صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۷۰۵۶۸۵
یکی از نیرو‌های واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۷ از خاطرات خود در دوران دفاع مقدس، می‌گوید.
تاریخ انتشار: ۱۴:۳۵ - ۱۳ بهمن ۱۴۰۲

یکی از نیرو‌های واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۷ می‌گوید: با دوستانمان مرخصی روزانه گرفتیم و به اهواز رفتیم. با خوردن ساندویج بندری، دلی از عزا درآوردیم. می‌خواستیم به مقر برگردیم که چشممان به مغازه درجه‌فروشی افتاد.

به گزارش فارس، «رضا (غلامرضا) هاشمی» یکی از نیرو‌های واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۷ علی‌ابن ابیطالب (ع) بود که از دوران دفاع مقدس یادداشت‌های روزانه دارد و خاطراتی که امروز برای مخاطب جذاب و طنزآمیز است. یکی از خاطرت این رزمنده دفاع مقدس مربوط به سال ۱۳۶۶ است که او به همراه دوستانش درجه سرهنگی را از بازار خریدند و دادند یک خیاط روی لباسشان نصب کرد که این کار تبعاتی هم داشت. در ادامه این خاطره را می‌خوانیم:

سال ۱۳۶۶ در مقر گردان قمربنی هاشم (ع) در کرخه‌کور (کوره پزخانه) بودیم. یک روز من و «غلامرضا وردی» که از نیرو‌های آزاد گردان بودیم، تصمیم گرفتیم برای مرخصی روزانه به اهواز برویم. از آقای اورنگ که فرمانده گردانمان بود، برگه گرفتیم. یکی از دوستان به نام نجفیان که سنش از ما بیشتربود، گفت من هم با شما می‌آیم. بعد سه نفره با مینی‌بوس‌های عبوری رفتیم اهواز.

اولین نفر از سمت راست، غلامرضا هاشمی در مقر گردان قمر بنی‌هاشم (ع)

عشق ما خوردن ساندویج بندری دو نونه بود؛ حسابی دلی از عزا درآوردیم و تا عصر در اهواز بودیم. می‌خواستیم به مقر گردان برگردیم که دیدیم کنار خیابان یک بنده خدایی چرخ خیاطی گذاشته و خیاطی می‌کند. در کنارش هم یک مغازه درجه فروشی بود. دلمان خواست درجه بگیریم و بدهیم خیاط روی لباس‌مان نصب کند. من و غلامرضا درجه سرهنگی خریدیم و دادیم خیاط روی لباسهایمان دوخت؛ از این تفنگ مسی کوچک‌ها هم روی یقه‌مان دوخت. برای آقای نجفیان هم درجه گروهبانی دوختیم و به قولی او شد گماشته ما.

سوار مینی‌بوس شدیم و چند ساعتی در راه بودیم که به اندیمشک برسیم. مسافر‌ها با تعجب به ما نگاه می‌کردند که ۲ جوان ۱۸ ـ ۱۷ ساله چطور می‌توانند سرهنگ باشند؟! بخصوص اینکه یک سره به نجفیان دستور می‌دادیم که برایمان آب بیاورد و کارهایمان را انجام بدهد.

خلاصه به مقر که رسیدیم، غروب شده بود. دیدیم کسی داخل مقر نیست و همه داخل حسینیه هستند. آقای اورنگ داشت خیلی جدی برای نیرو‌های گردان سخنرانی می‌کرد و سکوت کامل برقرار بود. ما ۳ نفر وارد حسینیه شدیم. همه با دیدن ما و درجه‌هایمان زدن زیر خنده. جلسه سخنرانی بهم ریخت. ناگهان آقای اورنگ از پشت میکروفن فریاد زد، وردی و هاشمی سریع بروید و درجه‌هایتان را بکنید. ما هم از ترسمان سریع رفتیم و در زیر نور فانوس کوک‌ها را می‌کندیم. خیاط هم که آدم حلال‌خوری بود، چندین دفعه با چرخ درجه‌ها را دوخته بود و کندن آن‌ها هم خیلی سخت بود.

غلامرضا هاشمی و غلامرضا وردی

دوستان دیگر از جمله غلامرضا و علی امامی هم پست را رها کرده بودند و به ما در کندن درجه‌ها کمک می‌کردند. من هم در ضمن کندن درجه‌ها داشتم پشت سر آقای اورنگ حرف می‌زدم که «حالا خوب شد درجه سرتیپی نزدیم وگرنه اورنگ دادگاه صحرایی برایمان راه می‌انداخت.» آقای اورنگ با محمد حاج‌علی‌بیگی که پیک گردان بود، پشت چادر داشتند صحبت‌های ما را می‌شنیدند. یک دفعه دوتایی آمدند داخل چادر.

آقای اورنگ که فرمانده دوست داشتنی بود، گفت: «حالا پشت سر من حرف می‌زنید، آقای وردی با امامی تا صبح باید پست بدهند.» من یواش زدم زیر خنده که با من کار نداشت.

اما آقای اورنگ گفت: «شما آقای هاشمی! فردا وسایلت را تحویل می‌دهی و می‌روی اراک؛ از گردان اخراجی؛ ما چنین نیروی خاطی را نمی‌خواهیم».

غلامرضا تا صبح پست داد. من هم تخت گرفتم خوابیدم. صبح وسایلم را تحویل دادم و پیاده راه افتادم تا به سر جاده برسم و به اراک برگردم. در راه با خودم می‌گفتم: «الان می‌روم اراک و با اعزامی بعدی به جبهه می‌آیم. اصلا اگر هم نشد با یک گردان یا لشکر دیگر می‌آیم. مگر قحطی لشکر یا گردان آمده؟!»

همینطوری که داشتم می‌رفتم، آقای اورنگ با ماشین به سراغم آمد. کلی باهم حرف زدیم.

او می‌گفت: «من از شما انتظار بیشتری دارم؛ شما نیروی قدیمی هستی و ما حالا یک چیزی گفتیم، برگردید گردان» بعد از این صحبت‌ها باهم برگشتیم؛ اما هیچ موقع من دست از این کارهایم برنداشتم و شیطنت‌های خودم را ادامه دادم.

ارسال نظرات