نشست «کتاب چگونه و چرا فرهنگ را میسازد؟» با حضور و سخنرانی نعمتالله فاضلی، استاد بازنشسته پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، سهشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲ در فرهنگسرای ملل برگزار شد. آنچه در ادامه میخوانید خلاصه گفتار نعمتالله فاضلی در این نشست است که توسط او ویراست شده است.
به گزارش ایبنا، در جلسات پیش در سخنرانیهای «خواندن و نوشتن بهمثابه زیستن» و «زیستن در دنیای کتاب» درباره کتاب، تحلیلهایی ارائه کردم و برخی جنبههای فرهنگی کتاب و مطالعه را توضیح دادم. اکنون میخواهم در امتداد همان مباحث بپرسم «کتاب چرا و چگونه فرهنگ را میسازد؟». اگر به خاطرتان باشد گفتیم راهبرد کارآمد برای اینکه موضوعی را بکاویم این است که سوالی که طرح میکنیم بگوییم چه هست و به مفاهیم درون سوال تأمل نماییم. این راه را بسیاری از فیلسوفان رفتهاند و ویتگنشتاین نیز به کارآمدیاش تأکید دارد. اگر از فیلسوفان هیچ نیاموخته باشیم این را آموختهایم که آنها روش اندیشیدن را خوب یاد میدهند. اگر خودشان روشی نداشتند، فیلسوف نمیشدند.
اما درباره پرسش ما در اینجا باید گفت در لحظهای که در این سرزمین و جهان زندگی میکنیم ممکن است طرح این پرسش، بدیهی نباشد و در لابلای انبوه خبرهای سخت و جانکاهی که هر روز میبینیم و میشنویم و در لابلای دشواریهای زندگی که همه کم و بیش زیر آوار آن قرار داریم، پرسیدن از چرایی و چگونگی کتاب و نقش آن در فرهنگ، پرسشی تشریفاتی به نظر برسد و گویی عدهای بیکار و بیدرد هنوز دغدغه کتاب و فرهنگ و نسبتشان با یکدیگر را دارند.
پاسخی که میدهم این است که اتفاقاً به دلیل خبرهای تلخ و به دلیل دشواریهای صعب و سختی که با آن روبهرو هستیم، به کتاب نیاز داریم و تاریخ زندگی و تمدن انسانی گواهی است بر اینکه بشر برای مواجهه با سختیها و تلخیهای زندگی کتاب را ابداع کرد و همان بشر برای کاهش رنجها و برای نجات و رهایی خودش از تمام دردهایی که بر او تحمیل میشود یا خودش آن دردها را میآفریند، کتاب نوشت و خواند و با کتاب برای رهایی بالهایی را ساخت؛ و فکر میکنم اگر همین نکته را میتوانستیم باز کنیم و توضیح دهیم کافی بود تا اهمیت کتاب را دریابیم و تحلیل کنیم.
مجال ما آنقدر نیست، اما کتابهایی را معرفی میکنم و امیدوارم کنجکاوی شما برانگیخته شود و ببینید چطور بشر برای رهایی خودش از رنجها، کتاب را ابداع کرد و برای کتاب فداکاریها کرد. اما همین هم شاید کافی نباشد و همین هم تشریفاتی به نظر بیاید. ما در زمانهای هستیم که اغلب چیزها مینیمال شده و بسیاری دنبال راه میانبر هستند و میگویند ما وقت نداریم کتاب بخوانیم و به ما فوری راهی نشان بدهید که جهان تغییر کند و دردها به پایان برسد. گویی بخواهند با تزریق آمپولی، جهان را ناگهان به بهشت مبدل کنند.
کتابها و اندیشمندان بزرگ تاریخ میگویند چنین قرص و دارویی ساخته نشده و هرگز ساخته نمیشود. اگر هم پیدا شود، خطرناک است، چون انسان دچار معضل میشود که چرا باید زندگی کرد؛ اگر رنج نباشد و تقلایی لازم نباشد اصلاً چرا زنده بمانیم؟ کارل پوپر در کتاب «زندگی سراسر حل مسئله است» توضیح میدهد آدمی و حتی آمیبها هم مسئله دارند و برای حل مسائل، زنده هستند. اصلاً فلسفه زندگی همین رنجهاست. شوپنهاور نیز چنین میگوید. او در کتاب «جهان به مثابه اراده و تصور» توضیح میدهد که اراده آفرینشِ آدم، اراده رنجآوری است؛ همین که بخواهید نفس بکشید و غذا بخورید و از سلامتی مراقبت کنید تلخیهایی را تحمیل میکند.
