صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۶۸۶۰۴۶
نگاهی به زندگی جوانانی که در تلاش و آرزوی مهاجرت پیر می‌شوند
«طول می‌کشد» انگار تبدیل به فلسفه زندگی گروهی از آدم‌ها شده است که در مسیر مهاجرت از ایران هنوز موفقیتی که به آن مایل هستند را به دست نیاورده‌اند.
تاریخ انتشار: ۰۸:۲۳ - ۰۵ آذر ۱۴۰۲

به ازای هر یک نفری که می‌تواند ایران را ترک کند و زندگی خودش را در جغرافیا و کشوری دیگر ادامه دهد، همه ما ده‌ها دوست و آشنا داریم که می‌خواهند از ایران بروند، تلاش هم می‌کنند که از ایران بروند، در حرف‌های‌شان می‌گویند که امسال دیگر سال آخر است، امسال سال خداحافظی است، آن‌ها هم می‌خواهند بالاخره بروند. مهاجرت کنند، زندگی‌شان را در جایی دیگر شروع کنند، از اول شروع کنند و یک چیز تازه بسازند.

به گزارش اعتماد؛ بسیاری از این آدم‌ها بسته و شکسته کلاس زبان می‌روند یا می‌گویند که قرار است به کلاس زبان بروند، در کتابخانه‌های‌شان چندین کتاب خودآموز زبان هست، برخی حتی چند زبان را امتحان کرده‌اند، اول می‌خواستند بروند فرانسه، بعد تصمیم گرفتند آلمانی بخوانند، بعد دیدند که پذیرش گرفتن از ایتالیا راحت‌تر است و چند ترم هم ایتالیایی خوانده‌اند، حالا ولی دیگر فقط کانادا یا اصلا ترکی استانبولی، اگر هیچ کدام نشد شاید حتی اسپانیایی. این‌ها آدم‌هایی هستند که در کار کردن هم گرفتاری‌هایی دارند، برای‌شان مهم نیست اگر رییس‌شان از ایشان سوءاستفاده می‌کند، برای‌شان مهم نیست اگر مجردند یا در رابطه‌ای هستند که آن را دوست ندارند یا از ازدواج‌شان راضی نیستند، برنامه آن‌ها رفتن است و وقتی قرار است بروی، دیگر این چیز‌ها مهم نیست، این شغل و رییس بی‌شعورش موقتی است، این ازدواج آزاردهنده با مهاجرت تمام می‌شود و این دوستانی که دوست‌شان ندارند را قرار است به زودی ترک کنند و به جای دیگری بروند.

فقط یک مشکل کوچک وجود دارد، امسال هم پذیرش نگرفته‌اند، یک‌بار دیگر پرونده‌شان رد شده است یا هنوز اصلا اقدامی برای مهاجرت نکرده‌اند، همه چیز در حد حرف است، یک روزی قرار است بروند، اما آن روز هنوز نرسیده است، مهاجرت ایده‌ای برای فرار است، اما فرار کار سختی است، پس با فکر کردن به آن از فشار‌های زندگی روزمره کم می‌کنیم ولی واقعا هم به جایی نخواهیم رفت.

درحالی که مسوولان دولت مستقر فکر می‌کنند این موج‌ها و خیل‌های مهاجرت اصلا مهم هم نیستند و دکتر و پرستار و مهندس و جوان و دانشجو و زن در سن باروری و ... را هم می‌شود از چین وارد کرد، مسوولان دولت‌های پیشین هر روز و در هر تریبونی از خطر موج‌های مهاجرت حرف می‌زنند درحالی که خودشان هم عملا نتوانسته‌اند بسیاری از این موج‌ها را کنترل کنند یا لااقل امیدی ایجاد کنند که مهاجران بالقوه، آن را هم در محاسبات خودشان لحاظ کنند. حتی در این شرایط هم به نظر می‌آید بخش زیادی از مردم، در این محاسبات گم شده‌اند و این همان بخشی از مردم است که در تلاش برای رفتن از ایران، عملا دیگر در این کشور زندگی نمی‌کنند، به ازدواج و پیشرفت شغلی و بچه‌دار شدن در ایران فکر نمی‌کنند، به سرمایه‌گذاری در ایران فکر نمی‌کنند، به ایجاد اشتغال یا حتی بهتر کردن عملکرد شغلی‌شان فکر نمی‌کنند، در یک فضای تخیلی، صبح را در پاریس بیدار می‌شوند، شب در نیویورک می‌خوابند، درحالی که در شهر‌های آلوده ایران نفس می‌کشند و از رویا تغذیه می‌کنند.

