هركس فلسفه ميخواند و به فلسفه تعلقي دارد وامدار فيلسوفان آلماني و ديگر فلاسفه همه زمانها و مناطق ديگر جهان است. ما بدون رجوع به كانت و هگل و نيچه و هيدگر جهان متجدد را نميتوانيم بشناسيم و اگر افلاطون و ارسطو را نخوانده باشيم با اصل و طرح اولي و اصلي فلسفه بيگانه ميمانيم.
ايرانيان و مسلماناني كه فارابي و بوعلي و سهروردي و ملاصدرا را نشناسند و ندانند كه بر تفكر و فرهنگ ما چه گذشته است موقع و مقام خود در تاريخ را چنان كه بايد درك نميكنند. من مثل همه كساني كه اهل فلسفهاند به فلسفه آلماني اهميت بسيار ميدهم اما فلسفه را آلماني نميدانم. من كانت را نه از آن جهت كه آلماني است بلكه از آن جهت كه فيلسوف است، بزرگ ميدانم. در نظر من ارسطو و ابنسينا و دكارت و كانت و... همه آموزگاران مردم جهانند. من هم اندكي از درسهاي آنان را فرا گرفتهام ولي فلسفه نخواندهام و با زبان فلسفه آشنا نشدهام كه مطالب و مقاصد سياسي و اجتماعي را در زبان فلسفه پنهان كنم. در نوشتههاي من اجمال و ابهام هست و گاهي قهرا به تلويح و اشاره سخن گفتهام اما زبان مشكل فلسفه را براي پوشاندن نقدهاي سياسي و فرهنگي اختيار نكردهام. زبان من زبان فلسفه است.
مضمون اين زبان هم چيزي جز فلسفه نيست. شك و شبههيي كه درباره مضمون نوشتههاي من پديد آمده است بيتوجه نيست. من گاهي به مسائل پيشپا افتاده كه فيلسوفان كلاسيك كمتر به آنها اعتنا داشتهاند پرداختهام. من نه فقط صدها صفحه درباره توسعه و مديريت و آموزش نوشتهام بلكه به فوتبال هم فكر كردهام، اينها ظاهرا ربطي به فلسفه ندارد اما مگر فلسفه چيزي جز پرسش از وجود و چيستي موجودات و پاسخ به اين پرسشهاست. من در نوشتههاي خود هرگز به وصف و بيان چگونگي و درستي و نادرستي نپرداختهام. حتي وقتي از فوتبال و آمار پژوهش گفتهام و ميخواستم به اين پرسش پاسخ بدهم كه فوتبال از كجا آمده و چرا اين همه اهميت يافته است و آيا با افزايش تعداد مقالات شأن علم در يك كشور تغيير ميكند.
اگر در مباحثي مثل توسعه هم وارد شدهام هرگز كاري به چگونگي توسعه و عوامل و موانع فرهنگي و اقتصادي و اجتماعي و سياسي آن (جز شرايط و موانع تاريخي كه متعلق به بحث فلسفه است) نداشتهام بلكه ميخواستهام بدانم كه توسعه چيست و ما با آن چه نسبتي داريم و آيا ميتوانيم از آن صرفنظر كنيم و اگر نميتوانيم با چه شرايط و لوازمي ميتوانيم به آن برسيم و اگر نرسيدهايم چرا نرسيدهايم.
اين شرايط و لوازم هم كه ميگويم شرايط و لوازمي كه معمولا و قاعدتا بايد در برنامهريزي و طراحي بيايد، نيست بلكه شرايط و لوازم وجودي است. به عبارت ديگر كوشيدهام به اين پرسش پاسخ دهم كه توسعه كي و كجا و به چه صورت محقق ميشود و... نقد من نقد اشخاص و گروهها و كارها و تصميمها و سياستها نيست بلكه نقد تاريخ است. پنهان نميكنم كه مواظب بودهام در سياست بسيار كم و كمتر اظهار نظر كنم و در ورود به نزاعهاي سياسي بيش از اندازه محتاط بودهام اما سياست را در لباس فلسفه نپوشاندهام بلكه سياست را در پرانتز گذاشتهام تا بتوانم فلسفه بگويم و بنويسم.