این اراده ما در وجود تحقق پیدا کرده و خودش خالق دردها و رنجهایی است که از آنها گریزی نداریم. در عین حال چیزی وجود دارد که به آن تکیه میکنیم. نمیدانم آمیبها چقدر به معنا محتاج هستند، ولی میدانم پتر وِولِبن در کتاب «زندگی رازآمیز درختان» توضیح میدهد که درختان نیز از یکدیگر مراقبت میکنند.
همچنین فرانس دوال در کتاب «دوران همدلی» نیز میگوید همه موجودات همدلی دارند. با وجود این، تردید دارم آنچه ما تجربه میکنیم، درختان و یا گرگها نیز تجربه کنند و آن، خلق معنا است. ما انسانها حیوان و جاندار معناسازیم و باید خودمان را تفسیر کنیم و تفسیرها را تفسیر و تفسیرِ تفسیرها را نیز تفسیر کنیم.
کلیفورد گیرتس در کتاب شاهکار انسان شناختیاش «تفسیر فرهنگها» قصه بامزهای میگوید به این شرح: «افسری انگلیسی به فردی هندی گفت اینکه شما معتقدید جهان روی شاخ گاو هست، حال، گاو روی چه هست؟ هندی گفت یا صاحب، گاو روی یک ماهی خیلی بزرگ است. افسر انگیسی پرسید ماهی روی چه قرار دارد، گفت روی لاکپشت، گفت لاکپشت روی چه قرار دارد، هندی گفت صاحب هرچه پایینتر بروید لاکپشت روی لاکپشت است». گیرتس از این داستان به دنیای معنای آدمها میرسد. ما روی شاخِ معنا هستیم و معنا روی معنا قرار دارد و تا بیانتها معنا وجود دارد. این قصه ما آدمهاست.
منظور از فرهنگ نیز همین معناست. فرهنگ واژه نیست مفهوم است. راینهارت کوزلک، مورخ بلندآوازه آلمانی و شارح اصلی «تاریخ مفهومی» در کتاب «مقدمهای بر مفاهیم بنیادی تاریخی» توضیح میدهد «واژه» (word) و «مفهوم» (Concept) تفاوت دارند. واژه تعریفپذیر است. مثل اینکه واژه صندلی را تعریف کنیم، اما مفهوم تعریفناپذیر است. وقتی میگوییم عشق، عدالت، آزادی، فرهنگ، جامعه مدنی و دموکراسی، اینها مفاهیمی هستند که ما ابداع کردیم؛ اینها معنا دارند، ولی تعریفپذیر نیستند.
کوزلک میگوید اتفاقهایی تاریخی و بزرگ در عالم میافتد تا واژهها مفهوم شوند. او نشان میدهد که چگونه رویدادهای تاریخی بزرگ مفهوم میسازند و مهمتر، نشان میدهد رویدادها تا مفهوم نشوند رویداد نیستند و نمیمانند.
مثالی بزنم. مفهومِ مشروطه و انقلاب مشروطیت پانصد سال پیش نبود. در سده سیزدهم خورشیدی این مفهوم میآید و رویداد بزرگ تاریخی را در ذهن ما تبلور میبخشد. اگر آن رویداد مفهوم نداشت، فراموش میشد. مشروطه از مفاهیم بنیادی تاریخ معاصر ماست. کوزلک توضیح میدهد مفاهیم ریشه بنیادینی دارند و زندگی ما را میسازند. مفاهیم کارشان این است که همواره درباره آینده هستند نه امروز و نه گذشته. وقتی میگوییم مشروطه، درست است رویداد سال ۱۲۸۵ را مد نظر داریم، ولی امروز این مفهوم، فناوریای است که هنوز داریم با آن روایتی از فردای خود ارائه میدهیم. عشق و آزادی هم همینطور است. ما داریم از آینده و آرزو و امید سخن میگوییم. امید نیز مفهوم است، واژه نیست. به کمک امید، تصور خود از فردا را روایت میکنیم. وقتی هر مفهوم دیگری را در نظر بگیریم، اینها «فناوریهای ساختنِ جامعه هستند».