«مهسا» یکی از آدم‌هایی است که زندگی خودش را این‌طور تشریح می‌کند: «از وقتی کارشناسی را تمام کردم، می‌خواستم بروم، الان دیگر پنج سال است که هر سال به دلیلی نمی‌توانم، دو سالی به خاطر کرونا زمین‌گیر بودم و قبلش هم رزومه درست و حسابی نداشتم، حالا که یک کار‌هایی کرده‌ام هم نمی‌دانم امسال به نتیجه می‌رسم یا نه، فروشندگی می‌کنم، در حوزه خودم برایم شغلی نیست، همه شغل‌ها در کارخانه و جا‌های صنعتی است ولی من، چون باید به کلاس زبانم برسم، نمی‌توانم از شهر دور باشم، به همین خاطر کار‌های موقتی انجام می‌دهم که هم در خانه نباشم و هم بتوانم وقت برای کار‌های مهاجرتم پیدا کنم.

البته به این راحتی هم نیست، پدر و مادر آدم از آدم انتظار دارند که کار‌هایی انجام دهد، دوست پیدا کند یا وارد رابطه بشود یا لااقل به خواستگارهایش جواب بدهد، من به همه می‌گویم که نمی‌خواهم در ایران بمانم و مهاجرت هزار و یک گرفتاری دارد به همین خاطر نمی‌خواهم پیش از رفتن ازدواج کنم یا رابطه جدی داشته باشم، ترجیح می‌دهم خودم را درگیر چیزی نکنم، به خصوص که بالاخره وقتی آدم ازدواج کند، بعد باید بچه‌دار شود. مهسا البته خودش هم معتقد است که فرآیند رفتنش طولانی شده است: «هر کس من را می‌بیند، می‌گوید هنوز نرفتی؟ و خب نه، هنوز نرفته‌ام، ولی تلاش می‌کنم که بروم، وقتی نخواهی اینجا بمانی بالاخره یک دری باز می‌شود.»

«امیر»، یک پسر ۳۳ ساله است که روزی چهار ساعت در باشگاه ورزش می‌کند، بعد از پایان سربازی تصمیم گرفته از ایران برود و در مورد ۱۰ سال گذشته می‌گوید: «ما خیلی زحمت کشیدیم، ما بچه کارگر بودیم، آدمی نبودیم که درس بخوانیم و مغز آن کار‌ها را هم نداشتیم، کار کردن بلد بودیم، همه این سال‌ها هم کار کردیم، جان کندیم، پس‌انداز کردیم، یک‌بار رفتیم که از مرز برویم ترکیه و از آنجا برویم یونان و از آنجا برویم یک جایی در اروپا، ولی آن‌طوری نشد و پول‌مان را هم خوردند و مجبور شدیم برگردیم، تمام آن سرمایه‌مان را هم به فلان زدیم، حالا چی شد، برگشتیم و گفتیم باز می‌رویم، پولی هم که نبود، هر چی هم کار کنیم با این قیمت ارز و دلار اصلا نمی‌شود آن‌قدر در آورد که بخواهیم از اینجا برویم، برای همین گفتیم که با بدنسازی برویم، بیشتر تاکسی اینترنتی کار می‌کنیم یا برای خودمان مسافرکشی می‌کنیم، باقی روز را هم باشگاه هستیم و هم به دیگران کمک می‌کنیم و هم خودمان کار می‌کنیم. ما هم مثل خیلی‌های دیگر.

