فرارو– فرید زکریا، مجری شبکه سی. ان. ان و ستون نویس روزنامه واشینگتن پست
به گزارش فرارو به نقل از روزنامه نیویورک تایمز، در اولین ماه از دوره تازه ریاستجمهوری ترامپ، دکترینی جدید مطرح شده که میتواند جهان را حتی عمیقتر و متفاوتتر از چهار سال نخست حضور او دگرگون کند. این تغییرات فقط نتیجه رویکردهای تازه ترامپ نیست، بلکه بیشتر به تیم جدیدی برمیگردد که حالا اطراف او را گرفتهاند؛ چهرههایی مثل جیدی ونس و ایلان ماسک که دیگر هیچ شباهتی به اعضای سنتی دستگاه سیاست خارجی آمریکا ندارند.
یکی از دشواریهای درک دکترین ترامپ این است که او بسیار متغیر و نامتعارف است. هرگاه تصور میکنید به ماهیت دکترین او پی بردهاید، با گفتههایی مواجه میشوید که کاملاً مخالف آن به نظر میرسد. اما به باور من، ترامپ دارای یک جهانبینی مشخص است که از مدتها پیش به آن پایبند بوده است. نخستین تبلیغی که او در سال ۱۹۸۷ بهعنوان یک فعال حوزه املاک منتشر کرد، بر این موضوع تأکید داشت که ژاپن به لحاظ اقتصادی از ما بهرهبرداری میکند و اروپا بدون پرداخت هزینه از مزایای امنیتی بهرهمند میشود. این تبلیغ در واقع نقدی جدی بر نظام بینالمللی باز بود که ایالات متحده و اروپا طی هشت دهه گذشته آن را بنیان گذاشتهاند.
اگر کمی دقیقتر به موضوع نگاه کنیم، درمییابیم که همین نظام بینالمللی باز، یکی از بزرگترین دستاوردهای تاریخ معاصر است. اگر به روابط بینالمللی پیش از سال ۱۹۴۵ نگاه کنیم، با دنیایی پر از جنگهای بیوقفه، سیاستهای حمایتگرایانه و ملیگرایی اقتصادی روبهرو میشویم. شما با یک اقتصاد جهانی باز روبهرو هستید؛ نظمی که در آن تجارت آزاد جریان دارد، قوانین مشخصی برای تجارت، سفر و نوآوریهای علمی و فنی تدوین شدهاند و همکاریهای بینالمللی بهطور مداوم ادامه پیدا میکند. این نظم شاید همیشه به چشم نیاید، اما هر روز در قالب پروازهای بینالمللی، انتقال کالاها از یک قاره به قاره دیگر و تعاملات علمی و اقتصادی در سراسر جهان بهطور عملی اجرا میشود.
اما از نگاه ترامپ، این نظام جهانی بهشکلی طراحی شده که آمریکا را قربانی میکند. او معتقد است ایالات متحده همیشه هزینه اصلی این نظم را پرداخته، درهای خود را به روی جهان باز کرده و در مقابل، دیگر کشورها از این سخاوت سوءاستفاده کردهاند. هرچند ترامپ شاید قصد نابودی کامل این نظم را نداشته باشد، اما بهوضوح در پی بازنگری اساسی، مذاکره مجدد و حتی بازسازی بنیادین آن است.
این نگاه ترامپ در تضاد کامل با دیدگاه بسیاری از تحلیلگران سنتی است که میگویند ایالات متحده، بیشترین منفعت را از همین نظم بینالمللی مبتنی بر قوانین برده است. افرادی مثل جو بایدن و جیک سالیوان بارها گفتهاند که مشارکت فعال آمریکا در این نظم، نهتنها موقعیت اقتصادی آمریکا را تقویت کرده، بلکه تسلط سیاسی و برتری نظامی آن را هم افزایش داده است.
