صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۷۶۴۵۰۹
تاثیر ایده‌های مارکس آنقدر گسترده و عمیق است که شاید خیلی از مردم حتی خودشان هم ندانند که تا چه اندازه تحت تاثیر ایده‌های او هستند؛ چه از مارکس خوشمان بیاید و چه با او دشمن باشیم، این یک واقعیت غیر قابل انکار است که تحلیل‌ها و تبیین‌های او سهم مهمی در تغییر مسیر تفکر فلسفی و اجتماعی در دوران معاصر داشتند.
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۷ - ۲۶ مرداد ۱۴۰۳

در سال ۱۸۴۵، کارل مارکس اعلام کرد: «فیلسوفان تا کنون تنها به "تفسیر" جهان پرداخته‌اند؛ اما هدف "تغییر" آن است»؛ و باید بگوییم که خود او حقیقتا جهان را تغییر داد؛ صرف نظر از اینکه کسی این تغییر را مثبت ارزیابی کند یا منفی.

به گزارش فرادید؛ جنبش‌های سیاسی مختلف که اغلب از دل توده‌های کارگران جدید صنعتی شکل گرفته بودند و بسیاری از آن‌ها تحت تاثیر افکار مارکس بودند، جهان را در قرن‌های نوزدهم و بیستم از طریق انقلاب‌ها و اصلاحات گوناگون دگرگون کردند. آثار او بر اتحادیه‌ها، احزاب کارگری و احزاب سوسیال دموکرات تأثیر گذاشت و به ایجاد تغییرات مختلف از طریق احزاب کمونیست در اروپا و فراتر از آن کمک کرد.

در قرن بیستم در سراسر جهان دولت‌های «مارکسیستی» شکل گرفتند که مدعی بودند به اصول مارکس پایبند هستند و نسخه‌هایی از اندیشه‌های او را به عنوان بخشی از دکترین رسمی خود مطرح می‌کردند.

اندیشه مارکس بسیار نوآورانه بود. او بحث‌هایی را در زمینه‌های گوناگون فلسفه، تاریخ، سیاست و اقتصاد برانگیخت و حتی به تأسیس و تقویت رشته جامعه‌شناسی کمک کرد.

اگرچه امروزه دیگر تأثیر او در علوم اجتماعی و انسانی به اندازه گذشته نیست، اما کار او همچنان به نظریه‌پردازان کمک می‌کند تا ساختار‌های پیچیده اجتماعی که زندگی ما را شکل می‌دهند، بهتر درک کنند.

مجسمۀ یادبود مارکس در شهر کمنیتس آلمان؛ بر روی لوح پشت مجسمه این عبارت معروف مارکس به چند زبان نقش بسته است: «کارگران جهان متحد شوید!»

در اینجا نگاهی گذرا خواهیم داشت به برخی از کلیدی‌ترین جنبه‌های تفکر مارکس.

اقتصاد

مارکس در زمانی می‌نوشت که سرمایه‌داریِ میانۀ دوران ویکتوریا در بدترین حالت خود بود. مارکس در آثار خود تبیین می‌کرد که چگونه صنعتی‌سازی جدید باعث تحولات اجتماعی رادیکال و فقر شدید شهری شده است. از میان نوشته‌های متعدد او، شاید معروف‌ترین و تاثیرگذارترین آن‌ها «سرمایه» (۱۸۶۷) و «مانیفست کمونیست» (۱۸۴۸) باشند که با همکاری فردریک انگلس نوشته شده بود.

در حوزه اقتصاد، او مشاهدات و توصیفات مهمی انجام داد که درک ما از نقش چرخه‌های رونق و رکود، رابطه بین رقابت در بازار و پیشرفت‌های سریع فناوری، و همینطور تمایل بازار‌ها به تمرکز و انحصار را تحت تاثیر قرار داد و روشن‌تر کرد.

مارکس همچنین تاملات آینده‌نگرانه‌ای در مورد آنچه امروزه «جهانی‌سازی» می‌نامیم ارائه داد. او بر «ارتباطات جدید ایجاد شده […]در بازار جهانی» و نقش مهم تجارت بین‌المللی تأکید کرد.

