سید عبدالجواد موسوی در یادداشتی با تمرکز بر فرجام بشار اسد، گریزی بر مصوبه حجاب زده و معتقد است با مردم نباید چون دشمن با مدارا رفتار کرد. نسبت مردم باید با حاکمیت درست تعریف و تبیین شود.
او در این زمینه در خبرآنلاین نوشت: این روزها درباره اسد و آن چه بر او و سوریه رفت بسیار نوشتهاند و مینویسند. تا جایی که نوشتن را برای صاحب این قلم بی معنی میکند، اما میخواهم بگویم با خواندن آن مطالب و دیدن چند فیلم و گوش کردن به تحلیلهای رنگارنگ و البته پیگیری اخبار سوریه در این سالها به یک نتیجه قاطع رسیدهام و اگر بخواهم دلیل این فرجام را در یک جمله خلاصه کنم چیزی جز بی اعتنایی جناب اسد به مردم سوریه نیست.
بله، ممکن بود باز هم روسیه از آسمان و ایران از زمین به دادش برسند و چند صباحی بتواند به حکومتش بیشتر ادامه دهد، اما تا کی؟ اتفاقا مشکل درست همین جا شکل گرفت. او اگر حقیقتا مردمی بود و به مردمش تکیه میداشت اصلا نیازی به حمایت روسیه و ایران نمیداشت.
انسان همان قدر که موجود پیچیده و غریبی است به همان اندازه هم ساده لوح و قابل فهم است. دانشجوی چشم پزشکی در لندن باشی و با همسر جین پوش و فرنگی مآبت قصد اصلاحات کنی و بخواهی راهی غیر از راه پدر را در پیش بگیری، اما با یک انتخابات فرمایشی که فقط خودت رقیب خودت بودی فکر کنی تمام مردم سوریه از علوی و سنی و شیعه و دروزی و مسیحی عاشق چشم و ابرو و گردن دراز تو هستند و بعد هر غلطی که دلت خواست بکنی؟ به همین سادگی؟ آن وقت فرق تو با ملانصرالدین در چیست که به کودکان به دروغ میگفت کوچه بغلی شیرینی پخش میکنند و بعد خودش هم میدوید دنبالشان که: نکند واقعا شیرینی پخش میکنند و من بی نصیب بمانم!
پادشاهان قدیم با همه نفهمی شان اغلب ملیجکی داشتند که در خلوت و جلوت با آنها شوخی میکرد و، چون از حضرت ظلالله امان نامه داشت گاهی چنان شخص شخیص اعلیحضرت را ضایع میکرد که سبب حیرت دیگران میشد. تنها به یک دلیل ساده و آن هم این که این شوخیها و ضایع کردنها با جناب پادشاه باعث میشد تا علاوه بر انبساط خاطر، حضرت یابو برش ندارد که جدی جدی خبری هست. آنها که با شعورتر بودند اصرار میکردند که ملیجک هرچه در دل تنگش میگذرد بگوید تا اعلیحضرت نفسشان زیادی فربه نشود و خیال نکند سخنان چرب و شیرین اطرافیان که اغلب از سر ترس و چاپلوسی بر زبان میآمد حقیقت دارد. تا دست کم علاوه بر سخنان فرومایگان، سخنی خلاف آمد عادت هم بشنود.
دریغا دریغ که حاکمانِ حکیمی از این دست همواره جزو نوادر بودند و در زمره النادر کالمعدوم. قطعا در کارنامه اسد هم مثل هر آدم دیگری میتوان خوبیهایی یافت. به ویژه در سالهای نخست حکومتش که هنوز اطرافیان حقیر و منفعت طلب به اندازه کافی به توهمش دامن نزده بودند و اژدهای نفسش که در سرمای آن جزیره مه گرفته خفته بود در زیر آفتاب سوزانِ سوریه از خواب بیدار نشده بود. در آن سالها نه تنها مردم سوریه که خیلیها فکر میکردند این جوان آرام و خجول با دیگر دیکتاتورهای کشورهای عربی خیلی فرق دارد. مثل آدم لباس میپوشد، به میان مردم میرود، زنش اهل فیس و افاده نیست، دوستان روشنفکری دارد و... الخ. اما این ماه عسل مردم و اسد خیلی طول نکشید.
