من هم همین کار را کردم
لرزش ریتمیک غیر ارادی داشت
چهرهای زیبا داشت و تبسمی زیباتر
هوا سرد و تاریک بود
انگار مه از لای پنجرهها هجوم میآورد
قاشققاشق افسردگی میریخت درون کسالتم
ریتم ادامه داشت و داشت غیب میشد و شانهام شد تکیهگاه سر سبک و نحیف اش!
خودبهخود قطعشدهبود؟ خوابش بردهبود؟ مردهبود؟!
غریزهی باستانیام ترجیحداد از تلخیِ مرگ فرار کند: «حتما خوابش برده»
برگشتم بهکارم و وجودم، چه برگشتنی؟ الان باید چهمیکردم؟ میترسیدم برگردم آنجا!
ولی جایی شنیدهبودم:
«انتطار آدم را خراب میکند، امید یعنی رنج»
نگاهش کردم، اخم کلِ صورتِ سیمیناش را مصادره کرده بود و تبسم بهکل رخت بربسته بود.
هرچه عمیقتر شدم گودال تهیتر شد
آن «لرزش ریتمیک» شدهبود تهماندهی امیدم
شاید سکتهکرده باشد، ولی صورتش اصلا بهرنگ بادمجان نشدهبود!
هنوز خواب بود؟ کنارم مرده بود؟
توجهام را معطوف کردم به محل تماس شانه و سر، یکلاقبایی که تنم بود لامسهام را کور کرده بود، نه سرمایی و نه گرمایی
وانگهی بلندگو: ایستگاه دروازه دولت
رفت.