در آن زمان، مالکان اکثریت ثروت را در اختیار داشتند و ثروت آن‌ها از طریق ایجاد کارخانه‌ها به سرعت انباشته می‌شد. کارِ کارگران (توده‌های فاقد مالکیت) نیز مانند هر کالای دیگری خرید و فروش می‌شد. کارگران در ازای دستمزدی که به سختی برای زنده ماندن کافی بود، طبق بیان مارکس به عنوان «ضمیمه‌های ماشین» کار می‌کردند. با نگه داشتن آن‌ها در این وضعیت، مالکان ثروتمندتر می‌شدند و ارزش ایجاد شده توسط این کار را از آن خود می‌کردند.

از نظر مارکس، این وضعیت به ناچار به سازماندهی سیاسی و بین‌المللی یک رویکرد مبارزاتی منجر می‌شد. بر این مبنا بود که مارکس در سال ۱۸۴۸ که سال انقلاب‌های سراسری اروپا بود، شعار معروف خود را مطرح کرد:

«کارگران جهان، متحد شوید!»

جامعه

مارکس معتقد بود که برای فلسفه‌ورزی به نحو درست، باید نظریه‌هایی بسازیم که جزئیات واقعی زندگی مردم را در بر بگیرد؛ یعنی «نظریه» را باید به طور کامل با «عمل» پیوند دهیم، نه اینکه صرفا در فضایی انتزاعی و دور از واقعیات به نظرورزی مشغول باشیم.

علاقه اصلی او تنها به موضوع سرمایه‌داری نبود. او به «وجود انسانی» و پتانسیل‌های انسان‌ها توجه داشت. از این جهت می‌توان گفت مهم‌ترین و ماندگارترین یادگار فلسفی او یک دیدگاه عمیق و مبتنی بر تاریخ درباره انسان‌ها و جامعه صنعتی است.

مارکس روشن کرد که سرمایه‌داری تنها یک سیستم اقتصادی نیست که از طریق آن غذا، لباس و سرپناه تولید می‌کنیم؛ بلکه این سیستم اقتصادی با یک سیستم خاص از روابط اجتماعی نیز گره خورده است. سیستمی که کار، زندگی و فرصت‌های مردم را به روش‌های مختلفی سازماندهی می‌کند و این بسته به نقشی است که افراد در فرایند تولید دارند: اکثر مردم در دو دسته‌بندی کلی جای می‌گرفتند: یا بخشی از «طبقه مالک» بودند یا «طبقه کارگر». منافع این طبقات اساساً با یکدیگر متضاد بود و این از نظر مارکس به ناچار منجر به درگیری بین آن‌ها می‌شد.

بر همین اساس، مارکس پیش‌بینی کرد که سقوط سرمایه‌داری و به دنبال آن انقلاب‌های طبقه کارگر اجتناب‌ناپذیر است. با این حال، نکته‌ای که ظاهرا او توجه کافی به آن نداشت، قدرت تطبیق‌پذیری نظام سرمایه‌داری بود؛ یعنی این واقعیت که نظام سرمایه‌داری با انجام تعدیل‌ها و اصلاح‌هایی در درون خودش می‌تواند خود را به نحوی از مواجهه با شورش‌ها و انقلاب‌ها خلاصی ببخشد و دوام بیاورد.

تغییر

مارکس استدلال کرد که تغییرات اجتماعی توسط تنش‌هایی ایجاد می‌شوند که درون یک نظم اجتماعی موجود پدید می‌آیند؛ تنش‌هایی که حاصل نوآوری‌های فناوری و سازمانی در فرایند تولید کالا‌ها هستند.

تغییرات ناشی از فناوری در تولید، اَشکال اجتماعی جدیدی را ممکن می‌سازد، به طوری که اَشکال و طبقات اجتماعی قدیمی از بین می‌روند و اشکال جدید جایگزین آن‌ها می‌شوند. از نظر مارکس این اتفاقی بود که همواره در تاریخ افتاده بود؛ مثلا زمانی طبقۀ حاکم فئودال‌ها یا اربابان مالک زمین بودند. اما سیستم صنعتی جدید یک طبقه حاکم جدید تولید کرد: سرمایه‌داران.

