یادداشت زیر را یکی از مخاطبان به نام خانم سحر دریاب نوشتهاند |
این یادداشت طرح پرسشی است در باب موضوعی که پیش از این هم بسیار ی به طرق مختلف بدان وارد شدهاند و به قطع حرف جدیدی نیست و من تنها ورود دوبارهای به آن میکنم با تکراری که البته رگههایی از تفاوت را نه تنها به لحاظ مکانی و زمانی بلکه به لحاظ مفهومی نیز در خود دارد.
پرسش از افسردگی ملی است و اینکه چگونه این کالای به زعم برخی وارداتی از قرن ها پیش زیر پوست ما تنیده است و تنها نیم نگاهی به شعر و نثر کهن (که تنها مستنداتی است که از سده های پیش در دست است)میتواند نشان دهد که تاریخی بس طویل و البته گستردهای دارد و به قطع اینکه آن را تنها متعلق به دورهای خاص بدانیم تقلیل دادن و سرپوش گذاشتن بر آن است.
البته از آنجا که ما ملتی هستیم که بر سرپوش گذاشتن ید طولی و تاریخی داریم به پیروی از تمامی دورهها می توانیم به راحتی علتها را به معلولهای بیرونی و سطحی تعمیم دهیم تا مانند همیشه با این توهم که هوش سرشار و شگفتی داریم، سریع به پاسخ برسیم و با شتاب هرچه تمام تر در حل مسئله ی بعدی بکوشیم!
به قطع مسئله ای که قصد پرداختن به آن را دارم به چهار یا ده یا بیست سال محدود نمیشود، بحث بر سر خلیدن نیرویی است که به طرز سرسام آورری بدون توجه به اطرافش پیش میرود و ریشههای بسیار ژرف و سنگینی دارد.
افسردگی ملی شاید عنوانی باشد که به علت کلمهی افسردگی بار معنایی تاریخی خود را چندان جلوهگر نسازد و شاید عنوان اندوه ملی میتوانست این بار را به وجه بهتری نشان دهد اما با توجه به عجین بودن واژهی افسردگی در زندگی امروز و نیز دربر داشتن معنای وسیعتری که با خود کسالت، بیحوصلگی، تنفر، غم، قرص، روانشناس، روانکاو، متفکر، رمان نویس، شاعر، هنرمند، افراد بالای چهل سال، افراد زیر چهل سال و طیف وسیع دیگری از کلمات را همراه دارد، برای این یادداشت به قطع کلمهی مناسبتری است.
در باب کلمهی ملی هم لازم به ذکر است که این کلمه قطعاً دایرهی واژگانی وسیعی را در بر میگیرد و به حدود و ثغور جغرافیایی محدود نمیشود و به قطع داشتن پاسپورت خارجی و سخن گفتن به زبانهای دیگر شانهی ما را از بار تاریخ و فرهنگمان خالی نمیکند. کلمهی ملی حاوی مفهایم بسیاری چون: زبان، اخلاق، فرهنگ، دین، تاریخ، ادبیات، موسیقی و... است و قطعاً چنان روشن است که توضیح بیشتر آن لزوم چندانی ندارد.
تنها نیم نگاهی به مکتوبات تاریخیمان کافی است تا این اندوه را که در ما ریشه کرده است را ببینیم و جالب توجه اینکه ما معمولاً چنان با آن سرخوشیم و حالت سکر آورش ما را چنان خمار کرده است که از آن پرسیدن تنها باعث پریدن شیدایی میشود. اما مسئله این است که این شیدایی که به تعبیر جدیدمان آن را افسردگی مینامیم نیروی زیستن را از ما میگیرد و دیگر نمی توانیم فرهاد وار کوهی که هیچ، حتی سنگ کوچکی را بالای سر آوریم.
تمامی آن هایی که کمی با ادبیات کلاسیک ایران آشنایی دارند به خوبی میدانند که غم و هجران و آه و ناله از موتیو های ثابت شعر کلاسیک و همچنین شعر نو فارسی است (البته این حرف به هیچ عنوان از ارزش این آثار نمیکاهد) و این گفتهای است که پیش از این ها در اوایل دوره ی مشروطه بسیار باب بوده است و افراد بسیاری چون طالبوف، آخوندزاده، هراتی و.. با ضرب آهنگهایی بسیار توفنده به موتیو های شعر کلاسیک حمله کردهاند اما ذکر گذاری برخی از آنها خالی از لطف نخواهد بود.