اما ترامپ این روایت را بهکلی رد میکند و میگوید واقعیت کاملاً برعکس است: به باور او، آمریکا بیشتر از همه قربانی این قواعد و محدودیتها شده است. ترامپ معتقد است که آمریکا، با توجه به قدرت اقتصادی و نظامی بیرقیبش، نیازی به بازی در چارچوب این قواعد ندارد و میتواند با اعمال تعرفهها، تحریمها و فشارهای نظامی، بقیه را به تبعیت وادار کند. او بارها تأکید کرده که آمریکا قویترین ارتش جهان را دارد، همه کشورها خواهان رابطه با آن هستند و هیچکس جرأت مقابله با آن را ندارد.
رویکرد ترامپ بر این پایه استوار است که آمریکا باید از تمام قدرت و نفوذ عظیم خود، بدون هیچ مانع و محدودیتی استفاده کند. او تلاش میکند هر آنچه را که بهنظرش دست آمریکا را بسته، کنار بزند و فضای بیشتری برای اعمال قدرت مستقیم ایجاد کند. البته بخشی از این نگاه، با واقعیت همخوانی دارد. آمریکا واقعاً یکی از بزرگترین منابع قدرت اقتصادی و نظامی جهان است. این کشور در دهههای گذشته بیش از هر دولت دیگری، بازارهای خود را به روی کالاها و خدمات جهانی باز گذاشته و نقشی پیشرو در شکلدادن به اقتصاد جهانی ایفا کرده است. آمریکا سیاستی را دنبال کرده که میتوان آن را «تجارت آزاد نامتقارن» نامید؛ یعنی به دیگران اجازه داده بهراحتی به بازار آمریکا دسترسی داشته باشند، درحالیکه خودش همچنان بخش زیادی از قواعد بازی را تعیین کرده است.
پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده تصمیم گرفت بازارهای خود را به روی اروپا، شرق آسیا، ژاپن و کره جنوبی باز کند. هدف از این سیاست، پایهگذاری یک نظم بینالمللی پایدار بود که بهجای رقابتهای مخرب، ملیگرایی افراطی و جنگهای بیپایان، بر پایه منافع مشترک و همکاری اقتصادی بنا شود. ایده اصلی این بود که سخاوتمندی آمریکا در باز کردن درهای اقتصادی، به دیگر کشورها فرصت رشد و توسعه میدهد و در نتیجه، خود آمریکا هم از رشد یک اقتصاد جهانی باثبات و پررونق سود خواهد برد.
نتایج این سیاست، بهخوبی موفقیت آن را نشان دادند. اروپا، ژاپن و کره جنوبی به قدرتهای اقتصادی بزرگی تبدیل شدند و همزمان، ایالات متحده جایگاه خود را تثبیت کرد.
اگر بخواهید این نظام را از دریچه نگاه ترامپ تحلیل کنید؛ نگاهی که هر رابطه را صرفاً یک معامله دوجانبه میبیند و تلاش میکند از هر کشور بیشترین امتیاز را بگیرد ممکن است در کوتاهمدت، آمریکا بتواند معاملات بهتری انجام دهد. اما چنین رویکردی دو پیامد منفی جدی خواهد داشت:
نخست، فرسایش تدریجی اتحادهای دیرینه آمریکا؛ بسیاری از کشورهایی که آمریکا میتواند بهراحتی از آنها امتیاز بگیرد، دقیقاً همان متحدان نزدیکش هستند. برای مثال، واشنگتن میتواند بر کانادا فشار بیاورد، چون کانادا از نظر اقتصادی و امنیتی شدیداً به آمریکا وابسته است. اما این میزان از اهرم فشار در برابر کشورهایی مانند روسیه یا حتی چین چندان کارایی ندارد؛ چرا که آنها وابستگی کمتری به آمریکا دارند و از ظرفیت مقاومت اقتصادی بالاتری برخوردار هستند. در نتیجه، اگر همهچیز به معاملات دوجانبه تقلیل پیدا کند، این روند دیر یا زود به تضعیف همپیمانیهای سنتی آمریکا منجر خواهد شد.
