صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۷۷۷۶۷۱
هیچکس باور نمی‌کرد میعاد تو با نور در دل تاریک زمین باشد. عقاب روح پاکت پرواز تا بیکران ابدیت را در فردوین خاک برگزید.
تاریخ انتشار: ۱۳:۱۷ - ۰۳ مهر ۱۴۰۳

سعید نیاکوثری؛ شب، شرمنده از سیاهی دست‌هایی که هر چند آلوده به خاک و زغال، اما پاک از جوهر شرافت بودند، نگاه شرمگین خویش را پشت مهتاب پنهان می‌کرد... زمان در قعر زمین معنا می‌شد. 

نبض زندگی آخرین تپش‌های قلب را شمارش می‌کرد و تو چه غریبانه برای لقمه نانی به خون جگر زدن و تکه نانی حلال بر سر سفره گذاشتن سر بر آستان جلال دوست نهادی و آخرین عشا را خواندی و در دل پیچ‌های آشفته معدن از چشم‌زمین و نگاه آسمان پنهان شدی.

 پشت نگاه پرسشگرت لطافت دست‌های کودک خردسالت یادگار آخرین مِهر زمان بود که با خود تا دل زمین می‌بردی. دل آسمانی ات در لایه‌های پنهان خاک می‌تپید. دیرگاهی بود خشونت سنگ‌ها تنها مرهم زخم‌های زندگانی ات، اما باور داشت، سپیده که سر بزند صبح سپید زندگانی ات طلوع خواهد کرد.

هیچکس باور نمی‌کرد میعاد تو با نور در دل تاریک زمین باشد. عقاب روح پاکت پرواز تا بیکران ابدیت را در فردوین خاک برگزید.

شب در دلش حادثه داشت و ما همه بیخبر صبح که چشمهایمان گشودیم واگن از پی واگن می‌آمد چراغ‌های خانه‌ها بودند که خاموش شده بودند، تکیه گاه‌های کودکان بودند که دیگر نبودند سایه‌های بخت زنان بودند که از سرشان رفته بود، همه، اما ناب‌ترین گنج‌های انسانیت بودند که از دل خاک به اوج افلاک رفته بودند. پیکر‌های بی جانشان، اما همچنان یادگار‌هایی از روزگاری که هرگز به مرادشان نگشت و دست شرنوشت چه تلخ نامه‌ای نوشت.

 

ارسال نظرات