صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

دکتر دیوید بوهم در کتابش با عنوان جزء نگری و کل نگری در علم و دین تحلیل جالبی از جزءنگری و کل نگری در علم معاصر دارد که در ادامه می‌خوانیم.
تاریخ انتشار: ۱۶:۳۸ - ۰۷ دی ۱۴۰۲

نشریه علمی-خبری نامه علم و دین در مقاله‌ای که در شماره اول آن در سال ۱۳۷۷ چاپ شده است، به انتشار گزارشی از دیدگاه دیوید بوهم به علم امروز پرداخته است. دکتر دیوید بوهم در کتابش با عنوان جزء نگری و کل نگری در علم و دین تحلیل جالبی از جزءنگری و کل نگری در علم معاصر دارد که در ادامه می‌خوانیم.

دیدگاه رایج علمی درباره نفس ۱ و جهان، نهایتا مستلزم گسسته بینی است. یکی از اَشکال نگرش فوق، آن است که فرض شود همه چیز، از اتم‌ها یا حتی ذرات بنیادین کوچک‌تر (مانند کوارک‌ها) تشکیل شده است. از این نظر، تمام واقعیت، با حرکات این ذرات که به طور مستقل موجودند، تعیین می‌شود و آن حرکات، بر وفق کنش‌های متقابل و از پیش تعیین شده [۲]، صورت می‌گیرد.

براساس این دیدگاه، کل، چیزی بیش از یک مفهوم انتزاعی [۳]نیست- یعنی صرفا یک شیوه‌ی مفید و مناسب برای گفتگو درباره اینکه چگونه ذرات، کنش متقابل دارند. روشن است که دیدگاه مزبور مستلزم آن است که این تلقی، درباره وجود انسان‌ها- که از چنین ذراتی تشکیل شده‌اند- نیز صادق و معتبر باشد و بدن، ذهن، جامعه و هرچیزی را که با وجود انسان‌ها مرتبط است، دربرگیرد. تلاش برای تجزیه اشیاء به آنچه گمان می‌شود اجزای بنیادین آن‌ها است، از پیامد‌های آشکار چنین دیدگاهی است. این اجزای بنیادین، سازندگان مکانیزم غول آسای جهان فرض می‌شوند.

اما این نحوه نگریستن به نفس و جهان- به سان یک مکانیزم غول‌آسا- این واقعیت را در فیزیک نوین نادیده می‌گیرد که پیشرفت‌های انقلابی جدید در نظریه‌ی کوانتوم و نسبیت، رویکردی کاملا متفاوت را می‌طلبد. در اینجا مجال آن نیست تا به شرح و وصف تفصیلی این پیشرفت‌ها بپردازم. تنها ئصف کوتاهی از چند ویژگی اساسی آن‌ها می‌دهم:

نخست: بنابر نظریه‌ی نسبیت اینشتین، سرشت بنیادی جهان را مجموعه‌ای از ذرات سازنده که با یکدیگر کنش متقابل دارند، تشکیل نمی‌دهد، بلکه شاید بتوان جهان را به سان یک «میدان فراگیر و کلی [۴]» تشریح کرد که اصلی‌ترین کیفیت آن، «تمامیت ناگسسته‌ای» است که در حرکت و سیلان است.

در اینجا می‌توان از تصویر مجموعه‌ای از گرداب‌ها که روی مایعی نظیر آب تشکیل می‌شود، استفاده کرد. هر گرداب، الگویی از حرکت را نشان می‌دهد که در عین آنکه پایدار و متناوب است، اما صرفا شکلی است از حرکت آب به عنوان یک «کل»، شاید بتوان این شکل را چنان در ذهن تجربه کرد که گویی گرداب، وجودی جدا از آب دارد، اما واقعا (خارج از ذهن) از چنین وجود جداگانه‌ای برخوردار نیست.