ریچارد رورتی در کتاب «فلسفه و امید اجتماعی» عنوان بخش دومش را «امید به جای شناخت» میگذارد. وقتی انسانهایی قصد ساختن دارند، شناخت چندان کمکشان نمیکند، امید به آنها کمک میکند. این سخن را شاعر نمیگوید، فیلسوف میگوید و میگوید چرا امید را باید به جای شناخت گذاشت. امید، فناوری بزرگی است که زندگی را با آن میشناسیم. از تأکید بر اهمیت مفهوم به جای واژه، قصد بزرگتری دارم؛ ما اغلب مفهومها را تقلیل میدهیم به واژهها و این کار را برای زندگی دشوار میکند. ما نیاز داریم مرز واژه و کلمه و مفهوم را بدانیم. فرهنگ هم فناوری است مثل عشق و امید و مفاهیم بنیادی دیگر که ما به کمک این فناوری نرم، ذهنی و انسانی، کار بزرگی را انجام میدهیم. به این بیندیشیم که در پرسش کتاب چرا و چگونه فرهنگ را میسازد، فرهنگ چیست و چه مفهومی است.
وقتی از فرهنگ حرف میزنیم از این صحبت میکنیم که زندگی را چطور تجسم میکنیم. مفهوم فرهنگ از قرن هفدهم و بتدریج ظاهر شد، چون ریشه فرهنگ (culture)، cultivation به معنای کشاورزی و دامپروری است. اینکه این واژه معنای جدیدی پیدا میکند که فلسفه و علم اجتماعی با آن کار میکنند، مربوط به دنیای مدرن است. چگونگی ظهور مفهوم فرهنگ در دنیای مدرن بحث گستردهای است. تحولات ساختاری فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی موجب برساخت شدن مفهوم مدرنِ فرهنگ شد. اشارهای به برخی از آنها میکنم و میگذرم.
دنیای مدرن، دنیایی است که آینده، زمان اصلی آن است. مارگارت مید در کتاب «فرهنگ و تعهد» شرح میدهد که چگونه دنیای مدرن، آیندهمحور است. او میگوید سه فرهنگ در تاریخ انسانی وجود دارد، فرهنگ گذشتهنگر، فرهنگ حالنگر و فرهنگ آیندهنگر. فرهنگهای پیشامدرن گذشتهگرا هستند. تاریخ دویست هزار ساله انسان خردمند نشان میدهد که انسان تا قبل از ۵۰۰ سال پیش تلاش میکرده باورهای گذشته را حفظ کند، ولی در دوران مدرن، این انقلاب زمانی رخ میدهد که ما به آینده مشغول میشویم. دنیای مدرن دنیای آینده است. برای همین در این دنیا نوه و نتیجهها سرمشق زندگی هستند نه پدربزرگها و مادربزرگها. در این دنیای مدرن پدربزرگ و مادربزرگ خوب کسی است که فرزند و نوه خوبی دارد و از آنها میآموزد که چطور زندگی کند. فرهنگ در دنیای مدرن یعنی چیزی که معطوف به آینده است و نسل، یک مثال آن است.
همچنین فرهنگ از جنس ساختن و برساخت شدن مداوم است. فرهنگ چیزی نیست که یک بار ساخته شود و تمام شود. فرهنگ از نو دائماً ساخته میشود و این از رموز فرهنگ است که خودش را به صورت اجتماعی و تاریخی مدام برساخت میکند. منظورم از ساخته شدن آن چیزی نیست که تحت عنوان فرهنگسازی میشناسند. این اصطلاح، عوامانه است. فرهنگ ساخته میشود، اما در فرایندی طولانی، تدریجی، اجتماعی و تاریخی. نمیتوان با دستور و زور و ناگهان فرهنگسازی کرد. نمیتوان ملتی را همسان و یک شکل کرد. فرهنگ یک ذات و جوهر از پیشتعینیافته نیست، انسانها درگیر جبر فرهنگی نیستند، انسانها عاملیت دارند و خلق معنا میکنند.