دوم، در دنیای امروز، تعرفهها در بیشتر کشورهای دموکراتیک و لیبرال بسیار پایین است؛ معمولاً در حد ۳ درصد یا حتی کمتر. به همین دلیل، فشار تعرفهای چندانی روی کالاهای آمریکایی وجود ندارد. شاید در برخی حوزههای خاص، آمریکا بتواند با اعمال فشار یا مذاکره دوباره امتیازهای محدودی به دست بیاورد، اما دستاورد کلی این رویکرد بسیار اندک خواهد بود. در عوض، چنین فشارهایی که اغلب با لحنی تحقیرآمیز و همراه با زیر سؤال بردن مشروعیت متحدان انجام میشود، روابطی را که طی دههها با زحمت ساخته شدهاند تضعیف میکند. در نتیجه، ساختار منسجم اتحادهای غربی؛ که برای دههها بهعنوان یکی از لنگرگاههای ثبات جهانی عمل کرده است، آسیب جدی میبیند. در نهایت، منافع اقتصادی حاصل از این سیاست، بهویژه در مقایسه با هزینههای راهبردی و پیامدهای بلندمدت آن، چندان چشمگیر نخواهد بود.
سیاست «اول آمریکا» از دید ترامپ و طرفدارانش به معنای کنار زدن محدودیتهای بینالمللی و تمرکز صرف بر منافع ملی ایالات متحده است. از نگاه آنان، اتحادها و نهادهای بینالمللی موجب فشار بر آمریکا شدهاند و این کشور همیشه در این نظم بینالمللی بازنده بوده است. با این وجود، تعریف دقیق و مشخصی از اینکه واقعاً چه چیزی برای آمریکا مطلوب است، ارائه نشده است. پرسشهای بنیادینی مانند اینکه چرا فروپاشی نظام تجاری بینالمللی به نفع آمریکا خواهد بود، همچنان بیپاسخ ماندهاند.
علاوه بر این، تفکر ترامپ و نزدیکانش به نوعی بازگشت به ژئوپلیتیک قرن نوزدهم را نمایان میکند. در این نگاه، توسعه قلمرو بهعنوان معیاری از قدرت تلقی میشود و آنها باور دارند که آمریکا باید مانند گذشته، نقش مسلط خود را بر نیمکره غربی تقویت کند. از این منظر، بزرگتر شدن قلمرو ایالات متحده هدفی منطقی و قابل توجیه به نظر میرسد.
اما چنین نگرشی با واقعیتهای نظام بینالمللی پس از جنگ جهانی دوم در تضاد است. پس از آن جنگ، قدرت و موفقیت ملی دیگر به افزایش قلمرو بستگی نداشت، بلکه بر همکاریهای جهانی و دستاوردهای اقتصادی استوار بود. نمونهای مانند کره جنوبی نشان میدهد که کشوری بدون گسترش سرزمین، توانسته اقتصاد پیشرفته و پررونقی ایجاد کند. در مجموع، رویکرد ترامپ به جای پذیرش واقعیتهای جهانی جدید، به سمت دیدگاههای قدیمی تمایل دارد. این رویکرد در بهترین حالت پرسشهایی جدی درباره اثربخشی آن برمیانگیزد و در بدترین حالت میتواند پایههای نظم بینالمللی مدرن را متزلزل کند.
ترامپ با نگرشی قدیمی و شخصی به مسائل بینالمللی نگاه میکند. ایدههایی همچون تصاحب گرینلند یا تلاش برای بازگشت کنترل پاناما، بازتابی از تفکر قرن نوزدهم او درباره قدرت و نفوذ هستند. در این نگاه، اهمیت قلمرو فیزیکی پررنگتر از تحولات اقتصادی و سیاسی جهان مدرن به نظر میرسد. او بر این باور است که گسترش جغرافیایی ایالات متحده میتواند میراثی ماندگار از خود به جا بگذارد.