الگو‌های حرکت دو گرداب یا بیشتر، بدون هیچ گسیختگی قاطع میان آنها، در هم آمیخته و ادغام می‌شوند. این امر، تصوری را به دست می‌دهد که چگونه باید آنچه را که اصطلاحا ذرات بنیادین نامیده می‌شود، الگو‌های تجریدی حرکت در میدانی که سراسر جهان را در بر گرفته است، تلقی کرد. آنچه در اینجا پیشنهاد می‌شود آن است که «کل» مفهومی اساسی است در حالی که اجزاء، شکل‌های تجریدی از این کل‌اند. از این رو، دیدگاه مکانیستی و سنتی درباره‌ی تشکیل جهان از اجزایی که به طور جداگانه موجودند، طرد می‌شود.

دوم: نظریه کوانتوم دال بر آن است که میان هر شیء و محیط پیرامون آن، از حیث کنش، پیوند‌های تفکیک ناپذیری وجود دارد. این سخن درباره‌ی ابزار مشاهده و آنچه مشاهده می‌شود نیز به قوت خود باقی است. این به این معنا است که نهایتا، تمایز میان «مشاهده‌گر» و «مشاهده شده» را- که بنابر دیدگاه سنتی، امری ضروری به حساب می‌آید- نمیتوان حتی در ماده‌ی بی‌جان حفظ نمود (و البته به همین دلیل در موجودات جاندار و باشعور نیز چنین تمایزی برقرار نیست). سوم؛ «کل» را نمیتوان به اجزای مجزا، با کنش‌های متقابل و از پیش تعیین شده، تحلیل کرد. بلکه «کل» اجزاء را سازمان می‌دهد و حتی می‌آفریند. آشکار است که این رفتار به ارگانیزم نزدیک‌تر است تا به مکانیزم.

تمام آنچه گفته شد بر انقراض کامل دیدگاه مکانیستی قدیمی درباره‌ی وجود مجزا و مستقل اجزایی که با کنش‌های متقابل و از پیش تعیین شده، «کل» را به طور مکانیکی تعیین می‌کنند؛ دلالت دارد. نظریه کوانتوم حتی بیش از نسبیت، معنای بسیار بنیادی تری را به این تحولات بخشیده است.

این امر، حتی از همان آغاز در نوآوری‌های اساسی نیلز بور، ورنر هایزنبرگ، اروین شرودینگر، ولفگانگ پاولی و دیگران، درک کردنی بود. هر یک از ایشان، به سبک خاص خود بر پیامد‌های نوین و انقلابی نظریه‌ی کوانتوم درباره‌ی تمامیت تاکید می‌کنند. با این همه، از آن دوران به بعد، علم به طور عام و فیزیک به طور خاص، در سرشت خود، بسیار تحصل گراتر [۵]و تجربه گراتر [۶]شده است. ویژگی اساسی این دوره، وجود تمایل گسترده برای انکار هر گونه ارتباط میان پرسش‌های فلسفی و علم است.

باید بگوییم این اشتیاق وجود دارد که میان این دو حوزه، تمایزی قاطع برقرار شود. در فیزیک، این اشتیاق در قالب این عقیده‌ی مقبول ظاهر می‌شود که محتوای اساسی یک نظریه، فرمالیزم ریاضی‌ای است که ما را قادر می‌سازد تا به درستی، نتایج آزمایش‌ها را پیش بینی و از این طریق، نهایتا به مهار طبیعت برای اهداف خود دست یابیم. در چنین رویکردی، مسائلی از قبیل «تمامیت در قبال گسستگی»، جایی ندارد و یا از اهمیت ناچیزی برخوردار است و بدین جهت، معمولا نادیده انگاشته می‌شود. البته از نظرگاهی وسیع‌تر، میتوان ملاحظه کرد که این گونه تلقی، گسستگی بیشتری را میان علایق علمی و فلسفی در ذهن انسان به وجود می‌آورد.

منبع: وکنا (پایگاه علمی تحلیلی جهان دانش)

ارسال نظرات