صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۸۰۸۲۹۸
«خبر آمد که شنبه و یکشنبه مدارس تعطیل شدند. هم عزا گرفتم که حالا چه کنم، باید خانه می‌ماندم و دورکاری می‌کردم. هم استرس مدرسه آنلاین را داشتم در حالی که پسر کوچک هم قرار بود خانه بماند. تقریبا مطمئن بودم که از پسش برنمی‌آیم، نمی‌توانم هم معلم و کلاس آنلاین را هندل کنم، هم پسر کوچک را آرام نگه دارم.»
تاریخ انتشار: ۰۸:۳۶ - ۲۱ آذر ۱۴۰۳

غزل حضرتي در اعتماد نوشت: وارونگی هوا، مازوت‌سوزی، پایداری جوی، دلیلش هر چه که بود باعث شد آلودگی هوا از مرز اضطرار هم بگذرد و بچه‌ها خانه‌نشین شوند. بعد از یک آخر هفته دو روزه که با بچه‌ها خانه بودیم، در حالی که خودمان را برای شروع یک هفته جذاب شروع می‌کردیم، خبر آمد که شنبه و یکشنبه مدارس تعطیل شدند. هم عزا گرفتم که حالا چه کنم، باید خانه می‌ماندم و دورکاری می‌کردم. هم استرس مدرسه آنلاین را داشتم در حالی که پسر کوچک هم قرار بود خانه بماند.

تقریبا مطمئن بودم که از پسش برنمی‌آیم، نمی‌توانم هم معلم و کلاس آنلاین را هندل کنم، هم پسر کوچک را آرام نگه دارم.

همان وقت شب به معاون مدرسه پیام دادم که خواهشا در طول این دو روز کارهای اضافه بر سازمان از ما نخواهید، من با دو پسربچه در خانه از پسش برنمی‌آیم. او هم کمی دلداری‌ام داد و قول داد هوای ما را داشته باشد. همه کارهای نرم‌افزاری و سخت‌افزاری را همان شب انجام دادیم و کامپیوتر را آماده گذاشتیم برای فردا که ۹ صبح پسر بنشیند پای درس.

صبح با استرس بیدار شدم تا کارها روی نظم و روال پیش برود. بر حسب اتفاق صبح شنبه و یکشنبه باید جایی حاضر می‌شدم و به هیچ راهی نمی‌توانستم آن را لغو کنم. به ناچار بچه‌ها را به همسرم سپردم و از خانه زدم بیرون. با همه سرعتی که داشتم کارم را انجام دادم و به کلاس سوم پسرم رسید.

 همهمه‌ای بود، پسرها همه با هم حرف می‌زدند، هر کسی می‌خواست با خانم معلم حرف بزند، صداها می‌رفت توی هم، معلم هم که تلاش می‌کرد به مساوات رفتار کند، گوشه رینگ افتاده بود و پسرها از هم سبقت می‌گرفتند برای رساندن صدای‌شان به خانم محبوب‌شان. خنده‌ام گرفته بود، در دلم قربان‌صدقه‌شان می‌رفتم و کیف کردم برای چند دقیقه از این معصومیت و قشنگی‌شان.

 کلاس آخر که رسید دیگر هیچ کدام حوصله نشستن پای کامپیوتر و گوشی را نداشتند. ویدیوها که روشن می‌شد، هر کسی داشت کاری می‌کرد. من در آشپزخانه مشغول تدارک ناهار بودم و گوشم به کلاس بود. تا خانم معلم می‌گفت مامان‌های گل… می‌دویدم سمت کامپیوتر تا ببینم چه باید بکنم. خلاصه روز اول گذشت و ظهر بود که کلاس تمام شد و مدرسه آنلاین تعطیل. ما هم یک نفس راحت کشیدیم و پسرها رفتند سراغ بازی.

روز دوم دیگر نه من استرس داشتم نه پسر. نشستیم پای سیستم و کار شروع شد. زنگ دوم بود که از بیرون برگشتم، دیدم تبلت روی پایش است و دارد فوتبال بازی می‌کند. «برای چی بازی می‌کنی؟ اصلا گوش می‌دهی به کلاس؟ خانم‌تان دارد درس می‌پرسد.» با خونسردی گفت: «گوشم به کلاسه، اسمم رو که صدا کنه، میکروفن رو باز می‌کنم و جواب میدم، نگران نباش.»

 از اینکه اینقدر زود به این مرحله رسیده بود، خنده‌ام گرفت. از دور او را می‌پاییدم تا ببینم واقعا حواسش به درس هست یا نه. بعد از ده دقیقه خانم معلم صدایش کرد، او خیلی آرام میکروفنش را باز کرد، سوالی که پرسیده شده بود را جواب داد، آفرینش را گرفت، میکروفن را خاموش کرد و به فوتبالش برگشت. از این خونسردی و اطمینان خاطر تعجب کردم. چرا ما اینقدر سر کلاس و مدرسه استرس داشتیم و نگران بودیم که البته پاسخش را هم می‌دانستم.

حجم توبیخی که ما از سوی معلم‌های‌مان داشتیم اصلا قابل قیاس با معلم‌های الان نیست. معلم کلاس پسرم آنقدر در طول این چند ساعت کلاس، قربان‌صدقه‌شان رفت، آنقدر با زبان نرم و بدون تحکم از آن‌ها خواست که املا بنویسند، آنقدر بهشان اعتماد به نفس داد، آنقدر بهشان حس خواسته شدن و مهم بودن داد که نزدیک بود من به حال خود هفت ساله‌ام گریه کنم با آن معلم بی‌اعصاب بی‌رحم‌مان. 

تجربه این سه روز که قطعا اولین تجربه من از مدرسه آنلاین بود و خیلی هم قرار است ادامه پیدا کند، تجربه جالبی بود. اینکه باید یک گوشم به صدای خانم معلم می‌بود و حواسم پیش پسرم می‌بود که تکالیف را درست انجام دهد، یک قسمت ذهنم پیش پسر کوچکم بود که سر و صدا نکند و حواس برادرش را پرت نکند، یک گوشه از ذهنم پای گاز بود که وقتی کلاس تمام می‌شود ناهار آماده باشد، به راستی تجربه خیلی سختی بود. من همه فکر و ذکرم پیش مادران و پدرانی بود که بچه‌های‌شان در دوران کرونا مدرسه می‌رفتند و ماه‌ها کلاس‌شان آنلاین تشکیل می‌شد. تجربه پر استرسی که آن‌ها داشتند را هیچ کدام ما نخواهیم داشت.

ارسال نظرات