اینجا دیگر نمی‌شود زندگی کرد، وقتی نمی‌شود زندگی کرد یعنی نمی‌شود زن گرفت و نمی‌شود کاسبی راه انداخت، آدم باید یک کاری بکند که بعدا بتواند دست چهار نفر را هم بگیرد و با اینجا ماندن و کار کردن خر و خوردن یابو نمی‌شود از این کار‌ها کرد. الان ما اگر برویم زن بگیریم، پس فردا بچه بیاوریم، خب آن زن و بچه خرج دارند، اگر نخواهید خرج‌شان کنید که در خانه بابا ننه‌شان نشسته‌اند و زندگی‌شان را می‌کنند، ما را می‌خواهند چه کار، حالا رفتی گرفتی، وقتی نداری، یا هر روز باید دعوا مرافع باشد یا بالاخره آن زن هم از زندگی راضی نیست، ما هم از زندگی راضی نیستیم. برای همین‌ها تصمیم گرفتیم، برویم دیگر. حالا مسابقه بدهیم، مقام بیاوریم، بعد برویم خارج مسابقه بدهیم، بالاخره از همین راه‌ها هم می‌شود یک کاری کرد. در رشته ما هم این‌طوری نیست که اگر سن‌تان زیاد باشد، نتوانید کاری کنید، همه سن‌شان زیاد است، چون اصلا آن‌طوری که ما ورزش می‌کنیم برای بچه‌ها خوب نیست و باید حتما بالغ شده باشی، این است که حالا سی و چند سال هم سنی نیست و بالاخره از این راه یک مسیری باز می‌شود، دیگران رفتند و شده، ما هم می‌توانیم ولی طول می‌کشد.»

«طول می‌کشد» انگار تبدیل به فلسفه زندگی گروهی از آدم‌ها شده است که در مسیر مهاجرت از ایران هنوز موفقیتی که به آن مایل هستند را به دست نیاورده‌اند. «مانی»، یک معلم اینستاگرامی یوگاست که ۳۶ سال سن دارد، او از اواخر دهه بیست سالگی‌اش تصمیم به مهاجرت از ایران گرفته است: «در رشته‌ای که در دانشگاه خواندم، در ایران آینده‌ای نداشتم، برای همین تلاش کردم و وارد مسیری شدم که در انتهایش بالاخره به جای دیگری ختم شود، مدتی به هند رفتم و در آنجا دوره دیدم، در ایران هم دوره دیدم و مربی یوگا شدم، ولی، چون کار کردن خیلی سخت است بیشتر از طریق اینستاگرام کار می‌کنم، اینکه مردم به اینترنت درستی دسترسی ندارند، روی کار‌هایی که بر‌مبنای اینترنت است تاثیر خیلی زیادی می‌گذارد، اما وقتی اینستاگرام را بستند، دیگر گفتم که من نمی‌توانم اینجا بمانم، البته از قبل هم برنامه مهاجرت داشتم ولی خب کرونا بود و آدم بالاخره وابستگی‌هایی دارد و کار سختی است، وقتی با نامزدم رابطه‌ام را به‌هم زدم دیگر تصمیم قطعی برای رفتن گرفتم، نمی‌خواهم توهین کنم، اما اینجا دختر‌ها می‌خواهند تیغ بزنند، همه‌اش از آدم می‌خواهند که کار‌هایی بکنند که پدر و مادرشان برای‌شان نکرده است، دختران باقی دنیا این‌طوری نیستند و فقط در اینجاست که همه می‌گویند من پرنسس و ملکه هستم و انتظار‌هایی دارند که من نمی‌توانم از پس آن بر بیایم، یعنی هیچ مردی واقعا نمی‌تواند از پس آن بر بیاید، برای همین است می‌خواهم بروم و زندگی‌ام را در یک جای دیگری شروع کنم، اما رفتن هم مشکلات خودش را دارد، غیرقانونی رفتن ریسک زیادی دارد، ولی قانونی و با مدارک مربیگری می‌شود به کانادا رفت. من چند سالی هست که درگیر وکیل گرفتن هستم، آن‌ها هم پول زیادی می‌خواهند و برای پرونده مهاجرتی کار‌های زیادی باید کرد، ولی آدم باید ایمان داشته باشد که با صبر کردن هر چیزی که به آن اراده داشته باشد اتفاق می‌افتد، این‌طور نیست که عمر شما در این مسیر چطور طی می‌شود، این حتما راهی است که باید بروید و اگر صبر کنید همه چیز درست می‌شود، طول می‌کشد ولی درست می‌شود و آدم نباید از تلاش کردن ناامید شود یا دست از دنبال کردن خواسته‌هایش بردارد.»