کاری که کتاب میکند همین است. کتاب رسانه ارتباطیای است که ما از طریق آن معنا را برساخت میکنیم. چیزی که کتاب را حلقهای بزرگ در زنجیره عوامل برساخت شدن فرهنگ میکند همین است. البته فرهنگ را فقط کتاب نمیسازد، فرهنگ بزرگتر از آن چیزی است که آن را کتاب فقط بسازد. اگر بگوییم اقیانوسها چطور ساخته میشوند باید کل تاریخ کیهان را مطالعه کنیم تا متوجه شویم چگونه ساخته میشوند و بقا پیدا میکنند. فرهنگ، بزرگترین اقیانوس برساخته بشری است که زنجیری از عوامل مختلف در آن دخالت دارند؛ از جغرافیا و عوامل زیستمحیطی تا جنگها و بیماریها و قتلها. کتاب هم یکی از این عوامل است؛ البته عاملی بسیار بزرگ و مهم.
در ابتدای جلسه یادی شد از امیرکبیر. چرا ما امروز پس از یک قرن و نیم داریم از او چنین با شکوه سخن میگوییم و فیلم میسازیم؟ هنوز داغش بر دل ما تازه است. هر ایرانی و ایراندوستی با شنیدن نامش، داغِ سیاوش و سیدالشهدا (ع) و داغهای تاریخ برایش زنده میشود و اشکی در چشمانش جاری میشود، چرا؟ چون امیرکبیر درتاریخ ما به معنای بزرگی تبدیل شده است.
اتفاقاً کتابها این کار را کردند و قصه امیر را روایت و مستند کردند و نسل به نسل انتقال دادند تا هر نسلی بیاید این دالِّ بزرگ امیرکبیر را تفسیر و معنا کند. او رخدادی برای ۱۵۰ سال پیش نیست بلکه برای ۱۵۰ سال آینده است. خیلی آدمها در طول تاریخ نابود شدند و تعداد بسیار اندکی رد پایشان بر جهان باقی ماند، یکی از آنها امیرکبیر است. امیرکبیر نماد و مفهومی از آرزوهای ماست. یاد و نام امیر بازگویی این آرزوهای ماست. بدون شک ما دولت کارآمد میخواهیم، دولتی که با جهان پیوند انسانی برقرار کند؛ سامانی سیاسی که انسانهای پاکدامن در آن نقش ایفا کرده باشند؛ ما محتاج دارالفنون هستیم. اینها احتیاجات ما برای آینده ماست. امیرکبیر که میگوییم این خواستهها و خواستنیهای جمعیمان را گوشزد میکنیم. برای همین داغش همچنان سنگین است، چون داغِ آرزوهایی است که ما داشتیم و داریم.
کتاب رسانۀ معناست؛ رسانهای است که ما معنا را با آن میآفرینیم. کلیفورد گیرتس میگوید معناها لایهلایه خلق میشوند و مدام تکثیر میشوند و معنا، معنا میآورد و کتاب، کتاب میآورد. کاری که کتاب برای بشر و زندگی انجام میدهد یک چیز است؛ همان هم باعث میشود ما کتاب را پاس بداریم و آن، معناست.
فهم آن نیز ساده است؛ کافی است به ادیان نگاه کنیم. از مسیحیت تا اسلام و یهود و دیگر ادیان، خداوند با کتاب، با انسان سخن گفته است. نه تنها خداوند که جانشینان خداوند روی زمین که خالق و خلاق هستند نیز کتاب داشتهاند. حافظ را با دیوان حافظ میشناسیم و همینطور فردوسی را با شاهنامه؛ اگر شاهنامه نبود، فردوسی همان هزار سال پیش تمام شده بود و همینطور فیلسوفان و دانشمندان و انسانهای بزرگ. انسانهای بزرگ توانستهاند معنا بیافرینند و در فرآیند خلق معنا به انسان تبدیل شوند و حیوان معناساز شوند. معنا نقش برجستهای در زندگی این جاندار معناساز ایجاد کرده است. چرا افلاطون و ارسطو و ابنسینا و دیگر بزرگان عالم را پاس میداریم؟ چرا شکسپیر را پاس میداریم؟ به خاطر کتابهایشان. برای ما ارزشمند هستند، چون خلق معنا میکنند و انسان به تعبیر گیرتس مثل عنکبوت، تار و پود معنا را در خودش میتند و اگر روزی از تنیدن این تار و پود باز بمانیم نابود میشویم.
