صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۷۰۱۵۲۲
آلبرت فیش پیش از اعدام با صندلی الکتریکی در ۱۶ ژانویه ۱۹۳۶ هنگامی که ۶۵ سال داشت ادعا کرد که به ۱۰۰ کودک تجاوز کرده، آن‌ها را به قتل رسانده و پیکرشان را مثله کرده است.
تاریخ انتشار: ۲۲:۳۷ - ۲۹ دی ۱۴۰۲

آلبرت فیش (Albert Fish) را شاید بتوان فاسدترین و منحرف‌ترین قاتل زنجیره‌ای جهان نامید که با القابی مانند «گرگینه ویستریا» و «خون آشام بروکلین» شناخته می‌شود. این مرد شیطان‌صفت از اینکه در تمام ایالت‌های آمریکا کودکی را آزار داده یا خورده، به خود می‌بالید.

به گزارش روزیاتو، آلبرت فیش پیش از اعدام با صندلی الکتریکی در ۱۶ ژانویه ۱۹۳۶ هنگامی که ۶۵ سال داشت ادعا کرد که به ۱۰۰ کودک تجاوز کرده، آن‌ها را به قتل رسانده و پیکرشان را مثله کرده است.

فیش در حداقل ۱۰ قتل مظنون بود و اعتراف کرد که حداقل دو نفر دیگر را چاقو زده است، با این حال فقدان شواهد به این معنی است که مشخص نشد گفته‌هایش صحت دارد یا خیر. تا به امروز تنها سه قتل تاییدشده وجود دارد که مربوط به کودکان ۴، ۹ و ۱۰ ساله بود.

او که با نام‌های دیگری ازجمله «مرد خاکستری»، «مجنونِ ماه» و «لولوخورخوره» نیز شناخته می‌شد کودک آزار و آدم‌خوار بود و اغلب قربانیان خود را پس از شکنجه می‌خورد.

گریس باد

گریس باد (Grace Budd) ۱۰ ساله معروف‌ترین قربانی او بود که در سال ۱۹۳۴ به خاطر آن دستگیر شد. پس از مجرم شناخته شدن به خاطر ربودن و قتل این دختربچه او با صندلی الکتریکی اعدام شد تا پایانی بر ۴۰ سال قتل‌های بی‌رحمانه‌اش گذاشته شود.

یتیم‌خانه‌ای که علاقه‌اش به «درد» را شکل داد

فیش در سال ۱۸۷۰ در واشینگتن دی‌سی از پدر و مادری با ۴۳ سال اختلاف سنی متولد شد. در زمان تولد او پدرش ۷۵ سال داشت و مادرش ۳۲ ساله بود. فیش کوچکترین فرزند در میان چهار فرزند بود.

مشکلات روانی در خانواده آن‌ها سابقه‌دار بود.

وقتی پدرش از دنیا رفت او تنها پنج سال داشت و مادرش که به تنهایی قادر به مراقبت از چهار فرزند نبود، آن‌ها را به یک پرورشگاه دولتی سپرد.

در آنجا در نوانخانه پسرانه «سنت جان» در بروکلین او دائما کتک می‌خورد و بچه‌ها تشویق به آسیب رساندن به یکدیگر می‌شدند. در همین تشکیلات بی‌رحمانه بود که آلبرت عشقش به درد را کشف کرد که در آینده منجر به جنایاتی شیطانی شد.

فیش بعداً با یادآوری دوران حضور در آن پرورشگاه گفت: «تا نزدیک به ۹ سالگی آنجا بودم و آنجا بود که اشتباه شروع کردم. ما بی‌رحمانه شلاق می‌خوردیم. پسر‌ها را می‌دیدم که کار‌های زیادی می‌کنند که نباید می‌کردند.»

از یک‌جایی به بعد او از تنبیهات بدنی لذت می‌برد که بعداً به ارضای جنسی تبدیل شد.

زمانی که مادرش در سال ۱۸۸۰ آلبرت را از یتیم‌خانه به خانه برگرداند او دیگر عمیقاً آسیب دیده بود.

دو سال بعد فیش رابطه ناسالمی را با یک پسر نوجوان بزرگتر از خودش آغاز کرد که انحرافات جنسی مانند اورولاگنیا (ادراردوستی) یا مدفوع‌خواری را به او معرفی کرد.