مارکس بر خلاف نوعی گرایش فلسفی که انسان‌ها را صرفاً به عنوان ماشین‌های ارگانیک می‌دید، انسان را به عنوان موجودی خلاق و مولد در نظر می‌گرفت. از نظر او انسانیت از این ظرفیت‌ها برای تحول دنیای طبیعی استفاده می‌کند. با این حال، در این فرایند، ما خودمان را نیز در طول تاریخ تغییر می‌دهیم. این مسئله زندگی انسانی را از سایر حیوانات متمایز می‌کند.

تاریخ

مارکس می‌گفت شرایطی که مردم در آن زندگی می‌کنند به شدت بر روی نحوه دیدن و درک آن‌ها از جهان تاثیر می‌گذارد:

«انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند، اما نه آنگونه که خود انتخاب کرده باشند».

مارکس تاریخ انسان را به عنوان فرآیندی می‌دید که در آن مردم به تدریج موانع خودشناسی و آزادی را پشت سر می‌گذارند. این موانع می‌توانند ذهنی، مادی و نهادی باشند. او معتقد بود که فلسفه می‌تواند راه‌هایی را ارائه دهد که از طریق آن بتوانیم پتانسیل انسانی خود را در جهان محقق کنیم.

مارکس می‌گفت نظریه‌ها نه فقط درباره «تفسیر جهان»، بلکه درباره «تغییر آن» هستند. افراد و گروه‌ها در زمینه‌های اجتماعی قرار دارند که از گذشته به ارث رسیده‌اند و این زمینه‌ها محدودیت‌هایی برای آن‌ها ایجاد می‌کند؛ اما این زمینه‌های اجتماعی در عین حال امکانات و پتانسیل‌هایی را نیز برای ما فراهم می‌کنند.

وضعیت سیاسی فعلی که ما با آن مواجهیم و دامنه اقداماتی که ممکن است برای بهبود آن انجام دهیم، نتیجه قرار گرفتن ما در مکان و زمان منحصربه‌فرد خود در تاریخ است. این رویکرد بر اندیشمندان مختلف در سراسر سنت‌ها و قاره‌ها تأثیر گذاشته تا پیچیدگی‌های دنیای اجتماعی و سیاسی را بهتر درک کنند و به طور ملموس‌تری درباره چشم‌انداز‌های تغییر فکر کنند.

بر اساس رویکرد تاریخی‌اش، مارکس استدلال کرد که «نابرابری» یک واقعیت «طبیعی» نیست؛ بلکه یک پدیده اجتماعی است. او تلاش کرد نشان دهد که سیستم‌های اقتصادی مانند فئودالیسم یا سرمایه‌داری، با وجود اینکه توسعه‌های تاریخی بسیار پیچیده‌ای هستند، در نهایت ساخته دست خود ما هستند و نه نظام‌هایی طبیعی که ما لزوما مجبور به تسلیم شدن در برابر آن‌ها باشیم.

از خود بیگانگی و آزادی

از نظر مارکس وقتی بهره‌کشی و استثمار سیستماتیک به عنوان محصول «نظم طبیعی» تلقی می‌شود، انسان‌ها توسط ساختۀ خودشان به «بردگی» گرفته می‌شوند. یعنی سیستم اجتماعی خاصی که خودشان مسئول شکل‌گیری آن هستند بر آنان تسلط و سیطره می‌یابد. به عبارت دیگر، آنچه تولید کرده‌ایم به عنوان چیزی بیگانه با ما دیده می‌شود. مارکس این فرآیند را «از خود بیگانگی» نامید.

با وجود داشتن ظرفیت‌های خلاقانه ذاتی، اکثر انسان‌ها خود را در شرایطی که در آن کار و زندگی می‌کنند، دچار اختناق می‌بینند. آن‌ها از پتانسیل‌های خلاقانۀ خود بیگانه شده‌اند و انسانیت آن‌ها در فرایند تولید کالا‌ها به چیزی «ماشینی» فروکاسته شده است.