کاری که کتاب برای ما انجام میدهد همین تنیدن تار و پود معنا به شیوهای خاص است. کتاب معنایی میآفریند که معطوف به لایههای عمیقتر، پیچیدهتر، انتزاعیتر و پنهانتر زندگی ماست. همۀ انسانها معنا میسازند و درگیر فرایند معنابخشی و معناآفرینی هستند، اما کار کتاب متفاوت و ویژه است.
ما معنا میسازیم و زیباییشناسی خلق میکنیم. جان دیویی در کتاب «هنر به مثابه تجربه» توضیح میدهد که هنر را همه میآفرینند. در عین حال فرقی هست بین حافظ که غزل میسراید با منِ عامی که صحبت میکنم. فرقی هست بین پیکاسو با یک کودک چهارساله. فرق است میان معنایی که مولف کتاب در سر دارد با معنایی که مردم عادی برداشت میکنند. نویسندگان کتابها، خلقِ معنا میکنند. کاری که نویسنده میکند چندلایهتر و اثرگذارتر و جسورانهتر است. کاری که نویسنده میکند ما را به آیندههایی هدایت میکند که ما بهتر بتوانیم زندگی را بسازیم؛ ارادهای که ما را درگیر درد میکند و همچنین کمک میکند این درد را تحمل کنیم و به نوعی به گوهر تبدیل کنیم. کار مولفان و کتابها تبدیل کرد دَرد به دُرد است؛ آنها نه تنها زندگی را ممکن ساختند بلکه مطلوبتر کردند. این فهم از کتاب و اهمیت و کارویژۀ آن چندان بدیهی نیست. حتی بسیاری از اندیشمندان و افراد عادی آن را قبول ندارند. بگذارید این دیدگاه مخالفان کتاب را به اشاره توضیح دهم.
فرانک فوردی جامعهشناس بریتانیایی در کتاب «قدرت خواندن؛ از سقراط تا توییتر» فصل اول را اختصاص میدهد به مخالفان کتاب. فوردی مینویسد اغلب انسانها میگویند کتاب خواندن چیز خوبی است و با کتاب دشمنی نمیکنند با این حال اندیشمندان بزرگی معتقد بودند کتاب خواندن خوب نیست. اولین نفر، سقراط است. افلاطون از زبان سقراط میگوید چرا خواندن و نوشتن کار خوبی نیست. یکی به این دلیل است که اگر قرار باشد مردم کتاب بخوانند، چون درک کافی ندارند گمراه میشوند. عامه مردم نمیتوانند از کتابها، آن چیزی را بیاموزند که برای رشد بشر ضروری است.
افلاطون میگوید کتاب، انسانزدایی هم میکند. در مقایسه با فرهنگ شفاهی و گفتگو که پیوند گرمی در آن وجود دارد، کتاب، سرد است و آن گفتگو را از بین میبرد و مانع میشود آدمها به هم نزدیک شوند. همچنین افلاطون میگوید کتاب، دشمن حافظه است. وقتی رخداد و معنا و دانشی را ثبت میکنید انگار دیگر احتیاج نداریم که به خاطر بسپاریم؛ در نتیجه حافظه کارکردش را از دست میدهد. وقتی چیزی در جایی نوشته شده چرا باید آن را به خاطر بسپارم؟ او استدلال میکند که ما با گسترش کتاب، کارویژهی مغز را محدود میکنیم.
فقط هم افلاطون نیست، توماس هابز هم با کتاب مخالف بود. او هم میگفت کتاب نظم جامعه را به هم میزند و مردم با کتاب خواندن آرزوهایی پیدا میکنند که حکومتها نمیتوانند برآورده کنند. حکومت نمیتواند به خواستههای مردمی که کتاب خواندهاند پاسخ بگوید و در نتیجه شورش میشود و خشونت به وجود میآید.