فیش به حمام‌های عمومی می‌رفت و برهنه شدن افراد را تماشا می‌کرد، نامه‌های مستهجن برای زنان می‌نوشت و حتی تن‌فروشی می‌کرد.

گرایش‌های خشونت آمیز.

اما در یک اتفاق عجیب، فیش در سال ۱۸۹۸ با زنی جوان ازدواج کرد و پدر شش فرزند شد. با وجود تمایلات جنسی خشونت‌آمیز او هرگز به فرزندان خود آسیبی نرساند.

در سال ۱۹۱۰ زمانی که فیش به عنوان نقاش ساختمانی در یک خانه کار می‌کرد با فردی به اسم توماس کدن آشنا شد و این دو رابطه سادومازوخیستی خود را آغاز کردند.

تنها ۱۰ روز پس از ملاقات اولیه، فیش کدن را فریب داد و به یک خانه متروکه برد، آنجا زندانی‌اش کرد و به مدت دو هفته او را شکنجه کرد. فیش پیش از ناپدید شدن، بدن کدن را مثله کرد.

او بعداً به یاد آورد: «هرگز فریاد یا نگاهی که به من کرد را فراموش نمی‌کنم.»

بیماری روانی فیش شدیدتر شد تا جایی که همسرش در سال ۱۹۱۷ او را به خاطر مرد دیگری ترک کرد.

افکار وسواس‌گونه او برای آسیب رساندن به خودش بیشتر شد و سوزن‌های بیشتری را به کشاله ران خود فرو می‌کرد. در عکس‌هایی که بعداً از این ناحیه از بدن فیش گرفته شد بیش از دو جین سوزن در بدن او قابل مشاهده بود.

تصویربرداری با اشعه ایکس از ران فیش که سوزن‌های فرورفته در آن را نشان می‌دهد

در نهایت فیش رفتار‌های رذیلانه خود را مقابل فرزندانش هم به نمایش گذاشت. بازی‌های عجیب و غریب سادومازوخیستی به آن‌ها آموزش می‌داد و دعوتشان می‌کرد تا در خوردن گوشت خام با او همراه شوند.

در سال ۱۹۱۹ فیش شروع به جستجوی کودکان آسیب‌پذیر، عمدتاً یتیم‌هایی که از لحاظ ذهنی معلول بودند یا جوانان سیاه‌پوست بی‌خانمان کرد.

او در روزنامه‌های محلی به دنبال آگهی‌هایی بود که در آن مردان جوان به دنبال کار یا خانواده‌هایی به دنبال شخصی برای انجام کار‌های خانه خود بودند؛ و این‌گونه بود که او معروف‌ترین قربانی خود، گریس باد، را پیدا کرد.

فیش در ابتدا به دنبال برادر بزرگتر گریس بود که در مزرعه به دنبال کار می‌گشت و برنامه ریخته بود تا او را «استخدام» کرده و در خانه روستایی خود شکنجه کند.

اما وقتی به خانه آن‌ها رفت تا به ادوارد باد پیشنهاد کار بدهد با دختر کوچکی که پشت پدر و مادرش ایستاده بود مواجه شد که خیلی زود به او علاقه پیدا کرد.

فیش طرح جدیدی ریخت و بعد از کسب اعتماد والدین گریس، آن‌ها را متقاعد کرد که دخترشان را با خود به جشن تولد خواهرزاده‌اش ببرد. گریس با فیش رفت و پس از آن دیگر هرگز دیده نشد.

چندی بعد یک پسر چهار ساله به نام بیلی گفنی ناپدید شد؛ که دوستش که کمی قبل با او بازی می‌کرد به پلیس گفت:  «لولوخورخوره» او را برد.

بیلی هم مثل گریس هرگز پیدا نشد.

کمی بعد پسر دیگری ناپدید شد: فرانسیس مک‌دانل هشت ساله.

فرانسیس در ایوان مشغول بازی با مادرش بود که پیرمردی فرتوت با مو‌های خاکستری غرولندکنان از کنارشان گذشت. کمی بعد در همان روز هنگامی که فرانسیس در پارک مشغول بازی بود دوستانش او را دیدند که با مردی با همان توصیفات به درون جنگل رفت.