شرایط زندگی سخت است و هر روز سخت‌تر می‌شود، امید به تغییر شرایط هم کم است و هر روز کمتر می‌شود از طرف دیگر، ایده‌های مشهور اینستاگرامی مانند «اراده کنید تا به شما برسد»، «اگر به چیزی دست پیدا نکرده‌اید، حتما هنوز زمانش نرسیده است و صبر کنید تا به شما داده شود»، یک میلیون جملات و باور‌های انگیزشی دیگر که به شما می‌گوید رابطه خود را با واقعیت قطع کنید و در مسیری که شدن و نشدن آن نه‌تن‌ها به شانس بسیار زیادی بستگی دارد، بلکه حتی در صورت اتفاق افتادن هم به شهادت بسیاری نمی‌تواند حلال مشکلات جدی زندگی شخصی باشد، استمرار به خرج بدهید، همچنان زندگی‌های زیادی را درگیر خودش می‌کند.

با این وجود باید پذیرفت که تمام ایده‌ها و تلاش‌ها برای مهاجرت هر چند که مدت زمانی بسیار طولانی زندگی افراد را با وقفه مواجه می‌کند، هنوز برای خیلی‌ها یکی از آخرین سنگر‌های باقی‌مانده برای ادامه دادن و تحمل کردن است، «پریسا»، یک دختر ۳۶ ساله است که سال‌ها قبل بعد از اینکه مدتی در تهران دانشجو بود، ناچار شده است به خانه پدر و مادرش در یکی از شهر‌های استان چهارمحال و بختیاری برگردد، او هم سال‌هاست که در تلاش است تا به طریقی از ایران مهاجرت کند و در مورد این سال‌های تلاش خود می‌گوید: «شاید خیلی از مردم درک نکنند، ولی تلاش برای رفتن، تنها چیزی است که باعث می‌شود من صبح‌ها از خواب بیدار شوم، آرزویم این است که از ایران بروم و بتوانم جای پایی برای خودم درست کنم و خواهرم را که هنوز نوجوان است از ایران ببرم تا او سختی‌هایی که من کشیده‌ام را لمس نکند، من دو شیفت در روز کار می‌کنم، صبح‌ها کار دفتری می‌کنم و عصر‌ها در یک کلینیک لیزر برای زنان کار می‌کنم، آن‌قدر با دستگاه لیزر کار کرده‌ام که انگشت‌های یک دستم مشکل مفصلی پیدا کرده است، با اینکه تحصیلات تکمیلی دارم، درآمدم از همکاران مرد که نصف من سواد دارند و نصف من سابقه دارند، بسیار کمتر است، می‌دانم که خیلی‌ها می‌گویند باید بمانیم و حق خودمان را بگیریم یا باید بمانیم و مقاومت کنیم، ولی من خسته شده‌ام، تا در اداره با کسی در مورد حقوق‌تان درگیر می‌شوید، انگ اخلاقی می‌زنند، اگر بخواهید ازدواج معقولی داشته باشید، می‌گویند پاچه پاره است و برای پسرمان کیسه دوخته، اگر حق طلاق بخواهید می‌گویند از همین الان به فکر رفتن است، اگر هزینه‌های زندگی پدر و مادرتان را بدهید، اما بخواهید در مقابل، اندکی از مسیر زندگی سنتی فاصله بگیرید و به بعضی چیز‌های جزیی احترام بگذارید باید بیست و چهار ساعت در خانه دعوا داشته باشید، زندگی مستقل هم که فقط برای دانشجو‌ها و زن‌های خراب است، اگر بگویید می‌خواهم ازدواج کنم، اما نمی‌خواهم بچه‌دار شوم، می‌گویند حتما عیب و ایرادی دارد، اگر بگویید نمی‌خواهم ازدواج کنم باز می‌گویند حتما خطایی کرده، در یک موقعیتی قرار می‌گیرید که می‌بینید نه اینکه نخواهید زندگی کنید، اما زندگی کردن برای شما ممکن نیست، همه چیز مال دیگران است، هیچ چیز به شما نمی‌رسد، اگر زن باشید که دیگر بدتر، این همه سال کار کنید و زحمت بکشید، باز از حراست و نگهبان اداره گرفته تا بقالی محل و پدر و مادر و برادر‌ها و فامیل و هر کس و ناکسی می‌خواهد برای شما بزرگ‌تری کند، یک جایی می‌رسید که می‌بینید این زندگی اصلا مال شما نیست و می‌خواهید مهاجرت کنید تا زندگی خودتان را به دست بیاورید، حالا در این مسیر، از یک‌سری چیز‌ها هم باید گذشت، وقتی پول ندارید و کسی از شما حمایت نمی‌کند، باید تنها سرمایه‌ای که دارید را که همان سال‌های جوانی‌تان است، خرج کنید و فقط روی همان‌ها حساب کنید تا بتوانید بالاخره یک روزی یک جایی خودتان باشید.»