با انتخابات فرمایشی و فزونی فرومایگان متملق در اطرافش و هم چنین فساد و خشونت نزدیکان به ویژه برادر سنگدل و رسما دیوانه اش و سکوت بشار که به حساب تایید تلویحی آن جنایتها گذاشته شد، آرام آرام ورق برگشت. او حالا داشت تبدیل میشد به یکی از همان دیکتاتورهای مشهور خاورمیانهای. یکی مثل قذافی. یکی مثل صدام. فقط باید فرصت مییافت تا آن روی چهره مهربان و محجوبش را به دیگران نشان بدهد.
طوفان بهار عربی که وزیدن گرفت خزان پدر سالار هم از راه رسید. یک اتفاق کوچک. یک اعتراض ساده آن هم از سوی چند نوجوان، به دست یکی از اقوامش به خاک و خون کشیده شد. این حادثه نقطه عطفی در زندگی او بود. دو راه بیشتر نداشت. یا این که به همتایان دیکتاتورش اقتدا کند و مثل حکومتهای مصر و لیبی توطئه را به زعم خودش در نطفه خفه کند و یا این که به تعبیر یکی از منتقدان دلسوزش سوار بر اسب زین شده، اما بی سوار این انقلاب شود و خودش بشود رهبر انقلابی که علیه ظلم و تبعیض و فساد به راه افتاده بود. به ظاهر این راه دوم حتی از راه حل اولی راحتتر بود، اما دیکتاتورها معمولا همان راه دشوار را انتخاب میکنند. شخصیت داستان ما همان کرد که نباید میکرد و شد آن چه نباید میشد. بقیه داستان را همه میدانند. خون، خون میآورد و آقای رئیس جمهور به جای برگشتن از جاده تباهی و به آغوش مردم پناه آوردن و عذرخواهی کردن هی کشت و کشت و کشت تا اندک اندک سر و کله دوزخیان روی زمین پیدا شد و... بگذریم.
نمیخواهم چیزی را که همه میدانند دوباره تکرار کنم. میخواهم بگویم او خیلی آدم خوش شانسی بود. سرنوشت مدام روی خوشش را به او نشان میداد، اما او لجوجانه لگد به بخت خودش میزد. این بار هم برای چندمین بار از مهلکه گریخت، اما باز هم دست یاری به سوی مردمش دراز نکرد و فکر کرد تا قیام قیامت دیگران میتوانند از او حفاظت کنند. او در این سالهایی که دست داعش به همت دیگران از سوریه و عراق کوتاه شده بود میتوانست اصلاحاتی انجام دهد و به مردمش روی بیاورد، اما بدتر کرد.
من هنوز نمیفهمم که زندانهای او چجور زندانی بودند که طرف بعد از نیم قرن که از حبس آزاد شده هنوز فکر میکند حافظ اسد رئیس جمهور است. شیوه حکمرانی بشار یک موضوع مطالعاتی جدی و عمیق میتواند باشد. البته این را نباید منکر شد که او در موقعیتی بسیار پیچیده و عجیبی قرار گرفت.
کشورش آوردگاه کشورهای مختلف بود و همه بزن بهادرها قرار دعواهایشان را توی خانه او میگذاشتند. در چنین شرایطی حفظ یک مملکت بسیار بسیار کار دشواری است به ویژه آن که تصمیم بگیری با صهیونیستها هم در بیفتی، اما پدر آمرزیده! دست کم میتوانستی هوای جنگاورانت را داشته باشی. یعنی این هم از تو برنمی آمد؟ برداشتهای یک روز، درست یک روز قبل از این که کارت ملی زنت به دست مخالفان بیفتد و وحوش تعلیم دیده در نزد برادران طالبان و گسیل شده از سوی اردوغان پایشان به کاخ سلطنتی دمشق برسد قول دادهای که: پنجاه درصد به حقوق ارتشیهای سوریه اضافه میکنم! عجب! میذاشتی یک هفته بعد اعلام میکردی تا جنگجویانت یک وقت ذوق مرگ نشوند.