مارشال مک لوهان، پیامبر رسانههای جدید نیز شمشیر را از رو بسته است، گرچه خودش از طریق کتاب حرفهایش را زده است. این تناقض را چطور باید حل کرد؟ اگر لویاتان هابز نوشته نشده بود، او هم نابود شده بود. مک لوهان میگفت فرهنگ شفاهی برای انسان سازندهتر از کلمات است. میگفت کتابها ارتباطات را سطحی و انسان را منزوی میکنند و برخی قابلیتها مثل شنوایی را از بین میبرند. مک لوهان میگوید کتاب به اندازه تلویزیون دموکراتیک نیست و برای نخبگان است. میگویند انگیزه افلاطون برای مخالفت با کتاب، حفظ منافع اشرافیتش بود. انسنس برگر ادیب آلمانی نیز جزو مخالفین کتاب بود.
او در کتاب «در ستایش بیسوادی» میگوید شما کتابخوانها، چون دور هم جمع میشوید آدمهای بیسواد را نمیشناسید و عمق دانش آنها را درنمییابید و نمیدانید بیسوادها چه عقلای بزرگی هستند. آنها، چون با جهان واقعی زندگی میکنند زندگی را بهتر میفهمند تا شما اهل کتابها که در جهان خیالی فیلسوفانه زندگی میکنید. تمام فولکلورها را بیسوادها درست کردند، اینها فرهنگ مردم هستند و دانشمندان نساختهاند. انسنس برگر در این زمینه تنها نیست.
کلیفورد کانر در کتاب «تاریخ علم مردم» میگوید، چون تاریخ علم را دانشمندان نوشتهاند، سهم و نقش مردم عادی در علم، فلسفه و فناوری را نادیده گرفتهاند و آنها علم را به پای خودشان نوشتند. او استدلال میکند چطور ریاضیات، علم، فلسفه و فناوریها را دانشمندان و فیلسوفان و اندیشمندان بزرگ درست نکردند، بلکه صیادان و کشاورزها و مردم بیسواد کتابنخوانده ساختتد. کتاب تاریخ علم مردم شگفتانگیز است. کلیفورد کانر به جنگ افلاطون هم میرود و علیه او رسوایی راه میاندازد که افلاطون کتاب و نخبگان را زیادی گنده کرده است.
بسیاری هم بر این باورند که دشمن واقعی کتاب، عاقلان و فیلسوفان نیستند، موبایل است و تلویزیون، که روز به روز به شکلهای گوناگون دارد کتاب را به حاشیه میبرد؛ نه خواندن را بلکه این شیء نمادین را. ما میدانیم تلویزیونها و موبایلها و اینترنت و فضای مجازی چه کاری با ما میکنند و چطور ما را از دنیای کتابت دور میکند. ظاهراً به لحاظ تئوریک مشکلی ندارد و میشود سراغ هلههولهها نرفت و میتوان کتاب خواند، اما در واقع نمیتوان. وقتی به اراده شوپنهاور برمیگردیم میبینیم امیال و غرایز و نیازهای ما اجازه نمیدهند. این شبکهها دائماً ما را در معرض چیزهایی قرار میدهند و عاداتی برای ما به وجود میآورند و تا کاملاً خسته و فرسوده نشویم موبایل و فضای مجاز را کنار نمیگذاریم. مهمتر، از دست دادن قدرت اولویتبندی ذهن است.
پس دشمن واقعی فقط افلاطون و مک لوهان و هابز و دانشمندان بزرگ دیگر که در ستایش بیسوادی حرف زدهاند نیستند؛ دشمن واقعی فضا و فرهنگ رسانهای شده است که روز به روز میدان را برای کتاب تنگ میکند.
برای آشنا شدن با اسم کتابها ۲۵۰ هزار سال زمان لازم است.
اما به رغم این دیدگاهها کتاب هنوز زندهتر از همیشه تاریخ است و کتابها هم بیش از همیشه نوشته و خوانده میشوند و هم همچنان اثرگذارند. این پرسش طرح میشود که چه چیزی در کتاب است که چنین دشمنانی نیرومند، همچنان کتاب میخوانند. تصور نمیکنم در آینده قابل پیشبینی کتاب تمام شود. عبدالحسین آذرنگ ویراستار برجسته کشورمان و از بزرگترین خادمان کتاب در ایران، در کتاب «نشر کتاب و تمدن» که از شاهکارهای تألیفات فارسی است، توضیحات مفصلی میدهد. در این کتاب در فصل آخر با عنوان «نشر در سده بیستویکم و آینده پیشرو» مینویسد بنا به برآوردها و آمارهای یونسکو، سالانه بیش از یک میلیون و دویست هزار عنوان کتاب در جهان منتشر میشود. بر اساس محاسبات هر سی ثانیه یک کتاب در جهان متولد میشود. اگر بخواهیم با همه کتابها فقط آشنا شویم و اسمشان را بدانیم، ۲۵۰ هزار سال زمان لازم است. هر ثانیه حدود ۹هزار نفر در صف تألیف کتاب هستند.