من قول و فعل هر روزي حكومت و دولت و متصديان امور را نقد نميكنم و در آنها معمولا به عنوان مظهر وضع جهاني كه در آن بسر ميبريم مينگرم. پيداست كه اگر تصميمهاي نسنجيدهيي اتخاذ شود و اقدام نابجايي صورت گيرد من هم مثل ديگران آزرده ميشوم و به اين آزردگيها عادت كردهايم. من سياستها را نقد نميكنم بلكه از مبادي و مباني و چرايي اقوال و اعمال ميپرسم. اصلا سياستها را بر چه مبنايي ميتوان و بايد نقد كرد. وقتي كسي سياستي را نقد ميكند بايد بينديشد كه به او بگويند اگر راست ميگويي «خود بستان بزن» كسي كه خود نميتواند سياست موجهي را پيشنهاد كند (به كساني كه بدون توجه به شرايط سخنان موهوم و آرزويي و مشهورات سياسي را تكرار ميكنند كاري نداشته باشيم) چرا و چگونه سياستها را نقد كند.
سياست مناسب آن است كه بتوان آن را اجرا كرد و با آن به مقصد رسيد. وقتي راه دشوار و تيره باشد طراحي سياست هم دشوار ميشود و بيشتر رنگ و بوي بيان ميل و آرزو پيدا ميكند، پس بايد به جاي نقد قول و فعل به شرايط امكان اعمال و گفتارها پرداخت. زبان نقد هم با اين توجه و تذكر گشوده ميشود وگرنه نقد به مخالفت و موافقت و عيبجويي و تحسين تنزل پيدا ميكند. اگر ما نقد نداريم از آن روست كه به درستي نميدانيم كه چه ميتوانيم بكنيم و بدانيم. اگر فعل را قبل از قول آوردم از آن روست كه در جهان متجدد پراكسيس ماركس حاكم است و از ابتدا هم آزاده بر علم و فعل بر قول مقدم بوده است. شايد تعجب بفرماييد كه چرا من كه در جايي فيلسوفان را بنيانگذاران جامعه جديد خواندهام، اينجا از نقدم اراده و فعل بر علم و قول ميگويم. آخر اين فلاسفه بودند كه تقدم اراده را اثبات كردند.
آنها در وجود بشر جديد نگاه تملك و تصرف به موجودات را كشف كردند. اينجا بازي نظر و عمل بسيار صورت معما پيدا كرده است. با توجه به اين اشارات پيشنهاد زباني براي نقد بسيار دشوار است. ما بايد منتظر باشيم كه اين زبان گشوده شود البته گشوده شدنش منوط و موقوف به درك شرايط تاريخي موجود و فراهم شدن مقدمات و شرايط نقادي است. اگر اين شرايط فراهم نشود نقد هم به همين صورت كه هست ميماند. نقد به معني جدا كردن سره از ناسره و امر به هنجار از ناهنجار در دوران قبل از تجدد هم سابقه داشته است (كه آن را هم فيلسوفان بنياد كردهاند) اما نقد به معني درك امكانها و ضرورتها و تواناييها و ناتوانيها و شناخت دامنه علم و جهل به فلسفه جديد تعلق دارد و در فلسفه جديد پيش آمده است تا طرح سلطنت بشر بر عالم و اختصاص قدرت به او را قدري تعديل متعين كند. با اين تعديل و تعين بود كه مدرنيته به وجود آمد و بسط يافت و اينكه دامنه اين بسط تا كجا خواهد بود و تجدد تا كي بسط خواهد يافت مطلب اصلي فلسفه زمان كنوني است.