فرانسیس در جنگل زیر شاخه‌ها در حالی پیدا شد که به شدت کتک خورده و با بند شلوارش خفه شده بود.

نامه هولناک و شرح آدمخواری برای مادر قربانی

شش سال پس از ناپدید شدن گریس در سال ۱۹۳۴ مادرش نامه‌ای دریافت کرد که در آن فیش ماجرای قتل و خوردن او را با جزئیات کامل تشریح کرده بود. نامه‌ای به غایت هولناک که بخشی از آن به این شرح است.

در روز یکشنبه سوم ژوئن ۱۹۲۸ به شما زنگ زدم و برایتان پنیر و توت فرنگی آوردم. شام خوردیم. گریس در بغل من نشسته بود و مرا بوسید. همانجا بود که برای خوردن او نقشه کشیدم.

شما موافقت کردید که او همراه من به مهمانی بیاید. من او را به یک خانه متروکه در وستچستر که از قبل آماده کرده بودم بردم. وقتی به آنجا رسیدیم از او خواستم که بیرون بماند. او به چیدن گل‌های وحشی مشغول شد. من به طبقه بالا رفتم و تمام لباس‌هایم را از تنم درآوردم. می‌دانستم اگر این کار را نکنم لباس‌هایم به خونش آغشته خواهد شد.

وقتی همه چیز آماده شد کنار پنجره رفتم و صدایش زدم. بعد در قفسه لباس پنهان شدم تا وارد اتاق شد. وقتی که مرا لخت دید شروع به جیغ زدن کرد و سعی کرد از پله‌ها پایین برود. گرفتمش و او گفت به مامانش می‌گوید.

اول لباس‌هایش را درآوردم. چقدر دست و پا می‌زد، گاز می‌گرفت و ناخن می‌کشید. گلویش را آنقدر فشار دادم که از خفگی بمیرد. بعد او را به قسمت‌های کوچک تقسیم کردم تا بتوانم گوشت‌ها را به اتاق‌هایم ببرم و آن‌ها را بپزم و بخورم.

گوشتش بعد از کباب شدن در اجاق گاز چقدر خوشمزه و ترد بود. ۹ روز طول کشید تا کل بدنش را بخورم. او باکره مُرد.

پدر و مادر گریس باد.

اما همین نامه بود که سرانجام موجب دستگیری این قاتل فاسد شد.

پلیس نشانی از یک انجمن خیریه در نیویورک را در نامه پیدا کرد و با تحقیقات بیشتر به خانه‌ای رسید که آلبرت فیش در آن اتاق کرایه کرده بود.

در کمال تعجب پلیس، فیش فوراً به همه چیز اعتراف کرد و جزئیات دقیقی از کار‌هایی که با قربانیان خود انجام داده بود به زبان آورد.

این قاتل مخوف درباره ربودن و قتل بیلی گفت:

ابزار‌ها را برداشتم. یک تازیانه ۹-سر سنگین و دست‌ساز که با یکی از کمربندهایم ساخته بودم. آنقدر شلاقش زدم تا خون از پاهایش جاری شد. گوش و بینی و همین‌طور دهانش را گوش تا گوش بریدم. چشمانش را بیرون آوردم. دیگر مُرده بود. چاقو را در شکمش فرو کردم، دهانم را به بدنش چسباندم و خونش را نوشیدم.

فیش همچنین اعتراف کرد که آماده بود جسد فرانسیس را تکه تکه کند، اما احساس کرد کسی در حال نزدیک شدن است و به همین خاطر گریخت.

هیأت منصفه فیش را «شخصیتی روانی بدون روان‌پریشی» تشخیص داد و پس از ۱۰ روز محاکمه او را مجرم شناخت. سال بعد فیش با صندلی الکتریکی اعدام شد.

فیش قبل از مرگش اجازه یافت یادداشت‌هایی در مورد جنایات خود بنویسد تا به خبرنگاران کمک کند تا این پرونده هولناک را با جزئیات بیشتری پوشش دهند. اما وکیل فیش از به اشتراک گذاشتن یادداشت‌های موکلش امتناع کرد و گفت آنچه فیش توصیف کرده بیش از حد برای عموم مردم هولناک است.

ارسال نظرات