رودکی که آن را آدم الشعرا و یا پدر شعر فارسی مینامند، در یکی از درخشانترین دورههای شعر و فرهنگ فارسی یعنی دورهی پادشاهان سامانی میزیست و به قطع اگر حال مردم عادی چون تمامی دورانها چندان خوب نبوده باشد به شاعران درباری بد نمیگذشته است و آسوده پا در رکاب مدح شاهان از سفره ی زبان فارسی مینوشیده اند و در اکثر مواقع تحفهای به آن میافزوده اند.
به هر حال جای عجب دارد که در اشعار کمی که از این شاعر به جای مانده است چنین شعر غم انگیز و اندوه باری دیده میشود، گویی این اندوه زمان و مکان نمیشناسد و از یک حافظه ی-به تعبیری- تاریخی میآید:
این جهان پاک، خواب کردار است/ آن شناسد که دلش بیدار است/ نیکی او به جایگاه بد است/ شادی او به جای تیمار است/ چه نشینی بدین جهان هموار/ که همه کار او نه هموار است/ (گزیده اشعار رودکی،1381،27)
اما آنچه بیشتر تعجب را بر میانگیزد فرخی سیستانی است که یکی از سر خوشترین شاعران شعر فارسی است و دیوان او مملو از مدح شاهان و وصف باغ و بهار است - و به همین دلیل چندان به ذائقه ی اندوه پسند ما جور در نمیآید ما شعری میخواهیم که بار زجهاش کمرمان را خم کند!- فرخی نیز که در قرن پنجم میزیست مورد توجه بسیار پادشاهان غزنوی و آل سبکتگین بود و جهان به کاماش میگذشت اما شگفت اینکه در دیوان او نیز چنین شعری دیده میشود در باب هجر یار که از موتیو های همیشه استوار شعر فارسی است و در سده های بعد بسیار متدوال میشود:
غم نادیدن آن ماه دیدار/ مرا در خوابگه ریزد همی خوار/ شب تاری همه کس خواب یابد/ من از تیمار او تا روز بیدار/گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست؟/ گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار؟/ ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی/ همی گریند بر من همچو من زار.. (دیوان فرخی سیستانی، 1380،161)
این دونمونه به دلیل اینکه انتظار اندوه در آنها نمی رود میتواند نشانی بر این باشد که این اندوه تنها به شرایط بیرونی- البته اگر بتوان مرز دقیقی میان بیرون و درون قائل شد - وابسته نیست و معلوم نیست این غم رشته در کجا دارد و اگرنه وجود اندوه و غم در اشعار مسعود سعد سلمان که بیشتر عمرش را در زندان گذرانده است نسبتاً معمول جلوه میکند.
از این دوره که بگذریم کم کم وارد قرن ششم میشویم و در واقع پا در جهان پیچ در پیچ و راز آمیز شعر عرفانی میگذاریم که سخن گفتن در باب آن خود سر دراز دارد اما به همین اکتفا میکنیم که این دوره که به خوبی تا قرن نه و ده و حتی تا اکنون به پیش میآید همه ناله و بر سر زدن و هجر یار است و البته شوق وصال، شوق وصالی که تنها با مرگ عارف دلسوخته میسر میشود!
(البته لازم است که نظامی را علی رغم همزمانی از این دسته جدا کنیم) این دوره که با سنایی غزنوی به طور رسمی در شعر آغاز میشود –البته اگر به کتاب های مرسوم تاریخ ادبیاتی اکتفا کنیم و از شاعرانی چون بایزید و رابعه و... در گذریم- در مولانا، حافظ و سعدی به اوج خود میرسد، کافی است به اشعاری که از این شاعران در ذهن داریم مراجعه کنیم تا متوجه شویم که آن اندوه سکر آور چه قدر به جانمان نشسته و به قدرت کلام اینان چه خوش نشسته است.
در اینجاست که متوجه میشویم موسیقی ایرانی که همیشه با شعر این شاعران همراه بوده است و بوی خاک اندوهناک و غم باری را از انتهای وجود ما بلند میکند و مدهوشمان میگرداند در مسیر همین افسردگی ملی چه خوش جا میگیرد (دوباره لازم به ذکر است که اندوهناک بودن این آثار از ارزش آنها کم نمیکند اما ما را نیز نباید مجبور کند از آن ها نپرسیم و سر تعظیم در مقابلشان فرود آوریم).
به هر حال هر ایرانی در هر کجا هم که باشد با نوای حزن انگیز سازهای ایرانی وصدای آواز ایرانی و برای نمونه این شعر: درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس و اشعاری از این دست. پا از زمین میکند و در توده ای از خلسه ای اندوه بار به آسمان می رود و مشکل این است که بسیاری هنوز پایین نیامده اندو سر آن را هم ندارند.
