صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۷۹۳۸۶۱
کار، غذا، خواب..؛ و زندگی ما شنبه، یک‌شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه و پنج‌شنبه با همین ریتم ادامه می‌یابد؛ اما یک روز سوال «چرا» به وجود می‌آید و همه چیز در آن خستگیِ آمیخته با حیرت آغاز می‌شود.
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۴ - ۱۲ آبان ۱۴۰۳

ما موجوداتی متناقض هستیم. یک لحظه ممکن است احساساتی پرشور داشته باشیم و خود را پر از زندگی، معنا و هدف ببینیم و لحظه بعد به ناگاه دچار حس ملال‌آوری شویم که باعث شود احساس کنیم هیچ یک از چیز‌هایی که در زندگی انجام می‌دهیم واقعاً مهم نیستند.

به گزارش فرادید، آلبر کامو، فیلسوف فرانسوی (۱۹۱۳ - ۱۹۶۰)، به این تناقض علاقه‌مند بود. او در کتاب خود با عنوان «اسطوره سیزیفوس» که در سال ۱۹۴۲ منتشر شد، به بررسی این موضوع می‌پردازد و می‌گوید:

«تن‌ها یک مسئله فلسفی واقعی وجود دارد و آن هم خودکشی است. اینکه آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه، به پرسش اصلی فلسفه پاسخ می‌دهد».

آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ برای شروع بررسی این سوال، کامو به طرز درخشانی روزمرگی زندگی روزانه را توصیف می‌کند:

«بلند می‌شویم، سوار تراموا می‌شویم، چهار ساعت در دفتر یا کارخانه کار می‌کنیم، غذا می‌خوریم، دوباره سوار تراموا می‌شویم، چهار ساعت دیگر کار، غذا، خواب، و شنبه، یک‌شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه و پنج‌شنبه با همین ریتم؛ این مسیر در اکثر مواقع به راحتی دنبال می‌شود. اما یک روز سوال «چرا» به وجود می‌آید و همه چیز در آن خستگیِ آمیخته با حیرت آغاز می‌شود».

کامو وضعیت ما را به وضعیت سیزیفوس، قهرمان بداقبال اسطوره‌های یونانی مقایسه می‌کند. سیزیفوس که خشم خدایان را برانگیخته بود، محکوم به هل دادن یک سنگ بزرگ به بالای کوه شد، اما هر بار که این کار را به پایان می‌رساند، سنگ دوباره به پایین می‌غلتید و کار او دوباره آغاز می‌شد. هر بار سیزیفوس باید به پایین برود و دوباره شروع کند. او باید این کار را بار‌ها و بار‌ها و برای همیشه انجام دهد.

کامو ادامه می‌دهد: «کارگر امروزی هر روز در زندگی‌اش به انجام همان کار‌ها مشغول است و پوچی این سرنوشت هرگز کمتر [از پوچی سرنوشت سیزیفوس]نیست».

اما برای کامو، فقط شباهت‌های بین سیزیفوس و برنامه‌های تکراری روزمره ما نیست که وجود ما را پوچ و بی‌معنا می‌سازد؛ بلکه این موضوع فراتر از آن است. کامو بر این باور است که وضعیت سیزیفوس به خوبی تمام تلاش‌های فکری و فلسفی بشر را در بر می‌گیرد. با وجود آرزویمان برای یافتن معنای نهایی پشت وجود، به عقیده کامو چنین معنایی، اگر اصلاً وجود داشته باشد، فراتر از درک ماست. او می‌نویسد:

«نمی‌دانم آیا این دنیا معنایی فراتر از خودش دارد یا نه. اما می‌دانم که نمی‌دانم آن معنا چیست و این که در حال حاضر برایم غیرممکن است که آن را بدانم. معنایی خارج از شرایط من چه مفهومی می‌تواند برای من داشته باشد؟ من فقط می‌توانم در چارچوب انسانی بفهمم. آنچه لمس می‌کنم، آنچه در برابر من مقاومت می‌کند؛ اینهاست که می‌فهمم؛ و این دو یقین (آرزوی من برای درک مطلق و وحدت از یک سو و غیرممکن بودن تقلیل این دنیا به یک اصل منطقی و معقول از سوی دیگر) را هرگز نمی‌توانم با هم آشتی دهم».