از دید مارکس، انسان‌ها ذاتاً به سوی آزادی تلاش می‌کنند و ما واقعاً آزاد نیستیم مگر اینکه سرنوشت خود را کنترل کنیم. او معتقد بود یک نظم اجتماعی عقلانی می‌تواند ظرفیت‌های انسانی ما را هم به صورت فردی و هم جمعی تحقق بخشد و نابرابری‌های سیاسی و اقتصادی را برطرف کند.

مارکس در دورانی می‌نوشت که کارگران حتی حق رأی نداشتند (زیرا رأی‌گیری به مالکان زمین محدود می‌شد) و معتقد بود «توسعه کامل و آزاد هر فرد»، همراه با مشارکت معنادار در تصمیماتی که زندگی آن‌ها را شکل می‌دهد، از طریق ایجاد یک «جامعه بدون طبقه که آزاد و برابر است» محقق خواهد شد.

ایدئولوژی

مفهوم ایدئولوژی مارکس راه نوینی را برای نقد باور‌ها و رویه‌های غالب معرفی کرد؛ باور‌ها و رویه‌هایی که معمولاً به نفع همه تلقی می‌شوند، اما در واقع منعکس‌کننده منافع و تقویت‌کننده قدرت طبقه «حاکم» هستند.

برای مارکس، باور‌های فلسفی، فرهنگی و اقتصادی اغلب به منظور توجیه مزایا و امتیازات ناعادلانه‌ای عمل می‌کنند که عدۀ کمی از آن‌ها برخوردار هستند؛ به تعبیر دیگر از نظر مارکس این باور‌ها ساخته شده‌اند تا به مردم فرودست و استثمارشده بقبولانند که وضع آن‌ها کاملا «طبیعی» است و بنابراین نمی‌تواند قابل دگرگونی و تغییر باشد. در حالی که طبق نگاه مارکس، در واقع میزان تغییراتی که در تاریخ مشاهده می‌شود نشان می‌دهد که این باور‌ها طبیعی نیستند.

البته او نمی‌گفت که شکل گرفتن این باور‌ها یک جور «توطئه» از سوی طبقه حاکم است، بلکه می‌اندیشید که این شکل‌گیری به این دلیل است که افراد در یک نظم اجتماعی معین به دنیا می‌آیند و در نتیجه یاد می‌گیرند که چگونه در چارچوب همان نظم خاص فکر کنند. از این طریق، دیدگاه‌هایی که به نظر بسیار منطقی می‌آیند، به نحوی به حفظ توزیع قدرت و ثروت به شکل کنونی آن کمک می‌کنند.

این درک بسیار مهمی است که مارکس به شکل‌گیری آن کمک کرد؛ یعنی این اندیشه که: هر یک از ما به این دلیل که در یک ساختار اجتماعی خاص به دنیا آمده‌ایم، نمی‌توانیم ذهن خودمان را از چارچوب آن ساختار خاص آزاد کنیم و بفهمیم که ساختار‌های دیگری هم امکان‌پذیر هستند. تا وقتی ما به این درک نرسیم حتی نمی‌توانیم خواستار تغییر باشیم، زیرا نمی‌دانیم که وضعیتی غیر از وضع موجود نیز قابل تحقق است.

مارکس همیشه آرزو داشت که تنها به فلسفه اشتغال داشته باشد، اما به دلیل اینکه دیدگاه‌هایش برای گرفتن یک کرسی دانشگاهی بیش از حد رادیکال و تندروانه به حساب می‌آمدند، نتوانست این حرفه را دنبال کند. در عوض، او زندگی خود را به عنوان یک روزنامه‌نگار مبارز گذراند.

اما در هر صورت مارکس یکی از غول‌های اندیشۀ مدرن بود. تأثیر دیدگاه‌های او چنان گسترده و چنان عمیق و بنیادین هستند که بسیاری از مردم حتی خودشان هم نمی‌دانند که تا چه اندازه تحت تاثیر ایده‌های او هستند.

ارسال نظرات