بازاریان به چرخیِ باربر میشناسندشان از خم هر کوچه در محله مولوی و بازار به سوی استراحتگاه شبانه شان می تازند، رو به سوی گاراژی متروک، انتهای یکی از گذرهای قدیمی محله که چند سالیست به پارکینگِ موتور و البته همین چرخ گاریهای باربر تبدیل شده است.
به گزارش همشهری، هرچه شب، دامنِ چیندارش را بیشتر میگستراند، صدای چرخ دستیها هم بیشتر و بیشتر میشود تا جایی که هنگام غروب، مقابل گاراژ پارکینگ شده، صفی طویل از باربران خسته و چرخ دستیهای خرامانشان بسته میشود. صفی که ابتدایش، یارمحمد و ادریس ایستادهاند و میانهاش بابک و همشهریهای کُردش و انتهایش نیز عبدالواحد و صادق منتظرند تا چرخ دستیهاشان را کنج و کناری مشخص از پارکینگِ «داش قدرت» جای دهند و بعد با خیالی آسوده بروند پی لقمهای شام و کف دست جای خوابی. بعد از تحویل آخرین چرخ باربری، داش قدرت، قفل بزرگی به درِ زنگ زده پارکینگ میاندازد تا صبح فردا که دوباره خروسها بنای خواندن بگذارند و باربران یکی پس دیگری از گَردِ راه برسند برای بُردنِ چرخ دستیها و چرخ گاریهای خود.
آری؛ اینجا تنها پارکینگ بزرگِ چرخهای دستی و گاری در محدوده بازار است که نشانیاش را هر باربر که شبها جای امن و امانی برای چرخیاش سراغ نداشته باشد، از بَر است. پارکینگی که سر درش، بنری کهنه کوبیدهاند با این نوشته که «جای پارک برای چرخی هم داریم؛ خوش آمدید» اما، بازاریان، شهرت این پارکینگِ متفاوت را به روی خوش و خندان داش قدرت، مردی میانه سن و درشت اندام که سالهای سال است آنجا نگهبانی میکند، نسبت میدهند.
داش قدرت عادت دارد هر روز پیش از ساعت ۷ صبح بعد از اینکه سفره مختصر صبحانهاش را برچید، قفل از دَرِ پارکینگ بردارد و قلاده سگش از نژاد گریت را نیز محکم ببندد. چای دوم را وقتی سر میکشد که روی مبل تکنفرهای که با کمی فاصله از ردیفِ آخر چرخیها قرار گرفته، لَم دهد. تا دست میبرد، پیچِ رادیوی قدیمیاش را بچرخاند، سر و کله یارمحمد و بعد هم ادریس پیدا میشود؛ همان باربران سحرخیزی که معمولا قبل از همه میآیند سراغِ چرخیشان، برای کسب روزی.
یارمحمد، طبق وعده، اسکناسِ ۵ هزار تومانیِ مچاله شدهای را میگذارد کفِ دستِ داش قدرت و میگوید: «خیرش را ببینی برادرجان.» ادریس نیز چرخیاش را از میان دهها چرخی دیگر که پشت به پشت هم با سلیقه و سفارشِ داش قدرت، نظم و ترتیب یافتهاند، بیرون میکشد و شرمناک از پرداخت نکردنِ حقِ پارکینگِ شبهای گذشته، سر به زیر میاندازد.
یارمحمد، بیرون از پارکینگ، به چرخ دستیاش که تازگیها از یکی از سایتهای فروش لوازم دست دوم به قیمت ۳ میلیون تومان خریداری کرده، دستمالی نمدار میکشد و آرزو میکند یک روز پُر رزق داشته باشد. آنقدر که هم مخارج روزانه تامین شود و هم تَهش پولی بماند برای خرید «تبلت جادویی» که مدتها بود دخترش از او طلب میکرد. سلانه سلانه، چرخِ کف تختهایاش را پیش میراند و با باربران دوست و آشنا که از دور و بَر به او نزدیک میشوند، گرم احوالپرسی میکند. به حجره حاجاکبر پارچه فروش که میرسد، دستی تکان میدهد و میگوید: «بازار باشد حاجی.»
حاجاکبر هم فرصت را مغتنم شمرده و بارِ مشتریِ نخستاش را که چند طاقه پارچه اعلاست، میسپارد به یارمحمد تا سلامت و ارزان به مقصد برساند. مشتریای که سر قیمت باربری نتوانسته بود با بابک (یکی دیگر از باربران) توافق کند. نه آن که بابک، عادتِ به دندان گِردی داشته باشد؛ نه. فقط از ترس اینکه مشتریها، حساب سن و سالِ خُردش را کنند و سرش کلاه بگذارند اغلب، قیمت پیشنهادی باربریاش با آن چرخ دستی زهوار دررفته که از پسرعموی مادریاش اجاره گرفته، بالاتر از قیمت میانگین باقی باربران است. اگر باربران دیگر هر راه با توجه به مسافت و حجم بار میگیرند بین ۵۰ تا ۲۵۰ هزار تومان، بابک در حالی که کولش را باز میکند، تا بزرگ و قوی نمایان شود، به کمتر از ۱۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان راضی نمیشود.
امروز بخت، یار ادریس نیست که هنوز هیچ دَشت نکرده. بیحوصله روی کفه چوبی چرخ گاریاش نیم خیز میشود و رهگذران را پیِ مشتریهای سخاوتمند و دست و دلباز میپاید. آفتاب که به تیغ ظهر میرسد، عبدالواحد هم چرخی دستیاش را کنار چرخ گاری ادریس نگه میدارد تا کمی استراحت کند.
او برخلاف ادریس از ساعتی که چرخ دستیاش را از پارکینگ چرخیها بیرون آورده، پیوسته کار کرده و ۶ راه از ۱۰ راهی که میانگین باربری روزانه باربران است را مزد گرفته. حالا هم وقتِ سایهنشینیاش است. با شالی که از کمر شلوارش باز کرده، عرقِ به شُره افتاده پیشانیاش را میگیرد و خطاب به ادریس میگوید: «مانده نباشی، ادریس». اما، راستش ادریس مانده است، خیلی هم مانده؛ مانده از روزِ بیروزی. برای همین فقط سری تکان میدهد به این نشانه که مثلا «جانت، جور باشد».
بعد دوباره به پاییدن رهگذران ادامه میدهد تا وقتی که صادق هم دررسید برای پهن کردن بساط نانِ چاشت. آن طرفتر، دکانِ جوشکاری ابراهیم جوشکار است که تا چشماش میافتد به صادق، بلند میگوید: «چرخ دستیات، خوب کار میکند؟» صادق نیز رضایتمندانه، پاسخ میدهد: «دستت طلا؛ ابرام جوشکار. حرفهای چرخهایش را جوش دادی. به نظرت، روغنکاری نیاز دارند؟»
ابراهیم جوشکار، روغندانی که جلوی دکانش است را نشان میدهد و میگوید: «برش دار؛ نذری است.» ساعتهای روز به شب که نزدیک میشوند، دوباره صدای چرخگاریها به سمت پارکینگ داش قدرت، اوج میگیرد و داش قدرت هم با همان روی خوش و خندان پذیرای بیش از ۳۰۰ باربر میشود که دنبال جایی برای چرخ خود هستند.