فلسفه زمان ما هرچه باشد نميتواند به تجدد بياعتنا باشد، حتي فلسفههايي كه ظاهرا حرفي از تجدد نميزنند و به مسائل فني (مثلا زبان و منطق) مشغولند به نحوي از تجدد پاسداري ميكنند. گروه ديگر هم كه نبايد آنان را مخالف تجدد دانست اميدهاي آن را پايان يافته ميبينند نكتهيي كه به مناسبت بايد بگويم اين است كه زبان اين فيلسوفان با زبان رسمي فيلسوفان (از ارسطو تا هگل) تفاوت دارد. هيدگر دريافت كه بايد از اين زبان بگذرد و اميدوار به يافتن زبان ديگري بود كه رسيدن به آن را دشوار يافت ولي در هر صورت اخلاف او زباني متفاوت با زبان فلسفه كلاسيك گشودند.
اين زبان شايد زباني كه شباهتي به زبان آغاز تاريخ فلسفه دارد، زبان انتقال باشد. زبان آغاز زبان ديالوگ بود. معمولا ديالوگنويسي را به ذوق افلاطون نسبت ميدهند و زبان آن را متناسب با روش سقراطي و مناسب آن ميدانند. اينها همه درست است ولي پرسش اين است كه سقراط چرا فلسفه را با ديالوگ و روش مامايي آغاز كرد. در آن زمان زبان فلسفه يعني زباني كه كتابهاي فلسفي طي دو هزار و 500 سال به آن زبان نوشته شد وجود نداشت. زبان يوناني زبان شعر و حكمت بود. سقراط كه به علم ماهيات رسيده بود در جستوجوي زبان مناسب بود تا بتواند آن علم را تقرير كند و بياموزد.
اين زبان تمهيدي زبان ديالوگ بود. مراد اين نيست كه زبان ديالوگ صورتي بود كه با مضمون تفكر سقراط و افلاطون مناسبتي نداشت. فلسفه با اينكه در آغاز به صورتي بسيار بيتكلف ظاهر شد، در زبان حكمت نميگنجيد و ميتوان فكر كرد كه زبان ديالوگ زبان انتقال از حكمت به فلسفه بوده است. افلاطون در آخر عمر صورتي از زبان علم بحثي را يافته بود اما اين ارسطو بود كه با مطالعه صبورانه 20 ساله در آكادمي افلاطون صورتي انتزاعي از منطق و فلسفه تدوين كرد و در اين تدوين و با آن فلسفه زبان خود را يافت. بعد از ارسطو همه فيلسوفان فلسفه را به زباني كه او يافته بود نوشتند.
به طرح اوليه مسائل و مطالب فلسفه و تناسب آن با زبان افلاطون اشاره شد. افلاطون فلسفه را چگونه آغاز كرد. آيا در ابتدا از جعل وجود و ماهيت پرسش كرد و كوشيد تا اثبات كند كه تركيب صورت و ماده اتخاذي است و نه انضمامي به اين مسائل ميانديشيده است؟ آيا مهم اين است كه در ابتدا مسائل دشوار اما ظاهرا آساني را كه از همه كس ميتوان پرسيد مطرح كرد؟
او پرسيد دوستي چيست، شجاعت و دينداري و ادراك چيست و چه چيزها را ميتوان آموخت و چه چيزها را نميتوان ياد گرفت و ياد داد. زبان افلاطون زبان ديالوگ بود اما اين زبان در فلسفه دوام نداشت حتي افلاطون پير به زبان بحث مايل شده بود. فلسفه با اينكه در دو هزار و 500 سال دستخوش تحول بسيار شد، زبان بحث و تحليل را نگاه داشت اما اكنون زبان و مسائل فلسفه كم و بيش به مسائل و زبان آغاز فلسفه شبيه است و اين امر عجيبي نيست و مگر پيران و كهنسالان شباهتهايي به كودكان ندارند؟
يكي از مشكلات من اين است كه به جاي پژوهشهاي تخصصي در فلسفه فكر كردهام كه فلسفه در زمان ما چه ميتواند و چه بايد بكند و آيا فلسفه كه كار عقل و بحث عقلي است، ميتواند بپرسد كه عقل اكنون چه وضعي دارد و مردمان در اين زمان چه بهرهيي از عقل دارند و كار و بارشان تا چه اندازه بر وفق عقل است. با اين ملاحظه ميتوان پرسيد كه چرا بايد فلسفه بخوانيم و از سخنان گذشتگان چه درسي ميتوانيم بياموزيم و براي زندگي كنوني چه نيازي به آنها داريم و چرا ما كه در حدود 200 سال است با غرب و علم و تمدن غربي آشنا شدهايم، در راه پيشرفت اين اندازه كند بودهايم و گاهي زيگزاگ رفتهايم و احيانا سير قهقرايي داشتهايم. ميگويند اينها مسائل تاريخي و اجتماعي است و شنيدهام كه گفتهاند اين حرفها آكادميك نيست.