یک چیز دیگر هم بگویم و خلاص. مصاحبهای میخواندم از جناب قالیباف. مصاحبهای با روزنامه مشهور فیگارو. مصاحبه جالبی بود. پرسشهای خوبی مطرح شده بود و قالیباف هم خوب از پس روزنامه نگار فرانسوی برآمده بود. اما نکته جالبی که به بحث ما مربوط میشود این که: روزنامه نگار از وضعیت حقوق بشر در سوریه میپرسد و میگوید شما که مدعی دفاع از انسانهای مظلوم هستید چگونه از بشار اسد در سوریه حمایت کردید؟ آقای قالیباف میگوید ما همان اول که آن ماجراهای اعتراض و اینها پیش آمد خیلی شفاف و روشن به اسد توصیه کردیم که با مردم باید «مدارا» کرد، اما بعد از چند وقت داعش در سوریه ظهور کرد و باقی قضایا.
الان نمیخواهم وارد بحث تاریخی آن مقطع شوم فقط با این کلمه «مدارا» کار دارم. به احتمال قریب به یقین آقای قالیباف درست میگوید و واقعا به اسد توصیه شده است که با مردم مدارا کند. اما چرا «مدارا»؟ اتفاقا دعوا بر سر همین کلمه به ظاهر ساده است. مدارا در حق دشمن میشود نه مردم. فرمود: با دوستان مروت با دشمنان مدارا. مدارا یعنی تحمل کردن یعنی بردباری کردن. تحمل و بردباری در نسبت با غیر اتفاق میافتد نه در نسبت با دوست. وقتی مردم را -حالا نگوییم دشمن- کسی بپنداری که دیگری است کار به همین جاها هم میکشد. دیگری را تا یک جایی میتوانی تحمل کنی و در مقابل رفتارش از خودت بردباری نشان دهی ولی کافی است همان دیگری صدایش را بلند کند و یا حقی را از تو مطالبه کند تا آن وقت تو هم به خودت حق بدهی که بزنی پدر صاحب بچه را در بیاوری. اما اگر باورت این باشد که مردم دیگری نیستند موضوع خیلی فرق میکند. اگر دیندار حقیقی باشی میگویی:
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
اگر به تعاریف امروزی حاکمیت و مردم معتقدی موظفی در قبال آنها پاسخگو باشی و به مطالبتشان توجه کنی.
در حقیقت مشکل اصلی تعریفی است که برخی از حاکمان از نسبت بین خودشان و مردم دارند. اگر این نسبت درست تعریف شود هیچ وقت از دل آن لایحه حجاب و عفاف بیرون نمیآید. این لایحه از دل نگاهی بیرون آمده است که مردم را دیگری میداند و لایق مدارا و نه دوستی. مردمی که کار را به جایی رساندهاند که دیگر نمیتوان حتی با مدارا با آنها برخورد کرد. چنین مردمی را باید جریمه کرد. باید از حق کار و تحصیل و زندگی ساقط ساخت. این مردم اگر دوست محسوب میشدند باید به حکم رحماء بینهم با آنها رفتار میشد نه به حکم اشداء علی الکفار.
مشکل بشار اسد هم همین بود که از ابتدا نسبتش را با مردمش درست تعریف نکرد. او در نخستین مواجه با معترضان گفت: طبق توصیه کلام خدا نباید با فتنه گران به نرمی برخورد کرد. درست هم میگفت، اما دایره فتنه گران آن قدر گسترده شد که این اواخر جز خانواده سلطنتی بقیه همه یا فتنه گر بودند و یا احتمالا به این دلیل که دیگر نمیتوانستند با شکم گرسنه پای بشار خان بایستند خائن محسوب میشدند. برای این که یک وقت نگویید بشار، چون با آمریکا و اسرائیل درافتاده بود سرنوشتی جز این نمیتوانست داشته باشد این را هم بگویم: بله، ممکن بود. حتی اگر خیلی هم مردم دار بود ممکن بود نتواند در مقابل توطئههای آمریکا و اسرائیل و حالا دیگر ترکیه را هم به آن اضافه بفرمایید دوام بیاورد، اما حداقل فرقش این بود که الان میتوانست سرش را بالا بگیرد و به روزی نیفتد که همه از رفتنش خوشحال باشند. دست کم میتوانست به این افتخار کند که هنوز هم هستند کسانی که از اعماق جانشان و صادقانه و عاشقانه فریاد میزنند: بالروح بالدم نفدیک یا بشار!