نسلی از جوانان ایران، این روز‌ها این‌طوری زندگی می‌کنند، در آرزو و رویا و طلب مهاجرت، برای فرار از فضایی که نه توان تغییر آن را دارند، نه توان تحمل آن را، برخی از این جوانان پیش از آنکه زندگی را واقعا آغاز کرده باشند، با مسوولیت‌های سنگینی که جامعه و فرهنگ به دوش آن‌ها می‌گذارد، عملا پیر می‌شوند، کسانی که امکانی برای سرمایه‌گذاری روی زندگی شخصی و لذت‌های آن ندارند، آینده‌شان را در ابری از غبار گمشده و نامعلوم ارزیابی می‌کنند و حتی از به دست آوردن آنچه برای آن تلاش می‌کنند هم آن‌قدر‌ها مطمئن نیستند.

برای این افراد، رویا یا برنامه مهاجرت، تنها چیزی است که به دلیل آن صبح‌ها از خواب بیدار می‌شوند و تنها چیزی است که با آرزوی آن شب‌ها به خواب می‌روند. بسیاری از آن‌ها میلی به پیگیری اینکه در جامعه‌ای که به آن فکر می‌کنند چه می‌گذرد، ندارند، از روبه‌رو شدن با اخبار مهاجرستیزی و ناکامی مهاجران خودداری می‌کنند و ترجیح می‌دهند در فکر اینکه برنامه‌شان، چه شرکت در مسابقه پرورش اندام باشد، چه ایجاد کلاس آنلاین یوگا یا کار‌های دیگری از این دست که حتما عملی است، باقی بمانند. خیلی از آن‌ها دوستانی دارند که مواجهه توریستی با خارج را برای آن‌ها به ارمغان می‌آورد، قطعات گمشده این تصویر را با خیال‌پردازی پر می‌کنند و موضوع این است که زندگی به شکلی که آن‌ها درک می‌کنند آن‌قدر سخت است که به زحمت می‌توان با آن‌ها همدلی نشان نداد.

ارسال نظرات