صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۶۷۱۹۵۸
ظهر داغ تیر سال ۱۳۵۵. افسانه هنوز ۵ سالگی‌اش را پر نکرده بود. در سن رشد بود و به همین دلیل کفش و لباسش زود به زود کوچک می‌شد.
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۱ - ۱۷ مهر ۱۴۰۲

دوباره با پوشیدن کفشش کمی چهره درهم کرد. مادر که حتی دیدن یک لحظه ناراحتی فرزندش هم برایش سخت بود فوری دست همه بچه‌ها را گرفت تا راهی بازار شوند و برای «افسانه» یک جفت کفش نو بخرند.

اما وقتی به خیابان ۸متری عادل رسیدند انگار زمان متوقف شد. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد؛ صدای تیراندازی مکرر، جیغ و فریاد و ناله و بعد سکوت... مادر چشم که باز کرد افسانه گوشه زمین افتاده بود. گلوله‌ای به کمرش خورده بود و بدنش غرق در خون بود...

ماجرای درگیری خیابانی مأموران ساواک با نیرو‌های «مجاهدین خلق» (منافقان) در سال ۱۳۵۵ حوالی محله فلاح که در پی آن ۵۱ نفر از مردم بی‌دفاع و بی‌گناه مجروح شدند و یک زن باردار هم جانش را از دست داد شبیه فیلم تلخی است که ۳۹سال هر روز و هر شب از مقابل چشم‌های «افسانه عبداللهی» جانباز انقلاب اسلامی و همسایه ما در محله «جمهوری» می‌گذرد.

دختر بچه‌ای که با از دست دادن هر ۲ پایش در آن حادثه بیشترین صدمه را متحمل شد.

با صحبت‌های خانواده عبداللهی به‌عنوان شاهدان عینی و آسیب‌دیدگان آن درگیری خیابانی تلخ همراه باشید.

وقتی صحبت از جانبازان به‌ویژه جانبازان انقلاب اسلامی به میان می‌آید تصویر چهره فردی جاافتاده با مو‌های سپید در اذهان ترسیم می‌شود.

اما راوی ماجرای درگیری خیابانی نیرو‌های ساواک و مجاهدین خلق (منافقان) در سال۱۳۵۵ افسانه عبداللهی، یک خانم ۴۴ ساله است. او بهترین سال‌های عمرش را به دلیل جنایت نیرو‌های امنیتی رژیم پهلوی با رنج و بیماری روی ویلچر سپری کرده است.

هنوز هم با یادآوری خاطره گنگ آن روز صدایش بغض‌آلود می‌شود و می‌گوید: «کوچک‌ترین عضو خانواده بودم. آن روز مادر لباس‌هایم را پوشاند؛ همه بچه‌ها را صدا زد و گفت: بیایید؛ می‌خواهیم برویم بازار برای افسانه کفش بخریم. بعد هم یک سری به خانه خاله بزنیم. از ذوق خرید و گردش در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم. بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی منتظرمان است از خانه بیرون آمدیم. به خیابان فلاح (ابوذر فعلی) که رسیدیم یک دفعه سر و صدای زیادی، ایجاد و همه فضا پر از دود شد.

صدای گلوله و نارنجک در فضا پیچید. چیزی به کمرم خورد و نفسم را بند آورد. تنها چیزی که در خاطرم مانده هول و هراسی بود که در سینه‌ام پیچید. آسمان دور سرم چرخید؛ مادرم را بالای سرم دیدم و نقش زمین شدم. چشم‌هایم را که باز کردم تنها روی تخت بیمارستان بودم.»

جانباز هم‌محله‌ای مکثی می‌کند و می‌گوید: «بر اثر آن حادثه قطع نخاع شدم و در ۵سالگی ویلچرنشینی نصیبم شد.»

مادر حواسش به ما بود

«بهزاد عبداللهی» پسر بزرگ‌تر خانواده عبداللهی و برادر افسانه که این روز‌ها در آستانه ۵۰سالگی است هنگام وقوع حادثه پسر بچه ۱۳ساله‌ای بود که گلوله‌ای هم به ران او اصابت کرد. می‌گوید: «تازه امتحانات خرداد ماه تمام شده بود. آن روز هر ۶ خواهر و برادر با خوشحالی همراه مادر راهی بازار شدیم.

اما در یک درگیری مسلحانه گرفتار شدیم. هیچ راه فراری نداشتیم. ساواک یک خانه تیمی مجاهدین خلق (منافقان) را کشف و برای دستگیری آن افراد، محله را محاصره کرده بود. مجاهدین نارنجک پرتاب می‌کردند و ساواکی‌ها هم بی‌توجه به مردم عادی و رهگذران، آنان را به رگبار بسته بودند. افسانه تیر خورد و به زمین افتاد.