از این دوران که در گذریم میبینیم که چگونه هم آنهایی که از خاک انتقاد به شعر کلاسیک برآمدند، به نحوی گرفتار این اندوه شدند. ترجیح می دهم از آوردن نمونه در شعر معاصر یا نثر معاصر بگذرم که علاوه بر اینکه همگی به خوبی نمونههایی از آن ها را در ذهن داریم با حال و روز نویسندگان و سرایندگان آنها هم از نزدیک آشناییم. مشخص است اگر بر اساس آنچه نشان سلامت است این متون را بسنجیم همه از درد افسردگی رنج می برند. اما در دورانی که بیماری و افسردگی مد باشد چه جای شکایت است!
با توجه به آنچه در بالا آمد و اندک اشارهای بود به سنت اندوه در مستندات مکتوب ما اکنون کافی است به متونی که دور و بر ما را گرفته است نگاهی بیاندازیم و شروع به خواندن آن ها کنیم.
کافی است سری بچرخانیم و به اطرافمان نگاه کنیم اگر خود سر مریضی نداشته باشیم و حال دیدن و یا به اعتباری خواندن را داشته باشیم متوجه میشویم که با توده ی حجیم افسردگی ملی در مدل ها و شکل های مختلف اش مواجه ایم: راننده تاکسی افسرده، راننده اتوبوس افسرده، دکه دار افسرده، آبدارچی افسرده، رئیس افسرده، مادر افسرده، خواهر افسرده، پدر افسرده، دوستان افسرده، آهنگ ساز افسرده، بازیگر افسرده، پورشه سوار افسرده و....(من به دلیل شغلم و ارتباطی که با کودکان دارم متاسفانه باید به این لیست کودکان افسره را نیز اضافه کنم.)
خلاصه نشان به این نشان که قرص فلوکستین- ضد افسردگی- مانند استامینوفن که مصرف سرسام آوری در ایران دارد، مصرف بسیار بالایی دارد و بدون نسخه ی پزشک هم فروخته می شود.
آنچه که بیش از هر چیز دردناک است افسردگی روشنفکران، جوانان و دانشجویان ما است که در کنج کافه های نمور و تاریک تپیده اند و سیگار دود می کنند البته اگر چیز دیگری گیرشان نیاید و شعر و فلسفه می خوانند و در یک نشست تمام دنیا را از زیر پیکان تیز نقد خود میگذرانند! و اگر بسیار خوش شانس باشیم دست به خودکشی دسته جمعی نمی زنند. (البته خودکشی هم بعد از افسردگی مد دست اولی است)
به هر حال اینکه مانند مادر بزرگ ها زانو هایمان را دور هم قلاب کنیم و چهار زانو پشت کرسی بنشینیم و بگوییم ( این ها جوونا رو به این روز انداختن) حماقت است و البته تقلیل دادن و هیچ انگاشتن خودمان. این حرف ها نیز دال بر این نیست که شرایط اقتصادی و اجتماعی ربطی به شکل گیری کنش های ما ندارد اما وا دادن و با سیل به جلو رفتن هم کار آسانی است.
آنچه واقعیت است اینکه ما واداده ایم کافی است نگاهی به سینما، تئاتر، موزیک، اشعار، داستان ها، گفت و گو ها و ...بیاندازیم. همه افسرده ایم و فکر نمی کنم این افسردگی تاریخی و ملی که البته در دوره هایی به اوج خود می رسد به طور سطحی درمان شود، کار جدی می خواهد باید تیشه را بر داریم و بی رحمانه به جان خود بیفتیم و از درون و آرام آرام باز سازی کنیم چه اگر چون بسیار ی از دوستانمان به ناگاه همه چیز را فرو پاشیم، تمام مقاومت و شورمان را از دست می دهیم و در نهایت مجبور می شویم به هر چیزی چنگ زنیم و آن را جایگزین ارزش های در هم کوبیده مان کنیم.
ختم سخن اینکه نمی دانم که بود که گفت خودکشی کار دشواری است به زعم من که به جان خود افتادن و با خود مواجه شدن و خود را از گرد تاریخ و زبان و چه و چه تکاندن به مراتب دشوار تر است. از آنجا که ما همیشه راه های کوتاه و آسان را انتخاب می کنیم و اصلاً اجازه نمی دهیم بهمان سخت بگذرد معلوم است که اکنون هم همگی دچار افسردگی ملی شده ایم، جای ساراماگو و از این دست نویسندگان خالی که از این فضا قصه ی شگفتی سر هم کرده و نوبل ادبی را از آن خود کنند!
سیستم یه جوریه ...مثل یه سد عمل می کنه
در برابر انرژی نسل ها ...