در مورد اوکراین و روسیه، مواضع ترامپ بارها دچار تغییرات چشمگیر شدهاند. ابتدا به پوتین هشدار داد و او را مسئول جنگ دانست، اما بعداً زلنسکی را دیکتاتور خطاب کرد و بهطور تلویحی ادعا کرد که اوکراین آغازگر جنگ بوده است. این تناقضات نشان میدهند که سیاست خارجی او به جای تکیه بر یک استراتژی مشخص، به برداشتهای شخصی و تغییرات لحظهای وابسته است. او حتی تمایل داشته است که برخی از ادعاهای روسیه درباره اوکراین را مشروع بداند و تأکید کرده که اوکراین نباید عضوی از ناتو باشد.
ترامپ همچنین در روابط بینالمللی خود، بیشتر به قدرت و شخصیت رهبران دیگر توجه میکند. او رهبرانی همچون پوتین، شی جینپینگ و مودی را تحسین میکند، در حالی که رهبران مصالحهگر اروپایی برایش جذابیتی ندارند. این رویکرد شخصی و خودمحورانه به سیاست خارجی، با واقعیتهای جهان مدرن و نیاز به همکاریهای جهانی همخوانی ندارد.
رویکرد دولت ترامپ بیشتر بر همگرایی ایدئولوژیک با نظامهایی استوار است که دیدگاهی مشابه به جهان دارند، نه لزوماً بر اساس ارزشهای دموکراسی لیبرال غربی. در این چارچوب، ترامپ تمایل دارد به جای حمایت از اتحادهای سنتی دموکراتیک، با نظامهایی مانند روسیه و ترکیه همپیمان شود، چرا که این کشورها از نظر ایدئولوژیک به او نزدیکتر به نظر میرسند. از دید ترامپ، رهبرانی مانند پوتین و اردوغان جهان را به گونهای میبینند که با دیدگاه او همخوانی بیشتری دارد، در حالی که رهبران دموکراتیک غربی همچون جاستین ترودو چنین نیستند.
این تغییر رویکرد به وضوح در سیاستهای پوتین و نحوه واکنش او به گسترش ایدئولوژی لیبرال غربی قابل مشاهده است. پوتین، گسترش ایدههایی، چون چندفرهنگی را تهدیدی جدی برای نظام خود تلقی میکند و به همین دلیل، اقدامات خود را در برابر کشورهایی که به اتحادیه اروپا نزدیک هستند، توجیه میکند. به باور او، تهدید اصلی نه قدرت نظامی ناتو، بلکه گسترش ارزشهای دموکراتیک و لیبرال در مرزهای روسیه است.
در همین راستا، شی جینپینگ نیز با هشدار نسبت به تهدیدات فرهنگی و اجتماعی غرب، سیاستهایی را در جهت تقویت ارزشهای سنتی و محدود کردن برخی آزادیها اعمال کرده است. این نوع نگاه به نظم جهانی باعث شده که برای اولین بار، بخشی از جریان سیاسی در ایالات متحده از جمله برخی از طرفداران ترامپ تمایل به ائتلاف ایدئولوژیک با نظامهای غیرلیبرال و اقتدارگرا نشان دهند. چنین گرایشی بالقوه میتواند به تغییرات عمیقتری در نظم اتحادهای بینالمللی منجر شود.
در دوره دوم ریاستجمهوری ترامپ، نشانههای ایدئولوژیک تازهای به مرور آشکار شدهاند. اگر در دوره نخست ترامپ با اعضای سنتی جریان اصلی جمهوریخواه محاصره شده بود، اکنون تیمی در اطراف او شکل گرفته که نگاههای غریزی و گرایشهای فکری مشابهی با رئیسجمهور دارند. این ایدئولوژی نهتنها منتقد نظم لیبرال جهانی است، بلکه به دنبال بازنگری در تعریف دموکراسی و نحوه تعاملات بینالمللی آمریکا است.
