصلا به ذهنم خطور نکرده بود. در واقع من تنها نسخه داستان را برایشان فرستاده بودم. اگر آنها انتخابش نکرده بودند، مسلما برای همیشه گموگور میشد. (گونزو دستنوشتههای ردشده را بازنمیگرداند). به احتمال زیاد دیگر هم رمانی نمینوشتم. زندگی عجیب است.
دبیر مجله گفت که به غیر از من چهار نامزد دیگر هم هستند. غافلگیر شده بودم اما خیلی هم خوابآلود بودم، بنابراین واقعیت آنچه اتفاق افتاد را دقیقا خاطرم نیست. از تخت بیرون آمدم. صورتم را شستم، لباس پوشیدم و با همسرم به پیادهروی رفتم. درست وقتی داشتیم از روبروی مدرسه ابتدایی محلمان میگذشتیم، متوجه کبوتری شدم که میان بوتهها قایم شده بود. وقتی برش داشتم متوجه شدم بالش شکسته و یک آتل فلزی به پایش بسته شده است. به آرامی در دستم گرفتمش و آن را به نزدیکترین ایستگاه پلیس در اویاما - اوموتساندو بردم. همانطور که خیابانهای هارامبوکو را طی میکردم، گرمای کبوتر زخمی در دستانم نفوذ میکرد. لرزیدنش را حس میکردم. آن یکشنبه، هوا صاف و آفتابی بود و درختان، ساختمانها و پنجره مغازهها به زیبایی زیر آفتاب میدرخشیدند.
این لحظهای بود که تکانم داد. داشتم جایزه میگرفتم و تبدیل به رماننویسی میشدم که طعمی از موفقیت را میچشد. تصویری جسورانه بود اما در آن لحظه مطمئن بودم که اتفاق میافتد. کاملا مطمئن بودم. نه به شکل تئوری بلکه مستقیما و از طریق حسم.
«پینبال» را سال 1973 در ادامه «صدای باد را بشنو» نوشتم. هنوز کافه جاز را داشتم و این به آن معنا بود که «پینبال» هم آخر شبها پشت میز آشپزخانه به نگارش درآمده است. با ترکیبی از عشق و کمی خجالت این دو کارم را رمانهای «میز آشپزخانهای» مینامم. کمی بعد از تمام کردن «پینبال» در سال 1973 بود که تصمیم گرفتم یک نویسنده تماموقت شوم و بلافاصله کار روی اولین رمان بلندم «تعقیب گوسفند وحشی» را آغاز کردم. فکر میکنم این شروع واقعی شغلم به عنوان یک رماننویس بود.
با همه این احوال، این دو کار کوتاه نقش مهمی در دستاورد کلی من داشتهاند. کاملا غیرقابل جایگزین هستند، مثل دوستان قدیمی. این دو حضوری حیاتی و ارزشمند در زندگی آن دوران من داشتند. قلبم را گرم میکردند و برای طی ادامه راه تشویقم میکردند.
هنوز هم به وضوح تمام یادم میآید چه حسی داشتم وقتی 30 سال پیش روی چمنهای پشت حفاظ زمین ورزشگاه جینگو نشسته بودم و چیزی به پرواز درآمد و در دستانم قرار گرفت. دقیقا همان حس گرمایی که کبوتر زخمی اواخر همان سال در نزدیکی مدرسه ابتدایی سنداگایا به دستانم منتقل کرد. همیشه وقتی به دلیل نوشتن یک رمان فکر میکنم، به این حسها رجوع میکنم. این خاطرات ملموس به من یاد دادند که به آنچه در درونم دارم، ایمان داشته باشم و درباره فرصتهایی که در اختیارم میگذارند، خیالپردازی کنم. چقدر شگفتانگیز است که آن احساسات هنوز در درونم زنده هستند.