کتاب رازی در خودش دارد که با وجود تلویزیون، ماهواره و با وجود استدلالهای اندیشمندان بزرگ در سرزنش کتاب، اما سرزنده و چالاک در خانههای ما هست و ما امروز داریم دربارهاش حرف میزنیم و هنوز کتاب، ستایشانگیز است. در ایران نیز همین است؛ اگرچه بحرانهای نشر و قیمت کتاب و داستانهای دیگر هر لحظه منتشر میشود. اتفاقاً خبرهای بد نشر چرا منتشر میشود؟ چون میدانند جامعه به این بحران حساس است مثل بحران محیطزیست و اگر کتاب مطلوبیت نداشت، خبرهای بحرانیاش را هم نمیشنیدیم. چیزی ارزش خبری دارد که عامه مردم آن را بخواهند و تقاضای اجتماعی برایش وجود داشته باشد. بحران کتاب، برای مردم مهم است و تقاضای اجتماعی دارد؛ از کاغذ و کتاب و بسته شدن کتابفروشی و سانسور کتابها تا کتابستیزی، اگر موضوعی در این سطح رخ بدهد فوری این را خبر میدهند. صد سال است که از بحران و نابودی عمر کتاب میگویند.
سال ۱۹۳۱ آلدوس هاکسلی در کتاب «دنیای قشنگ نو» از غریزه کتابستیزی و کتابکُشی صحبت کرد و گفت تا سال ۲۰۵۰ ممکن است مردم کتاب را دور بریزند. او نگران بود و پیشبینیاش نیز برای مردم جالب بود. برخی نیز، چون میدانستند اینطور پیشبینیها مخاطب دارند مینوشتند. توصیههایشان هشدار داد تا کتاب نمیرد. شاید هشدارهای مارکس در نابودی نظام سرمایهداری هم اینچنین نظام سرمایهداری را از نابودی نجات داد.
نیل پستمن از سال ۱۹۸۰ کتابهای متعدی نوشت تا توضیح دهد چطور دنیای تکنولوژی و سرمایهداری و به ویژه تلویزیون تمدن را از بین میبرد. یکی از چیزهایی که او توضیح میداد این بود که نشان بدهد چطور اولاً کتاب، دنیای جدید را به وجود آورد و اینکه چطور تلویزیون دارد این دنیا را از بین میبرد. او در کتابش «زندگی در عیش و مردن در خوشی» توضیح میدهد آمریکا که سرور عالم شد، چطور کتاب او را به این مقام رساند و چطور تلویزیون از ۱۹۷۰ دارد آمریکا را از آن سروری به حضیض ذلت میرساند.
اگر سراغ کتاب استاد آذرنگ برویم و داستان کتاب نشر را بخوانیم متوجه میشویم که این کاری که کتاب میکند یعنی خلق معنا و ساخت فرهنگ دقیقاً یعنی چه؟ باید سراغ تاریخ برویم و ببینیم تاریخ چه کرده؟ استاد از کتابهایی نام میبرد که خُردهانقلاب در جهان بودند و تاثیرات عظیمی در تحولات بزرگ تاریخ به جا گذاشتند. مثلاً کتاب کوپرنیک و کتاب شهریار ماکیاولی و کتاب دون کیشوت و فهرست بلندی از کتابها؛ او داستانهای این کتابها را میگوید که هر کدام کجا و چگونه تاثیر گذاشتند. در نگاه او تاثیر انقلاب چاپ، به تنهایی از تمام انقلابهایی که ایجاد شد، بیشتر بود؛ تاثیری که در دگرگونی احوال بشر ایجاد کرد و به دلیل کتاب این تاثیر گذاشته شد؛ اینکه چطور برخی از این کتابها سرشت تمدن را تغییر دادند، همان زمان یا صد سال بعد یا حتی پانصد سال بعد، زندگی بشر را زیر و رو کردند.