ما در فضایی که کامو آن را «فضای پوچ» می‌نامد قرار داریم؛ فضایی که بین تمایل ما به پرسش‌های عمیق و ناتوانی‌مان در پاسخ دادن به آنها وجود دارد:

«انسان رو در روی امر غیرعقلانی قرار می‌گیرد، اما در درون خود اشتیاقی به خوشبختی و عقل را حس می‌کند. پوچی از این مواجهه بین نیاز انسانی و سکوت غیرمنطقی جهان به وجود می‌آید».

بنابراین، از نظر کامو حتی در زمینۀ فکری و فلسفی نیز ما مانند سیزیفوس هستیم: ما همواره چارچوب‌ها و پروژه‌های معنی‌ساز را می‌سازیم، اما در نهایت آنها فرو می‌ریزند و ما ناخواسته دوباره از نو شروع می‌کنیم.

پس شاید در تلاش برای فهمیدن اینکه چگونه زندگی کنیم، یک چارچوب فلسفی خاص را انتخاب کنیم؛ به گفتۀ کامو شاید این کار مدتی بتواند به ما کمک کند، اما این در نهایت نوعی فریب یا به اصطلاح کامو نوعی «خودکشی متافیزیکی» است. زیرا در این صورت تنها خود را فریب داده‌ایم و آرامش خود را در نظریاتی جستجو کرده‌ایم که ما را از اصالت زندگی دور می‌کنند و دلخوشی را با نقابی نااصیل و دروغین به ما ارائه می‌کنند.

شورش متافیزیکی: رد کردن توهم یا ناامیدی

کامو معتقد است که ما می‌توانیم زندگی‌های اصیل‌تری داشته باشیم، اما نه با فرار از پوچی زندگی یا انکار آن، بلکه با تفکر در مورد اینکه چگونه می‌توانیم با وجود این پوچی زندگی کنیم. کامو در نقدی که در سال ۱۹۳۸ بر کتاب «تهوع» سارتر نوشته می‌گوید:

«درک اینکه زندگی پوچ است نمی‌تواند یک پایان باشد، بلکه تنها یک آغاز است. این یک حقیقت است که تقریباً همه ذهن‌های بزرگ آن را به عنوان نقطه شروع خود انتخاب کرده‌اند. اما آنچه جالب است خود این کشف نیست، بلکه پیامد‌ها و قواعد عمل ناشی از آن است».

آنچه که کامو به عنوان «قواعد عمل» مطرح می‌کند، در واقع نوعی «شورش متافیزیکی» است؛ یعنی تسلیم نشدن در برابر پوچی از طریق توهم یا ناامیدی، از طریق خودکشی متافیزیکی یا واقعی؛ بلکه زندگی کردن با وجود سرنوشت پوچ خود.

در «افسانه سیزیفوس»، کامو چنین طغیانی را به صورت «مواجهه مداوم انسان با تاریکیِ خود» توصیف می‌کند. این مواجهه هر ثانیه جهان را به چالش می‌کشد. همان‌طور که خطر به انسان فرصت منحصر به فردی برای به دست آوردن آگاهی می‌دهد، طغیان متافیزیکی، آگاهی را به کل تجربه گسترش می‌دهد.

با رد کردن توهمات دلداری‌دهنده، خود را به طور کامل به زندگی می‌سپاریم؛ به زندگی روشن و رها در اینجا و اکنون. کامو می‌نویسد.

سیزیفوس به عنوان قهرمان تراژیک

برای بیان بهتر مقصودش، کامو از ما می‌خواهد که بار دیگر به سیزیفوس فکر کنیم؛ اما این بار نه به عنوان یک قربانی بیچاره و موجودی که باید به حالش افسوس خورد، بلکه به عنوان قهرمانی که باید تحسین شود.

کامو به ما می‌گوید که با وجود همه رنج‌ها و پوچی‌ها، سیزیفوس همچنان ادامه می‌دهد: او نمایانگر این است که می‌توانیم با وجود یک سرنوشت ویرانگر همچنان زندگی کنیم، بدون آنکه تسلیم شویم.