خواهر بزرگم و مادر برای نجاتش رفتند. یکی از برادرهایم که چند سالی از من کوچک‌تر و خیلی بازیگوش بود داخل نهر آب پناه گرفت و از گلوله‌ها جان سالم به در برد. اما یکی از آن گلوله‌ها نصیب من شد.»

بهزاد عبداللهی از شهامت آن روز مادر برای نجات اعضای خانواده می‌گوید: «مادرم سردرگم مانده بود که کدام بچه‌اش را بگیرد. خودش را سپر بلای همه ما کرده و فریاد می‌زد: بس کنید! نامسلمان‌ها بچه‌هایم را کشتید. ۷ گلوله به بدن مادرم اصابت کرد. می‌دیدم از بدنش خون زیادی می‌رود. اما آنقدر به فکر نجات ما بود که اصلاً متوجه مجروحیت خودش و خونریزی بی‌امانش نبود. فقط ورد زبانش، بچه‌هایم بود. اما خوشبختانه مادر زود خوب شد.»

پیگرد به جای مراقبت

مجروح شدن چند نفر از اعضای خانواده عبداللهی در آن درگیری باعث شد که از زمان انتقال به بیمارستان تحت پیگرد ساواک قرار بگیرند. بهزاد عبداللهی با لبخند طنزآلودی می‌گوید: «خانواده بی‌سر و صدایی بودیم و پدرم در بازار میوه‌وتره‌بار حوالی گمرک میوه‌فروش بود.

اما ساواک فکر می‌کرد خانواده ما جزو انقلابیون بوده که در جریان درگیری تقریباً نیمی از اعضایش مجروح شده است. دیگر از آن به بعد در بیمارستان و خانه تحت نظر بودیم.

به همین دلیل میان اهالی محله هم به خانواده انقلابی معروف شده بودیم. این‌طور بود که در سال‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی، مدام از طرف انقلابیون برای شرکت در تظاهرات علیه حکومت شاه دعوت می‌شدیم.»

پایی که جا نماند

«محبوبه عبداللهی» فرزند ارشد خانواده که هنگام درگیری ۱۸ساله بود نخستین فردی بود که برای نجات خواهرش پیشقدم شد و به همین دلیل پای خودش هم مجروح شد؛ جراحتی که تا مرز قطع پایش هم پیش رفت. او در تکمیل صحبت‌های اعضای خانواده‌اش می‌گوید: «ما هنوز هم با زخم و درد آن ماجرا زندگی می‌کنیم.

من برای نجات رفتم. در همان زمان نارنجکی از سوی خانه منافقین به کوچه پرتاب شد. با موج انفجار زمین خوردم و علاوه بر آن، ۱۳ گلوله هم به پایم اصابت کرد. یک هفته اول را بیهوش و بعد از آن یک سال و نیم در بیمارستان بستری بودم. چندین عمل جراحی روی پایم انجام شد، اما متأسفانه پایم از کار افتاد و حتی پزشکان تشخیص دادند باید قطع شود.

اما بیش ازهمه این شرایط افسانه بود که وضعش همه خانواده را ناراحت می‌کرد. او بهترین سال‌های عمرش را در بیماری و رنج سپری کرد.»
وی می‌افزاید: «بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به دستور امام خمینی (ره) قرار شد همه افرادی که از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷ توسط رژیم پهلوی آسیب دیده بودند به‌عنوان جانباز انقلاب محسوب شوند. اما با وجود صدمه ۴ عضو خانواده ما در آن حادثه، فقط نام افسانه به‌عنوان جانباز انقلاب ثبت شد.»

شکایت از شاه به دبیر کل سازمان ملل

ماجرای شکایت خانواده عبداللهی از رژیم پهلوی به دبیر کل سازمان ملل متحد هم حکایت جالبی دارد. محبوبه عبداللهی می‌گوید: «سال۱۳۵۸ کورت والدهایم، دبیر کل وقت سازمان ملل متحد به ایران سفر کرد.

در آن زمان ایران از جرائم شاه شکایت کرده و توسط دکتر بهشتی، رئیس قوه قضاییه همایشی برگزار شده بود که خانواده ما هم در آن حضور داشت. من در آن همایش درباره ماجرای آن درگیری و رفتار بی‌رحمانه مأموران رژیم در مقابل مردم بی‌دفاع به‌ویژه خانواده خودمان صحبت کردم و گفتم: ما از شاه شکایت داریم.»

منبع: همشهری 

برچسب ها: شاه
ارسال نظرات