کتابها سرنوشت ما را تغییر میدهند، چه آنها که کتاب میخوانند و چه آنها که نمیخوانند، هر دو در نتیجه انقلاب کتاب، زندگیشان عوض شده است. پستمن در کتاب «زوال دوران کودکی» توضیح میدهد صنعت چاپ و کتاب یکی از کارهایی که کرد این بود که مفهوم بزرگسالی را عوض کرد. او توضیح میدهد که کودکی محصول قرن بیستم است. برای زندگی بشر برای دورهای طولانی کودکی وجود نداشت؛ بچه و فرزند بود، اما کودکی نبود، یعنی قلمرویی که کودک استقلال و حقوق و عاملیت داشته باشد. اینها محصولات جدید است، پیش از دوران مدرن، کودکی نداریم. هنوز هم در خیلی از روستاها و خانوادهها کودکی شاید وجود نداشته باشد؛ شاید مادران بپذیرند، اما بسیاری از پدران هنوز درک نکنند و بچه را در تملک خود و فاقد هرگونه شأن مستقل انسانی ببینند.
کتاب، مفهوم فردیت و استقلال شخص را به وجود آورد؛ اینکه میخواهیم خودمان باشیم، خیلی عوامل در این فردیت نقش داشتند، شاید بزرگترین انقلاب تاریخ بشر تولد فردیت است و صنعت چاپ و کتاب یکی از عوامل بنیادین این تحول بوده است.
این پرسش که کتاب چرا و چگونه فرهنگ را میسازد سطوحی دارد. یکی از سطوح، تولد فردیت است و یکی دیگر این است که دانش را انباشته میکند؛ اینکه مفهوم زمان تغییر میکند. کتابها درک انسان از معنای گذشته، حال و آینده را عوض میکنند. وقتی امروز میتوانید با افلاطون سخن بگویید پس گذشته دیگر آن معنا را ندارد و حتی معنای مرگ نیز عوض میشود. وقتی میتوانید با فرهنگهای گوناگون از طریق کتاب ارتباط برقرار کنید یعنی معنای مکان نیز عوض شده است. در تصور قدیم از مکان، گاهی دو کیلومتر به اندازه یک قاره بود، ولی الان فرزند شما در کشور دیگری است و هر لحظه با موبایل با او ارتباط دارید.
از طرف دیگر، کتابها یک کار بزرگتر میکنند؛ شما با آنهایی که نمیشناسید حرف میزنید. کتاب اینطور فرهنگ را میسازد که معنای زمان، مکان، انسان، اقتصاد، سیاست و زبان را دگرگون میکند و به تعبیر ویتگنشتاین و هایدگر، میشود دید که کتاب چطور خانه وجود را عوض میکند. آذرنگ در کتاب «استادان و نااستادان» یک خاطره میگوید. کتاب، فرهنگ را میسازد و یکی از مسیرهایی که فرهنگ ساخته میشود از طریق نوشتن و خواندشان است؛ اگر بخاطر بیاوریم میتوانیم تصدیق کنیم که کتاب هر کدام از ما را به گونهای دگرگون کرده است. در کتاب «جانهای بیمار و ذهنهای سرحال» درباره ویلیام جیمز مینویسد جیمز در سن بیست سالگی دچار افسردگی و یأس میشود.
او میگفت اگر جهان جبر است چرا باید این زندگی را ادامه بدهم؛ او میخواست خودکشی کند. جیمز در یکی از یادداشتها میگوید یک کتاب از یک فیلسوف فرانسوی خواندم و دیدم که استدلال میکند جهان جبر مطلق نیست و شما همین الان میتوانید جور دیگری فکر کنید و اگر تصمیم بگیرید وفادار بمانید هیچکس حداقل در عالم ذهنی نمیتواند کاری با شما داشته باشد. جیمز میگوید تمرین کردم و دیدم بله میشود این کار را کرد؛ میشود دائم فکرهای جدید خلق کرد. همان وقتها از خودکشی منصرف میشود و نوشتههای او باعث میشود برای بشر بماند؛ سهم او در فلسفه و سیاست ایالات متحده آمریکا و مکتب پراگماتیسم انکارنشدنی است. از این نمونهها زیاد است. هزاران نفر همینطوری در جهان با همین کتابها فرهنگ را ساخته و میسازند.