یکی از روایتها این است که ترامپ و تیمش فقط میخواهند از دل همین نظم جهانی، امتیازهای بیشتری برای آمریکا بگیرند؛ رویکردی نامتعارف که هدف آن، حداکثرسازی منافع اقتصادی، سیاسی و امنیتی ایالات متحده است. بر اساس این نگاه، ترامپ قصد نابودی کامل نظم بینالمللی پس از جنگ جهانی دوم را ندارد، بلکه بهدنبال اصلاح آن است؛ به شکلی که بیشترین سود را برای آمریکا داشته باشد و متحدان را وادار کند سهم بیشتری از هزینهها و تعهدات برعهده بگیرند.
اما دیدگاه دیگری نیز وجود دارد که معتقد است ترامپ اساساً به دنبال بازسازی ریشهای نظم جهانی به سود یک ایدئولوژی خودکامگی است. این رویکرد، یادآور اتحاد سه امپراتور در قرن نوزدهم است، زمانی که قدرتهای محافظهکار اروپا برای مقابله با گسترش لیبرالیسم و دموکراسی غربی با یکدیگر متحد شدند. امروز نیز برخی تلاش میکنند تا ائتلافی از رژیمهای اقتدارگرا و نیمهاقتدارگرا را ایجاد کنند که هدفش عقب راندن ارزشهای لیبرال دموکراسی غربی است.
تأثیرات این تغییرات تنها به سیاست خارجی محدود نیست. در داخل ایالات متحده نیز شاهد تغییراتی در جناحهای محافظهکار هستیم که تحت تأثیر رهبران اقتدارگرا در اروپا و آسیا، به شکلی فزاینده ارزشهای لیبرالیسم غربی را مورد حمله قرار میدهند. برخی حتی این ارزشها را تهدیدی برای هویت و سنتهای ملی آمریکا میدانند. این دگرگونیها نشان از مسیری ناپایدار و مبهم دارند که در دوره دوم ترامپ پیش روی ایالات متحده قرار گرفته است.
در دوره دوم ریاستجمهوری ترامپ، رویکرد او به روابط بینالملل بهطور کلی در دو مسیر موازی حرکت میکند. از یک سو، او معاملات و توافقاتی را که به نظرش به نفع ایالات متحده است، میپذیرد و تلاش میکند از بروز تنشهای شدید و واکنشهای منفی در بازارهای جهانی جلوگیری کند. اما از سوی دیگر، با رویکردی که اتحادهای طولانیمدت را به تدریج فرسایش میدهد، طرز فکر بینالمللی درباره آمریکا را تغییر میدهد. حتی اگر این معاملات در کوتاهمدت به نتایج ملموسی منجر نشوند، سیاستهای او بازیگران جهانی را مجبور به بازنگری در استراتژیهای خود میکند.
این بازنگری برای برخی کشورها به معنای ارائه امتیازات بیشتر به ترامپ است، در حالی که برای دیگران به معنای اتخاذ مواضع مستقلتر از ایالات متحده و تضعیف روابط سنتی محسوب میشود. برای مثال، کشورهای اروپایی با مشاهده این تغییرات به تدریج در مسیر استقلال از آمریکا گام برمیدارند. در مقابل، کشورهایی مانند استرالیا که به دلیل توافقات جدید هستهای به آمریکا نزدیکتر شدهاند، نگران آن هستند که در صورت یک توافق عمده میان آمریکا و چین، به دلیل تقابل خود با شریک تجاری اصلیشان، در بلندمدت متحمل آسیبهای استراتژیک شوند.
این رویکرد، در نهایت، به تغییرات عمیقتری در نظام اتحادهای جهانی منجر خواهد شد. سیستم اتحادهایی که طی بیش از هشت دهه با دقت ساخته شده بود، اکنون در نتیجه سیاستهای ترامپ در حال تضعیف است و کشورهای مختلف را وادار میکند آینده روابطشان با ایالات متحده را با احتیاط بیشتری بررسی کنند.