پس از اینکه سنگ به پایین سقوط می‌کند و بی‌فایده‌بودن تلاش‌های او را تأیید می‌کند، سیزیفوس باز هم به دنبال آن پایین می‌آید. کامو بر این باور است که این لحظه است که سرنوشت پوچ سیزیفوس کاملاً نمایان می‌شود و او به آگاهی تراژیک کاملی دست می‌یابد. در حالی که به آرامی از دامنه کوه پایین می‌آید، او تمام ابعاد وضعیت وحشتناک خود را شناسایی می‌کند، اما تمام شادی خاموش سیزیفوس نیز در همین جا نهفته است. سرنوشت او متعلق به خودش است. سنگِ او چیزی است که به او تعلق دارد؛ بنابراین کامو وضعیت سیزیفوس را نه به عنوان یک تنبیه غم‌انگیز، بلکه به عنوان فرصتی برای او تعریف می‌کند تا از آن هر چیزی را که می‌خواهد بسازد. او به سنگش با عجز و تسلیم نگاه نمی‌کند؛ کامو می‌گوید او «انتخاب» می‌کند که به دنبال آن برود و بدین ترتیب، در برابر بی‌فایده بودن و پوچی مجازات و سرنوشت خود طغیان می‌کند.

از نگاه کامو ما نیز این فرصت را داریم. با وجود هر نوع بحران معنا، باز هم ما سیزیفوس هستیم که در شیب پایین می‌رویم و به سرنوشت پوچ خود می‌اندیشیم. اما آیا لزوما باید برای خودمان احساس تأسف کنیم؟ یا می‌توانیم در برابر تقدیری که به ما داده شده طغیان کنیم؟ کامو باور دارد که می‌توانیم:

«هیچ سرنوشتی وجود ندارد که نتوان آن را با تحقیر پشت سر گذاشت».

با رویکرد به زندگی با آگاهی کامل، با انرژی و شورمندی، با طغیان در برابر سرنوشت پوچ خود؛ این‌گونه است که ما در برابر پوچی و بی‌معنایی ایستادگی می‌کنیم و معنی زندگی را تعریف می‌کنیم.

در نهایت، هرچند کامو معتقد است که ما به دلیل شرایط انسانی‌مان محکوم به بی‌معنایی هستیم، نقطه نظر او این است که این لزوماً دلیل ناامیدی نیست؛ در واقع، تنها با روبه‌رو شدن با این پوچی و ادامه دادن به زندگی به طرز قهرمانانه است که می‌توانیم زندگی اصیلی را تجربه کنیم.

ممکن است همیشه از پروژه‌هایمان بیشترین معنی و رضایت را به دست نیاوریم، ممکن است همیشه به ارزش‌هایی که اتخاذ می‌کنیم ایمان نداشته باشیم، ممکن است هرگز نتوانیم از آن احساس پس‌زمینه‌ای که حاکی از بی‌معنایی نهایی است، رهایی یابیم؛ اما تا زمانی که ادامه دهیم، تا زمانی که سرمان را بالا نگه داریم، شاید بتوانیم در صرف تلاش برای زندگی کردن، «شادی» را بیابیم؛ نوعی شادی مقاوم و اصیل که از دل آگاهی و شورش بیرون می‌آید.

همان‌طور که کامو در پایان «اسطورۀ سیزیفوس» می‌نویسد:

«سنگ همچنان در حال غلتیدن است. من سیزیفوس را در پای کوه رها می‌کنم! انسان همیشه بار خود را دوباره می‌یابد. اما سیزیفوس وفاداری بالاتری را به ما می‌آموزد که سرنوشت را نفی می‌کند و سنگ‌ها را به بالا می‌برد. او نیز به این نتیجه می‌رسد که همه چیز خوب است. این جهان از این پس نه برای او بی‌ثمر است و نه بی‌فایده. هر اتم آن سنگ، هر دانه معدنی از آن کوه، به تنهایی جهانی را تشکیل می‌دهد. خودِ تلاش برای رسیدن به اوج، کافی است تا قلب یک انسان را پر کند. باید سیزیفوس را شاد تصور کرد».

ارسال نظرات