صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

مجله‌ی «زن روز» مورخ ۸ مهر ۱۳۴۶ نظرسنجی جالبی را منتشر کرد که جامعه‌ی مخاطبش دختران ۱۵ تا ۲۰ ساله بودند. پرسش مجله این بود که آنان در اوقات فراغت خود چه کار‌هایی انجام می‌دادند. پاسخ‌ها قابل تامل بود.
تاریخ انتشار: ۱۴:۱۶ - ۰۷ مهر ۱۴۰۳

برخی از آنها را در پی می‌خوانیم:

از بیکاری دلم می‌خواهد سرم را به دیوار بکوبم

به گزارش خبرآنلاین، ترانه ۱۶ ساله: تمام عصر‌های بی‌پایان را در خانه می‌مانم. همه‌ی روز‌های روشن و تمام‌نشدنی تابستان را نیز در خانه می‌مانم و از بی‌کاری و دیوانگی، گاه دلم می‌خواهد سرم را به دیوار بکوبم و گاه می‌کوبم. حتی یک‌دفعه ناچار مرا پیش پزشک بردند و خیال کردند خل شده‌ام در حالی که جنون بی‌کاری مرا گرفته بود. چند بار از فرط بی‌کاری یواشکی سیگار کشیدم. از سیگار مامان و بابا کش رفتم (اخر هم مامان و هم بابا سیگاری قهاری هستند) و آن وقت با حلقه‌های دود سعی کردم سرگرم شوم.»

ساعت‌ها کنار پنجره می‌نشینم

مهری ۱۸ ساله: من کنار پنجره می‌نشینم. پنجره‌ی اتاق من به کوچه باز می‌شود و آن طرف کوچه خانه‌ی «او» است. «او» بلندقد است، باریک است و مو‌های سرش همیشه روی صورتش ریخته است... «او» چقدر تلاش می‌کند که موهایش را با انگشتانش مرتب کند. اما طفکلی هیچ‌وقت موفق نمی‌شود. من ساعت‌ها کنار پنجره می‌نشینم و به در ورودی خانه‌اش نگاه می‌کنم. گاهی روز‌ها یکی دو بار می‌بینمش و گاه از روز‌ها یک بار هم نمی‌بینمش و آن روز‌ها چقدر سیاه است. خدایا، آیا «او» می‌داند که من این‌جا به کمین نشسته‌ام تا به لحظه‌ای دیدارش دل‌شاد شوم؟ آیا او می‌داند که من دیوانه‌وار دوستش دارم؟ چه کسی یک روز این راز را به او خواهد گفت؟ من؟ آه، نه. یک دختر نمی‌تواند این همه شجاع باشد.

همه‌اش گریه‌ام می‌گیرد

اختر ۱۹ ساله: من همه‌اش گریه‌ام می‌گیرد. هر چند ساعت به چند ساعت باید گریه کنم... امروز در فیزیک راجع به «سوپاپ اطمینان» چیز‌های خواندم و فهمیدم که گریه‌های من هم سوپاپ اطمینان وجود من است. حتما اگر یک روز نتوانم گریه کنم منفجر می‌شوم. مثل همه‌ی دیگ‌های بخار که سوپاپ اطمینانش از کار بیفتد.

خیال همه‌ی وجود مرا مسخر کرده است

سیمین: راستی این همه خیالات و مالیخولیا مرا دیوانه نخواهد کرد؟ خیال... خیال... خیال‌بافی... آخر چرا؟ دیروز، از ساعت ۹ و نیم صبح تا یک بعدازظهر از روی صندلی در اتاقم نتوانستم تکان بخورم. محو و نابود شده بودم. خیال همه‌ی وجود مرا مسخر کرده بود و چه خیالاتی؟ خیال هوشنگ که تنها سه روز در تابستان گذشته در ییلاق دیدمش، خیال مردها، خیال اودری هپبورن، خیال مدرسه، خیال شوهر و خیال اولین بچه... خیال زایمان، درد دارد، لذت دارد و آن لحظه‌ی حاملگی که گریه‌ی بچه بلند می‌شود... و باز هم خیال... خدایا مرا نجات بده...

با مامان بگومگو می‌کنم

پریچهر ۱۶ ساله: ... می‌پرسید چگونه اوقاتم را در خانه می‌گذرانم؟ والله خودم هنوز دقیقا فکر نکردم... با مامان بگومگو داریم، سر لباس، سر دوستان، سر پسر‌ها که اصلا نمی‌بینم، و سر هر چیزی... بعد بی‌حوصله می‌شوم، خواهر کوچکم را به طریقی اذیت می‌کنم که آن وروجک هم چنان شیونی به راه می‌اندازد که فریادش به هفت آسمان می‌رسد... بعد توی حیاط راه می‌روم.. چقدر؟ چه می‌دانم گاهی آن‌قدر راه می‌روم که از پا می‌افتم... بعد گاهی چیزی می‌خوانم...، اما کمتر چیزی پیدا نمی‌شود که بتواند ساعاتی چند مرا سرگرم کند...

از این زندان نمی‌شود فرار کرد

سرور ۱۸ ساله: در خانه برای من جز اندوه و تاریکی هیچ نیست. هیچ چیز در آن‌جا مرا سرگرم نمی‌کند. رادیو را باز می‌کنم، در یک دقیقه حوصله‌ام را سر می‌برد. کتاب در دست می‌گیرم، ولی نمی‌توانم بخوانم، می‌زنم زیر آواز، صدای همه درمی‌آید که «خفه شود دختر، سرمان درد آمد.» با برادرم می‌خواهم بازی کنم، اون پسر ناجنس هم همیشه مرا تحقیر می‌کند. خیلی خسته و خیلی تنها هستم. خانه گویی زندان من است، و بدی کار در این است که از این زندان نمی‌شود فرار کرد.

ارسال نظرات