شايد نميدانند كه من عمدا و آگاهانه آكادميك ننوشتهام زيرا سخن به اصطلاح آكادميك معمولا سخن رسمي و درسي است. من پرسش داشتهام و ميخواستهام بدانم كه آينده ما چگونه رقم ميخورد.
من از نسبتمان با غرب و اثري كه از غرب گرفتهايم پرسيدهام، اگر اينها فلسفه نيست و اهل فلسفه نبايد به اين قضايا بپردازد از چه كسي بايد توقع داشت كه در آنها تحقيق كند؟ جامعهشناس و پژوهشگر فرهنگ و مورخ به اين مسائل نزديك ميشوند اما آنها كاري به اين ندارند كه فلسفه اسلامي يا رسوم زندگي فرنگي و پيشامد تجدد با ما چه كرده است و ما با علم و فرهنگ جديد چه نسبتي پيدا كردهايم و اصلا چرا فلسفه ميخوانيم و در راه علم و پژوهش در كدام منزل قرار داريم. اگر اهل فلسفه به اين مسائل و مباحث نپردازد هيچ گروه ديگري از دانشمندان متعرض آنها نميشوند. به اين جهت است كه من فكر ميكنم كه آنچه نوشتهام فلسفه بوده است و اهميت ندارد كه زبان نوشتهام زبان آكادميك نباشد.
هر زباني كه زبان آكادميك نيست ضروره اهميتي كمتر از زبان با زبانهاي آكادميك ندارد. اگر فلسفه نتواند ما را با زمان آشنا سازد و مشكلات راه آينده را به ما نشان ندهد و در رفع موانع راه ما را ياري نكند و حداقل به ما نگويد كه در كجاي جهان و تاريخ ايستادهايم و رو به كدام سمت داريم و به كجا ميخواهيم و ميتوانيم برويم و برسيم، مشغوليتي پر تكلف و دشوار و ملالآور است. البته پژوهشهاي فلسفي اهميت دارد و كساني بايد با رغبت و علاقه به اين پژوهشها بپردازند. اما فلسفه نبايد به پژوهش تحويل شود. پژوهش تفكر نيست بلكه ممكن است ماده تفكر باشد.
اين همه نوشتم تا بگويم من سياست نگفتهام و سياستي را تاييد يا نفي نكردهام و اگر كساني قصد اثبات و رد سياستها در نوشتههاي من ديدهاند مطلب را با فهم سياستبيني دريافته و تفسير كردهاند. البته توقع ندارم كه وقتي درباره ورزش و شرقشناسي و... مينويسم همه نوشتهام را بفهمند. من در سياست بينظر نيستم اما سالهاست كه مطلب سياسي ننوشتهام و معتقدم كه براي رسيدن به عقل سياسي (فرونزيس) مدد عقل و علم كلي ضرورت دارد.
عقل سياست هرگز در هيچ جا بينياز از مدد عقل كلي و تفكر نبوده است و نيست. موازين زبان نقد سياسي و اجتماعي و ادبي هم بايد ماخوذ از تفكر باشد. اين زبان ممكن است در ابتدا چندان روشن نباشد زيرا هنوز مجمل است و اجمال قبل از تعقيل دشوار و ثقيل مينمايد. بايد منتظر بود كه اجمال به مرحله تفصيل و روشني برسد.